این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
سیاوش بیآمد به آتش فراز | همی گفت با داور بی نیاز | |||||
مرا ده بدین کوه آتش گذر | رها کن تنم را زشرم پدر | |||||
چو زینگونه بسیار زاری نمود | سیهرا برانگیخت بر سان دود | |||||
خروشی درآمد زدشت وزشهر | غم آمد جهانرا از آن کار بهر | ۵۳۵ | ||||
از آن دشت سودابه آوا شنید | از ایوان ببام آمد آتش بدید | |||||
همیخواست کورا بد آید بروی | همی بود جوشان وبا گفتگوی | |||||
جهانی نهاده بکاؤس چشم | زبان پر زدشنام ولب پر زخشم | |||||
سیاوش سیهرا به آتش بتاخت | تو گوئی که اسپش بآتش بساخت | |||||
زهر سو زبانه همی بر دمید | کسی خود واسپ سیاوش ندید | ۵۴۰ | ||||
یکی دشت با دیدگان پر زخون | که تا او زآتش کی آید برون | |||||
زآتش برون آن آزاد مرد | لبان پر زخنده ورخ همچو ورد | |||||
چو اورا بدیدند برخاست غو | که آمد برون زآتش آن شاه نو | |||||
چنان آمد اسپ وقبا وسوار | که گفتی سمن داشت اندر کنار | |||||
اگر آب بود نمی تر شدی | زترّی همه جامه بی بر شدی | ۵۴۵ | ||||
چو بخشایش پاک یزدان بود | دم آتش وباد یکسان بود | |||||
چو زآن کوه آتش بهامون گذشت | خروشیدن آمر زشهر وزدشت | |||||
سواران لشکر برانگیختند | همه دشت پیشش درم ریختند | |||||
یکی شادمانی شد اندر جهان | میان کهان ومیان مهان | |||||
همی داد مژده یکیرا دگر | که بخشود بر بیگنه دادگر | ۵۵۰ | ||||
همی کند سودابه از خشم موی | همی ریخت آب وهمی شست روی | |||||
چو پیش پدر شد سیاوخش پاک | نه دود ونه آتش نه گرد ونه خاک | |||||
فرود آمد از اسپ کاؤس شاه | پیاده سپهبد پیاده سپاه | |||||
سیاوش به پیش جهاندار پاک | بیآمد بمالید رخرا بخاک | |||||
که از تفّ آن کوه آتش برست | همه کامهٔ دشمنان گشت پست | ۵۵۵ | ||||
بدو گفت شاه ای دلیر وجوان | که پاکیزه تخمی وروشن روان |
۱۲۱