برگه:Shahnameh-Jules Mohl-02.pdf/۱۶۹

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
  پس پرده من چهارند خرد چو یابد ترا بنده یابم شمرد  ۱۵۱۵
  از ایشان جریره است مهتر بسال که از خوبرویان ندارد همال  
  اگر رای باشد ترا بنده است به پیش تو اندر پرستنده است  
  سیاوش بدو گفت دارم سپاس مرا همچو فرزند خود می شناس  
  زخوبان جریره مرا در خورست که پیوندم از جان ودل بهترست  
  مرا او بود نازش جان وتن نخواهم جز او کس ازین انجمن  ۱۵۲۰
  سپاسی نهادی ازین بر سرم که تا زنده ام حقّ آن نسپرم  
  چو پیران زپیش سیاوش برفت بنزدیک گلشهر تازید تفت  
  بدو گفت کار جریره بساز بفرّ سیاوخش گردن فراز  
  چگونه نباشیم امروز شاد که داماد ما شد نبیر قباد  
  بیآورد گلشهر دخترشرا نهاد از بر تارک افسرشرا  ۱۵۲۵
  بدیبا ودینار وزرّ ودرم برنگ وببوی وبه پیش وبه کم  
  بیآراست اورا چو خرّم بهار فرستاد نزدیکئ شهریار  
  مر اورا بپیوست با شاه نو فرستاد اورا سوی گاه نو  
  ندانست کس گنج اورا شمار همان تخت زرّین گوهر نگار  
  سیاوش چو روی جریره بدید خوش آمدش وخندید وشادی گزید  ۱۵۳۰
  همی بود با او شب وروز شاد نیآمد زکاؤس بر دلش یاد  
  برین نیز چندی بگردید چرخ سیاوخش را بود از آن کار برخ  
  ورا هر زمان پیش افراسیاب فزونتر بدی حشمت وجاه وآب  

سخن گفتن پیران با سیاوش از فرنگیس

  یکی روز پیران پرهیزگار سیاوخش را گفت که ای شهریار  
  تو دانی که سالار توران سپاه زاوج فلک بر فرازد کلاه  ۱۵۳۵
  شب وروز روشن روانش توئی دل وتوش وهوش وتوانش توئی  
۱۶۳