این برگ همسنجی شدهاست.
ضحاک
پادشاهی ضحاک هزار سال بود
چو ضحّاک بر تخت شد شهریار | برو سالیان انجمن شد هزار | |||||
سراسر زمانه بدو گشت باز | بر آمد برین روزگاری دراز | |||||
نهان گشت آئین فرزانگان | پراگنده شد کام دیوانگان | |||||
هنر خوار شد جادوئی ارجمند | نهان راستی آشکارا گزند | |||||
شده بر بدی دست دیوان دراز | ز نیکی نبودی سخن جز براز | ۵ | ||||
دو پاکیزه از خانهٔ جمشید | برون آوریدند لرزان چو بید | |||||
که جمشید را هر دو دختر بدند | سر بانوانرا چو افسر بدند | |||||
ز پوشیده رویان یکی شهرناز | دگر ماهروئی بنام ارنواز | |||||
بایوان ضحّاک بردندشان | بدآن اژداهافش سپردندشان | |||||
بپروردشان از ره بدخوئی | بیآموخت شان کژی و جادوئی | ۱۰ | ||||
ندانست جز بد آموختن | جز از کشتن و غارت و سوختن | |||||
چنان بد که هر شب دو مرد جوان | چه کهتر چه از تخمهٔ پهلوان | |||||
خورشگر ببردی بایوان شاه | وزو ساختی راه درمان شاه | |||||
بکشتی و مغزش بپرداختی | مرآن اژدها را خورش ساختی | |||||
دو پاکیزه از کشور پادشا | دو مرد گرانمایهٔ پارسا | ۱۵ | ||||
یکی نام ارمایل پاکدین | دگر نام گرمایل پیش بین | |||||
چنان بد که بودند روزی بهم | سخن رفت هر گونه از بیش و کم | |||||
ز بیدادگر شاه وز لشکرش | وزآن رسم های بد اندر خورش | |||||
یکی گفت ما را بخوالیگری | بباید بر شاه رفت آوری |
۳۵