این برگ همسنجی شدهاست.
وزآن پس یکی چارهٔ ساختن | ز هر گونه اندیشه انداختن | ۲۰ | ||||
مگر زین دو تنرا که ریزند خون | یکیرا توان آوریدن برون | |||||
برفتند و خوالیگری ساختند | خورشها باندازه پرداختند | |||||
خورش خانهٔ پادشاه جهان | گرفت آن دو بیدار خرّم نهان | |||||
چو آمدش هنگام خون ریختن | ز شیرین روان اندر آویختن | |||||
از آن روزبانان و مردم کُشان | گرفته دو مرد جوانرا گشان | ۲۵ | ||||
زنان پیش خوالیگران تاختند | ز بالا بروی اندر انداختند | |||||
پر از درد خوالیگرانرا جگر | پر از خون دو دیده پر از کینه سر | |||||
همی بنگرید این بدآن آن بدین | ز کردار بیداد شاه زمین | |||||
از آن دو یکیرا بپرداختند | جز این چارهٔ نیز نشناختند | |||||
برون کرد مغز سر گوسفند | برآمیخت با مغز آن ارجمند | ۳۰ | ||||
یکیرا بجان داد زنهار و گفت | نگر تا بیآری سر اندر نهفت | |||||
نگر تا نباشی بآباد شهر | ترا در جهان کوه و دشتست بهر | |||||
بجای سرش زآن سر بی بها | خورش ساختند از پی اژدها | |||||
ازین گونه هر ماهیان سی جوان | ازیشان همی یافتندی روان | |||||
چو گرد آمدندی مرد ازیشان دویست | بر آنسان که نشناختندی که کیست | ۳۵ | ||||
خورشگر بریشان بز و چند و میش | بدادی و صحرا نهادیش پیش | |||||
کنون کرد از آن تخمه دارد نژاد | کز آباد نیآید بدل برش باد | |||||
بود خانهاشان سراسر پلاس | ندارند در دل ز یزدان هراس | |||||
پس آئین ضحّاک واژونه خو | چنان بد که چون میبدش آرزو | |||||
ز مردان جنگی یکی خواستی | بکشتی که با دیو برخاستی | ۴۰ | ||||
کجا نامور دختر خوبروی | بپرده درون پاک بیگفت و گوی | |||||
پرستنده کردیش بر پیش خویش | نه رسم کئی بد نه آئین نه کیش |
۳۶