برگه:Shahnameh-Jules Mohl-02.pdf/۱۷۹

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
  ازو فرّ وبختم بسامان بود وبا دل زکرده پشیمان بود  
  بگفتند یکسر بشاه زمین که بس نیست فرخنده بنیاد این  
  از اختر شناسان برآورد خشم دلش گرد پر درد وپر آب چشم  
  عنان تگاور همیداشت نرم همی ریخت از دیدگان آب گرم  
  بدو گفت پیران که ای شهریار چبودت که گشتی چنین سوگوار  ۱۷۵۵
  چنین داد پاسخ که چرخ بلند دلم کرد پر درد وجانم نژند  
  که هر چند گرد آورم خواسته همان گنج وهم کاخ آراسته  
  بفرجام یکسر بدشمن رسد بدی بد بود مرگ بر تن رسد  
  که چون گنگدژ در جهان جای نیست چنو شارسانی دلارای نیست  
  مرا فرّ نیکی دهش یار بود خردمندی وبخت بیدار بود  ۱۷۶۰
  بدانسان یکی شارسان ساختم سرشرا به پروین برافراختم  
  کنون اندرین هم بکار آورم بروبر فراوان نگار آورم  
  چو خرّم شوم جای وآراسته پر از گنج وهم کاخ وهم خواسته  
  نباشد مرا شاد بودن بسی نشیند بدین جای دیگر کسی  
  نه من شاد باشم نه فرزند من نه پرمایه گردی زپیوند من  ۱۷۶۵
  نباشد مرا زندگانی دراز زکاخ واز ایوان شوم بی نیاز  
  شوم تخت من گاه افراسیاب کند بی گنه مرگ بر من شتاب  
  چنین است راز سپهر بلند گهی شاد دارد گهی مستمند  
  بدو گفت پیران که ای سرفراز مکن خیره اندیشه در دل دراز  
  که افراسیاب از بلا پشت تست بشاهی نگین اندر انگشت تست  ۱۷۷۰
  مرا نیز تا جان بود در تنم بکوشم که پیمان تو نشکنم  
  نمانم که بادی بتو برگذرد وگر موی بر تو هوا بشمرد  
  سیاوش بدو گفت کای نیکنام نبینم بجز نیکنامیت کام  
  همه راز من آشکارای تست که بیدار دل باشی وتندرست  
  من آگاهی از فرّ یزدان دهم هم از راز چرخ بلند آگهم  ۱۷۷۵
۱۷۳