برگه:Shahnameh-Jules Mohl-02.pdf/۱۰۵

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

داستان مادر سیاوش

  چنین گفت موبد که یکروز طوس بدآنگه که خیزد خروش خروس  ۲۰
  خود وگیو وگودرز وچندان سوار برفتند شاد از در شهریار  
  بنخچیر گوران بدشت دغوی ابا باز ویوزان نخچیر جوی  
  بگشتند گرد لب جویبار گرازان وتازان زبهر شکار  
  فراوان بکشتند وانداختند علفها چهل روزه را ساختند  
  بدآنجایگه که ترک نزدیک بود زمینش زخرگاه تاریک بود  ۲۵
  یکی بیشه پیش اندر آمد زدور بنزدیک مرز سواران تور  
  همیراند در بیشه با طوس گیو پس اندر همی چند مردان نیو  
  بر آن بیشه رفتند هر دو سوار بگشتند چندی زبهر شکار  
  به بیشه یکی خوبرخ یافتند پر از خنده لب هر دو بشتافتند  
  بدیدار او در زمانه نبود زخوبی بروبر بهانه نبود  ۳۰
  ببالا چو سرو وبدیدار ماه نشایست کردن بدو در نگاه  
  بدو گفت طوس ای فریبنده ماه ترا سوی این بیشه کی بود راه  
  چنین داد پاسخ که مارا پدر بزد دوش وبگذاشتم بوم وبر  
  شب دیر مست آمد از بزم سور همان چون مرا دید جوشان زودر  
  یکی خنجر آبگون برکشید همیخواست از تن سرم را برید  ۳۵
  بپرسید ازو پهلوان از نژاد بدو یک بیک سر وبن کرد یاد  
  بدو گفت من خویش گرسیوزم بشاه آفریدون کشد پروزم  
  پیاده بدو گفت چون آمدی که بی باره ورهنمون آمدی  
  بدو داد پاسخ که اسپم بماند زسستی مرا بر زمین بر نشاند  
  بی انداز زر وگوهر داشتم بسر بر یکی تاج زر داشتم  ۴۰
  زمن روزبانان همی بستند نیام یکی تیغ بر من زدند  
  بجستم من از بیم از پیش شان بدین بیشه ام خون بدیده فشان  
۹۹