برگه:Shahnameh-Jules Mohl-01.pdf/۴۵

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
  پرستندهٔ بیشه و گاو نغز چنین داد پاسخ بدآن پاک مغز  
  که چون بنده بر پیش فرزند تو بباشم پذیرندهٔ پند تو  
  فرانک بدو داد فرزند را بگفتش بدو گفتنی پند را  
  سه سالش پدروار از آن گاو شیر همی داد هشیوار زنهار گیر  ۱۴۰
  نشد سیر ضحّاک از آن جست و جوی شد از گاو گیتی پر از گفتگوی  
  دوان مادر آمد سوی مرغزار چنین گفت با مرد زنهار دار  
  که اندیشهٔ در دلم ایزدی فراز آمدست از ره بخردی  
  همی کرد باید کز آن چاره نیست که فرزند و شیرین روانم یکیست  
  ببرّم پی از خاک جادوستان شوم با پسر سوی هندوستان  ۱۴۵
  شوم ناپدید از میان گروه مر این را برم تا بالبرز کوه  
  بیآورد فرزند را چون نوند چو غرم ژیان سوی کوه بلند  
  یکی مرد دینی بدآن کوه بود که از کار گیتی بی اندوه بود  
  فرانک بدو گفت کای پاک دین منم سوگواری از ایران زمین  
  بدان کین گرانمایه فرزند من همی بود خواهد سر انجمن  ۱۵۰
  ببرّد سر و تاج ضحّاکرا سپارد کمربند او خاکرا  
  ترا بود باید نگهبان اوی پدروار لرزنده بر جان اوی  
  پذیرفت فرزند او نیک مرد نیآورد هرگز بدو باد سرد  
  خبر شد بضحّاک بک روزگار از آن بیشه و گاو آن مرغزار  
  بیآمد پر از کین چون پیل مست مر آن گاو پرمایه را کرد پست  ۱۵۵
  همه هر چه دید اندرو چارپای بیفگند ازیشان به پردخت جای  
  سبک سوی خان فریدون شتافت فراوان پژوهید و کسرا نیافت  
  بایوان او آتش اندر فگند ز پای اندر آورد کاخ بلند  
۴۱