برگه:Shahnameh-Jules Mohl-01.pdf/۳۶

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
  بروز چهارم چو بنهاد خوان خورش ساخت از پشت گاو جوان  ۱۶۵
  بدو اندرون زعفران و گلاب همان سالخورده می و مشکناب  
  چو ضحّاک دست اندر آورد و خورد شکفت آمدش زآن هشیوار مرد  
  بدو گفت بنگر که تا آرزوی چه خواهی بخواه از من ای نیکخوی  
  خورشگر بدو گفت کای پادشا همیشه بزی شاد و فرمان روا  
  مرا دل سراسر پر از مهر تست همه توشهٔ جانم از چهر تست  ۱۷۰
  یکی حاجتستم ز نزدیک شاه و گر چه مرا نیست این پایگاه  
  که فرمان دهد تا سر کتف اوی ببوزم بمالم برو چشم و روی  
  چو ضحّاک بشنید گفتار اوی نهانی ندانست بازار اوی  
  بدو گفت دادم من این کام تو بلندی بگیرد مگر نام تو  
  بفرمود تا دیو چون جفت او همی بوسهٔ داد بر کتف او  ۱۷۵
  چو بوسید شد در زمین ناپدید کس اندر جهان این شکفتی ندید  
  دو مار سیه از دو کتفش برست غمی گشت و از هر سوی چاره جست  
  سرانجام ببرّید هر دو ز کتف سزد گر بمانی ازو در شکفت  
  چو شاخ درخت آن دو مار سیاه برآمد دگر باره از کتف شاه  
  پزشکان فرزانه گرد آمدند همه یک بیک داستانها زدند  ۱۸۰
  ز هر گونه نیرنگها ساختند مر آن درد را چاره نشناختند  
  بسان پزشکی پس ابلیس تفت بفرزانگی نزد ضحّاک رفت  
  بدو گفت کین بودنی کار بود بمان تا چه ماند نباید درود  
  خورش ساز و آرامشان ده بخورد نشاید جز این چارهٔ نیز کرد  
  بجز مغز مردم مده شان خورش مگر خود بمیرند ازین پرورش  ۱۸۵
  نگر نرّه دیو اندر آن جست و جو چه جست و چه دید اندرین گفتگو  
  مگر تا یکی چاره سازد نهان که پردخته ماند ز مردم جهان  
۳۲