برگه:Shahnameh-Jules Mohl-02.pdf/۱۳

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
  بهشتیست آراسته پر نگار چو خورشید تابان بخرّم بهار  
  نشاید که باشد جزو جفت شاه چه نیکو بود شاهرا جفت ماه  
  بجنبید کاؤس را دل ز جای چنین داد پاسخ که نیکست رای  
  من او را کنم از پدر خواستار که زیبد بمشکوی ما آن نگار  ۸۵
  گزین کرد شاه از میان گروه یکی مرد بیدار دانش پژوه  
  گرانمایه اش نسل و مغزش گران بفرمود تا شد بهاماوران  
  چنین گفت کو را بمن تازه کن بیآرای مغزش بشیرین سخن  
  بگویش که پیوند من در جهان بجویند کار آزموده مهان  
  چو خورشید روشن ز تاج منست زمین پایهٔ تخت عاج منست  ۹۰
  هر آنکس که در سایهٔ من پناه نیابد ورا کم شود پایه گاه  
  کنون با تو پیوند جوید همی رخ آشتی را بشویم همی  
  پس پردهٔ تو یکی دخترست شنیدم که تخت مرا در خورست  
  که پاکیزه چهرست و پاکیزه تن ستوده بهر شهر و هر انجمن  
  تو دامان یابی چو پور قباد چنان دان که خورشید داد تو داد  ۹۵
  بشد مرد بیدار چیره زبان بنزدیک سالار هاماوران  
  زبان کرد گویا و دل کرد گرم بیآراست لبرا بگفتار نرم  
  ز کاؤس دادش درود و سلام وز آنپس بگفت آنچه بود از پیام  
  چو بشنید سالار هاماوران دلش گشت پر درد و سر شد گران  
  همی گفت هر چند کو پادشاست جهاندار و پیروز و فرمان رواست  ۱۰۰
  مرا در جهان این یکی دخترست که از جان شیرین گرامیترست  
  فرستاده را گر کنم سرد و خوار ندارم پی و مایهٔ کارزار  
  همان به که این درد را نیز چشم بخوابیم و در دل بپوشیم خشم  
  چنین گفت با مرد شیرین سخن که سر نیست این آرزو را نه بن  
  همی خواهد از من گرامی دو چیز که آنرا سدیگر ندانیم نیز  ۱۰۵
  مرا پشت گرمی بد از خواسته بفرزند بودم دل آراسته  
۷