برگه:Shahnameh-Jules Mohl-02.pdf/۱۰۶

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
  چو هشیار گردد پدر بی گمان سواران فرستد پس من دمان  
  بیآید همان تازیان مادرم نخواهد کزین بودم وبر بگذرم  
  دل پهلوانان بدو نرم گشت سر سوی نوذر پر آزرم گشت  ۴۵
  شه نوذری گفت من یافتم ازیرا چنین تیز بشتافتم  
  بدو گیو گفت ای سپهدار شاه نه با من برابر بدی بی سپاه  
  همان طوس نوذر بدآن بستهید کجا پیش اسپ من آنجا رسید  
  بدو گفت گیو این سخن خود مگوی که من تاختم پیش نخچیر جوی  
  زبهر پرستنده کژّی مگوی که نیستی جوانمرد فرخاشجوی  ۵۰
  سخن شان زتندی بجای رسید که آن ماهرا سر بباید برید  
  میان شان همی داوری شد دراز میانجی بیآمد یکی سرفراز  
  که اینرا بر شاه ایران برید بر آن کو نهد هر دو فرمان برید  
  نکشتند هر دو زگفتار اوی بر شاه ایران نهادند روی  
  چو کاؤس روی کنیزک بدید بخندید ولبرا بدندان گزید  ۵۵
  بهر دو سپهبد چنین گفت شاه که کوتاه شد بر شما رنج راه  
  گوزنست اگر آهوی دلبرست شکار چنین در خور مهترست  
  بدین داستان بگذرانیم روز که خورشید گیرند گردان بیوز  
  بدو گفت خسرو نژاد تو چیست که چهرت بمانند چهر پریست  
  بگفتا که از مام خاتونیم بسوی پدر زآفریدونیم  ۶۰
  نیایم سپهدار گرسیوزست بدآن مرز خرگاه او پروزست  
  بدو گفت کیت موی وروی ونژاد همی خواستی داد هر سه بباد  
  بمشکوی زرّین کنم شایدت سر ماهرویان کنم بایدت  
  چنین داد پاسخ چو دیدم ترا زگردنکشان بر گزیدم ترا  
  ده اسپ گرانمایه با تاج وگاه بهر دو سپهبد فرستاد شاه  ۶۵
  بت اندر شبستان فرستاد شاه بفرمود تا بر نشیند بگاه  
  نهادند زیر اندرش تخت عاج بسر بر ززر وزپیروزه تاج  
۱۰۰