این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
همی گفت صد ره زیزدان سپاس | نیایش کنم روز ودر شب سه پاس | |||||
که کسرا بسان تو فرزند نیست | همان شاه را نیز پیوند نیست | |||||
سیاوش بدانست کآن مهر چیست | چنان دوستی نه از ره ایزدیست | |||||
بنزدیک خواهر خرامید زود | که آنجایگه کار ناساز بود | ۲۳۰ | ||||
برو خواهر آفرین خواندند | بکرسی زرّینش بنشاندند | |||||
چو با خواهران بد زمان دراز | خرامید وآمد بر تخت باز | |||||
شبستان همه پر شد از گفتگوی | که اینت سر وتاج فرهنگجوی | |||||
تو گوئی بمردم نماند همی | روانش خرد بر فشاند همی | |||||
سیاوش به پیش پدر شد بگفت | که رفتم بپرده سرای نهفت | ۲۳۵ | ||||
همه نیکوئی در جهان بهر تست | زیزدان بهانه نبایدت جست | |||||
زخم وفریدون وهوشنگ شاه | فزونی بشمشیر وگنج وسپاه | |||||
زگفتار او شاد شد شهریار | بیآراست ایوان چو باغ بهار | |||||
می وبربط ونای برساختند | دل از بودنیها بپرداختند | |||||
چو شب گشت پیدا وروز گشت تار | شد اندرشبستان کی نامدار | ۲۴۰ | ||||
پژوهنده سودابه را شاه گفت | که این رازت از من نباید نهفت | |||||
زفرهنگ ورای سیاوس بگوی | زبالا ودیدا وگفتار اوی | |||||
پسند تو آمد خردمند هست | از آوازهٔ دو دیدن بهست | |||||
بدو گفت سودابه همتای شاه | ندیدند بر گاه خورشید وماه | |||||
چو فرزند تو کیست اندر جهان | چرا گفت باید سخن در نهان | ۲۴۵ | ||||
بدو گفت شاه از بمردی رسد | نباید که بیند ورا چشم بد | |||||
بدو گفت سودابه گر گفت من | پذیری ورایت شود جفت من | |||||
که از تخم خویشش یکی زن دهی | نه از نامداران برزن دهی | |||||
که فرزند باشد ورا در جهان | بسان سیاوش میان مهان | |||||
مرا دخترانند مانند تو | زتخم تو وپاک پیوند تو | ۲۵۰ | ||||
گر از تخت کی آرش وکی پشین | بخواهد زشادی کنند آفرین |
۱۰۸