برگه:Shahnameh-Jules Mohl-02.pdf/۱۲۲

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
  مکن یاد ازین نیز و با کس مگوی نباید که گیرد سخن رنگ و بوی  

چاره ساختن سودابه و زن جادو

  چو دانست سودابه گو گشت خوار نیآویخت در وی دل شهریار  
  یکی چاره جست اندر آن کار زشت ز کینه درختی بنوئی بکشت  
  زنی بود با وی بپرده درون پر از چاره و رنگ و بند و فسون  
  گران بود و اندر شکم بچّه داشت همی از گرانی بسختی گذاشت  ۴۲۰
  بدو راز بکشاد و زو چاره جست بدو گفت پیمانت خواهم نخست  
  چو پیمان ستد زرّ بسیار داد سخن گفت ازین در مکن هیچ یاد  
  یکی داروی ساز کین بفگنی مهی یابی ار عهد من نشکنی  
  مگر اینچنین بند و چندین دروغ بدین بچّهٔ تو بگیرد فروغ  
  بکاؤس گویم که این از منست چنین کشته بر دست آهرمنست  ۴۲۵
  مگر کین شود بر سیاوش درست کنون چارهٔ این ببایدت جست  
  گرین بشنوی آب وی پیش شاه شود تیره و دور ماند ز گاه  
  بدو گفت زن من ترا بنده‌ام بفرمان و رایت سر افگنده‌ام  
  چو شب تیره شد داروی خورد زن بیفتاد ازو بچّهٔ اهرمن  
  دو بچّه چنان چون بود دیو زاد چه باشد چو دارد ز جادو نژاد  ۴۳۰
  یکی طشت زرّین بیآورد پیش نگفت این سخن با پرستار خویش  
  نهاد اندرو بچّهٔ اهرمن خروشید و بفگند بر جامه تن  
  نهان کرد زنرا و او خود بخفت فغانش برآمد ز کاخ نهفت  
  به ایوان پرستار چندان که بود بنزدیک سودابه رفتند زود  
  دو کودک بدیدند مرده بطشت از ایوان بکیوان فغان برگذشت  ۴۳۵
  چو بشنید کاؤس از ایوان خروش بلرزید بر خواب و بکشاد گوش  
  بپرسید و گفتند با شهریار که چون گشت بر خوب رخ روزگار  
۱۱۶