این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
بیآورد خفتان ودرع وکمان | همان نیزه وتیغ وگرز گران | ۱۴۴۰ | ||||
بیآورد زرّین لجام وسپر | لجام وسپررا همی زد بسر | |||||
کمندش بیآورد هشتاد باز | بحلق خود اندر فگندش دراز | |||||
بیآورد آن جوشن وخود اوی | همی گفت کای شیر پرخاشجوی | |||||
همان تیغ سهرابرا بر کشید | بیآمد روان دمّ اسپش درید | |||||
بدرویش داد آن همه خواسته | زر وسیم واسپان آراسته | ۱۴۴۵ | ||||
در کاخ بر بست وتختش بکند | زبالا برآورد وخوارش فگند | |||||
در کاخهارا سیه کرد پاک | زکاخ وزایوان برآورد خاک | |||||
فروهشت پس جامهٔ نیلگون | همان نیلگون غرق کرده بخون | |||||
بروز وبشب نوحه کرد وگریست | پس از مرگ سهراب سالی بزیست | ۱۴۵۰ | ||||
سرنجام هم در غم او بمرد | روانش بشد سوی سهراب گرد | |||||
چنین گفت بهرام نیکو سخن | که با مردگان آشنائی مکن | |||||
نه ایدر همی ماند خواهی دراز | بسچیده باش ودرنگی مساز | |||||
بتو داد یکروز نوبت پدر | سزدگر ترا نوبت آید بسر | |||||
چنینست رازش نیآید پدید | نیابی بخیره چه جوئی کلید | ۱۴۵۵ | ||||
در بسته را کس نداند کشاد | درین رنج عمر تو گردد بباد | |||||
ولیکن که اندر گذشت از قضا | چنین بد قضا از خداوند ما | |||||
دل اندر سرای سپنجی مبند | سپنجی مباشد بسی سودمند | |||||
از این داستان روی بر تافتم | بکار سیاوش بپرداختم | |||||
یکی داستانست پر آب چشم | دل نازک از رستم آید بخشم | ۱۴۶۰ |
۹۷