برگه:Shahnameh-Jules Mohl-01.pdf/۳۲

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
  خور و خواب و آرام تان از من است همان پوشش و کام تان از من است  ۷۰
  بزرگی و دیهیم شاهی مراست که گوید که جز من کسی پادشاست  
  بدارو و درمان جهان گشت راست که بیماری و مرگ کسرا نکاست  
  جز از من که برداشت مرگ از کسی و گر بر زمین شاه باشد بسی  
  شما را ز من هوش و جان در تن است بمن نگرود هر که آهرمن است  
  گر ایدون که دانید که من کردم این مرا خواند باید جهان آفرین  ۷۵
  همه موبدان سرفگنده نگون چرا کس نیارست گفتن نه چون  
  چو این گفته شد فرّ یزدان ازوی گسست و جهان شد پر از گفتگوی  
  هر آنکس ز درگاه برگشت روی نماند بپیشش یکی نامجوی  
  سه و بست سال از در بارگاه پراگنده گشتند یکسر سپاه  
  هنر چون نه پیوست با کردگار شکست اندر آورد و بر بست کار  ۸۰
  چه گفت آن سخن گوی با فرّ و هوش چو خسرو شوی بندگیرا بکوش  
  بیزدان هر آنکس که شد ناسپاس بدلش اندر آید ز هر سو هراس  
  بجمشید بر تیره گون گشت روز همی کاست آن فرّ گیتی فروز  
  همی راند از دیده خون در کنار همی کرد پوزش در کردگار  
  همی کاست ازو فرّهٔ ایزدی بر آورده بروی شکوه بدی  ۸۵

داستان ضحاک با پدرش

  یکی مرد بود اندر آن روزگار ز دشت سواران نیزه گذار  
  گرانمایه هم شاه و هم نیکمرد ز ترس جهاندار با باد سرد  
  که مرداس نام گرانمایه بود بداد و دهش برترین مایه بود  
  مر او را ز دوشیدنی چارپای ز هر یک هزار آمدندی بجای  
  بز و اشتر و میشرا همچنین بدوشندگان داده بد پاکدین  ۹۰
  همان گاو دوشا بفرمان بری همان تازی اسپان همچون پری  
  بشیر آن کسیرا که بودی نیاز بدآن خواسته دست بردی دراز  
۲۸