این برگ همسنجی شدهاست.
پسر بد مر آن پاکدلرا یکی | کش از مهر بهره نبود اندکی | |||||
جهانجوی را نام ضحّاک بود | دلیر و سبکسار و ناباک بود | |||||
کجا پیورسپش همی خواندند | چنین نام بر پهلوی راندند | ۹۵ | ||||
کجا پیور از پهلوانی شمار | بود در زبان دری ده هزار | |||||
ز اسپان تازی به زرّین ستام | ورا بود پیور که بردند نام | |||||
شب و روز بودی دو بهره بزین | ز راه بزرگی نه از راه کین | |||||
چنان بد که ابلیس روزی بگاه | بیآمد بسان یکی نیکخواه | |||||
دل پورش از راه نیکی ببرد | جوان گوش گفتار او را سپرد | ۱۰۰ | ||||
همانا خوش آمدش گفتار اوی | نبود آگه از زشت کردار اوی | |||||
بدو داد هوش و دل و جان پاک | برآگند بر تارک خویش خاک | |||||
چو ابلیس دید آن که او دل بباد | برافگند از آن گشت بسیار شاد | |||||
فراوان سخن گفت زیبا و نغز | جوانرا ز دانش تهی بود مغز | |||||
همی گفت دارم سخنها بسی | که آنرا جز از من نداند کسی | ۱۰۵ | ||||
جوان گفت برگوی و چندین مپای | بیآموز ما را تو ای نیک رای | |||||
بدو گفت پیمانت خواهم نخست | پس آنگه سخن درکشایم درست | |||||
جوان نیکدل بود پیمانش کرد | چنان که بفرمود سوگند خورد | |||||
که راز تو با کس نگویم ز بن | ز تو بشنوم هر چه گوئی سخن | |||||
بدو گفت جز تو کسی در سرای | چرا باید ای نامور کدخدای | ۱۱۰ | ||||
چباید پدر چون پسر چون تو بود | یکی پندت از من بباید شنود | |||||
زمانه درین خواجهٔ سالخورد | همی دیر ماند تو اندر نورد | |||||
بگیر این سرمایه درگاه او | ترا زیبد اندر جهان جاه او | |||||
برین گفتهٔ من چو داری وفا | جهانرا تو باشی یک پادشا | |||||
چو ضحّاک بشنید اندیشه کرد | ز خون پدر شد دلش پر ز درد | ۱۱۵ | ||||
بابلیس گفت این سزاوار نیست | دگر گوی که این از در کار نیست | |||||
بدو گفت اگر بگذری زین سخن | بتابی ز پیمان و سوگند من |
۲۹