این برگ همسنجی شدهاست.
گس از خاک دست و عنانرا ندید | ز گرد سپه کوه شد ناپدید | |||||
بزخم اندر آمد همی فوج فوج | بر آنسان که بر خیزد از آب موج | ۱۰ | ||||
چو گودرز گیتی بر آن گونه دید | ز کوهه عمود گران بر کشید | |||||
بزد اسپ با نامداران هزار | ابا نیزه و تیر جوشن گذار | |||||
بر آویخت و بدرید قلب سپاه | دمان از پس او همی رفت شاه | |||||
تو گفتی ز بربر سواری نماند | بگرد اندرون نیزهداری نماند | |||||
بشهر اندرون هر که بد سال خورد | چو بر گشته دیدند باد نبرد | ۱۵ | ||||
همه پیش کاؤس شاه آمدند | جگر خسته و با گناه آمدند | |||||
که ما شاه را چاکر و بندهایم | همان باژ را گردن افگندهایم | |||||
بجای درم زر و گوهر دهیم | سپاسی بگنجور بر سر نهیم | |||||
ببخشود کاؤس و بنواخت شان | یکی راه و آئین نو ساخت شان | |||||
وز آنجایگه بانگ صنج و درای | خروش آمد و نالهٔ کرّنای | ۲۰ | ||||
چو آمد از آن شهر بربر گذر | سوی کوه قاف آمد و باختر | |||||
چو آگاهی آمد بدیشان ز شاه | نیایش کنان بر گرفتند راه | |||||
پذیره شدندش همه مهتران | بسر بر نهادند باژ گران | |||||
چو فرمان گزیدند و جستند راه | بی آزار برگشت شاه و سپاه | |||||
سپهرا سوی زابلستان کشید | بمهمانیٔ پور دستان کشید | ۲۵ | ||||
ببد شاه یکاه در نیمروز | گهی رود و میجست و گه باز و یوز | |||||
برین بر نیآمد بسی روزگار | که بر گوشهٔ گلستان رست خار | |||||
کس از آزمایش نیابد جواز | نشیب آیدش چون شود بر فراز | |||||
چو شد کار گیتی بدین راستی | پدید آمد از تازیان کاستی | |||||
یکی با گهر بود و با گنج و کام | درفشی بر افراحت از مصر و شام | ۳۰ | ||||
ز کاؤس کی روی برگاشتند | در کهتری خوار بگذاشتند | |||||
چو آمد بشاه جهان آگهی | که انباز دارد بشاهنشهی | |||||
بزد کوس و بر داشت از نیمروز | شده شاد دل شاه گیتی فروز |
۴