برگه:Shahnameh-Jules Mohl-02.pdf/۱۷۱

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
  همی بود در پیش او یکزمان بدو گفت سالار نیکی گمان  ۱۵۶۰
  که چندین چه باشی به پیشم بپای چه خواهی زگیتی چه آمدت رای  
  سپاه وزر وگنج من پیش تست مرا سودمندی بکم بیش تست  
  کسی کو بزندان وبند منست کشادنش درد وگزند منست  
  زخشم وزبند من آزاد گشت زبهر تو پیکار من باد گشت  
  زبسیار واندک چه خواهی بخواه زتیغ وزمهر وزتخت وکلاه  ۱۵۶۵
  خردمند پاسخ چنین داد باز که از تو مبادا جهان بی نیاز  
  مرا خواسته خست وگنج وسپاه ببخست تو هم تیغ وهم تاج وگاه  
  زبهر سیاوش پیامی دراز رسانم بگوش سپهبد براز  
  مرا گفت با شاه توران بگوی که من شاد دل گشتم ونامجوی  
  بپروردیم چون پدر در کنار همی شادی آورد هنگام بار  ۱۵۷۰
  کنون همچنین کدخدائی ساز بنیک وبد از تو بی نیاز  
  پس پردهٔ تو یکی دخترست که ایوان وتخت مرا در خورست  
  فرنگیس خواند همی مادرش شوم شاد اگر باشد اندر خورش  
  پر اندیشه جهان افراسیاب چنین گفت با دیده کرده پر آب  
  که من رانده ام پیش ازین داستان نبودی برین گفته همداستان  ۱۵۷۵
  چنین گفت با من یکی هوشمند که جانش خرد بود ورایش بلند  
  که ای دایهٔ بچّهٔ شیر نر چه رنجی که هم جان نیآری ببر  
  بکوشی واورا کنی پر هنر تو بی بر شوی جون وی آید ببر  
  نخستین که آیدش نیروی جنگ سر پروراننده گیرد بچنگ  
  ودیگر که از پیر سر موبدان زکار ستاره شمر بخردان  ۱۵۸۰
  چو صلّاح برداشتندی بخور همین راندندی همه در بدر  
  مرا با نبیره شکفتی بسی نمودی بپیش پدر هر کسی  
  سر تخت وگنج وسپاه مرا همان کشورم وبوم وگاه مرا  
  شود از نبیره سراسر تباه زدستش نیابم بگیتی پناه  
۱۶۵