برگه:Shahnameh-Jules Mohl-02.pdf/۱۱۹

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

رفتن سیاوش بار سیوم در شبستان

  نشست از بر تخت با گوشوار بسر بر نهاد افسری زر نگار  
  سیاوخش را در بر خویش بخواند زهر گونه با او سخنها براند  
  بدو گفت کنجی بیآراست شاه کزآنسان ندیدست کسی تاج وگاه  
  زهر چیز چندانکه اندازه نیست اگر بر نهی پیل باید دویست  
  بتو داد خواهم همی دخترم نگه کن بروی و وسر افسرم  ۳۵۰
  بهانه چه داری تو از مهر من چه پیچی زبالا واز چهر من  
  که تا من ترا دیده ام مرده ام خروشان وجوشان وآزرده ام  
  همی روز روشن نبینم زدرد برآنم که خورشید شد لاجورد  
  کنون هفت سالست تا مهر من همی خون چکاند برین چهر من  
  یکی شاد کن در نهانی مرا ببخشای روز جوانی مرا  ۳۵۵
  قزون زآن که دادت جهاندار شاه بیآرایمت یاده وتاج وگاه  
  وگر سر بپیچی زفرمان من نیآید دلت سوی درمان من  
  کنم بر تو این پادشاهی تباه شود تیره بر روی تو هور وماه  
  سیاوش بدو گفت هرگز مباد که از بهر دل من دهم سر بباد  
  چنین با پدر بی وفائی کنم زمردی ودانش جدائی کنم  ۳۶۰
  تو بانوی شاهی وخورشید گاه یزد کز تو آید بدینسان گناه  
  از آن تخت برخاست با خشم وجنگ بدو اندر آویخت سودابه چنگ  
  بدو گفت من راز دل پیش تو بگفتم نهانی بد اندیش تو  
  مرا خیره خواهی که رسوا کنی به پیش خردمند رعنا کنی  

فریب دادن سودابه کاؤسرا

  بزد دست وجامه بدرّید پاک بناخن رخان همی کرد چاک  ۳۶۵
۱۱۳