این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
سپهبد چنان دید یک روز رای | که پردخته ماند زبیگانه جای | |||||
بگرسیوز این داستان برکشاد | زکار سیاوش همی کرد یاد | ۲۱۰۵ | ||||
ورا گفت از ایدر بباید شدن | بر او فراوان بباید بدن | |||||
بپرسی وگوئی ازین جشنگاه | نخواهی همی کرد کسرا نگاه | |||||
سزد گر بجنبی همانا زجای | یکی با فرنگیس خیز ایدر آی | |||||
نیازست شهرا بدیدار تو | بدآن پرهنر جان بیدار تو | |||||
برین کوه ما نیز نخچیر هست | بجام زبرجد می وشیر هست | ۲۱۱۰ | ||||
گرامهیم یکچند وباشیم شاد | چو آیدت از شهر آباد باد | |||||
برامش بباش وبشادی خرام | می وجام با ما چرا شد حرام | |||||
تهی کن دل از جایگاه کیان | برفتن کمر سخت کن بر میان |
بازآمدن گرسیوز بنزد سیاوش
برآراست گرسیوز دام ساز | دلی پر زکینه سری پر زراز | |||||
چو نزدیک شهر سیاوش رسید | زلشکر زبان آوری بر گزید | ۲۱۱۵ | ||||
بدو گفت رو با سیاوش بگوی | که ای نامور زادهٔ نامجوی | |||||
بجان وسر شاه توران سپاه | بجان وسر وتاح کاؤس شاه | |||||
که از بهر من بر نخیزی زگاه | بپیشم پذیره نیآئی براه | |||||
که تو زآن فزونی بفرهنگ وبخت | بفرّ ونژاد وبتاج وبتخت | |||||
که هر باد را بست باید میان | تهی کردن آن جایگاه کیان | ۲۱۲۰ | ||||
فرستاده نزد سیاوش رسید | زمینرا ببوسید چو اورا بدید | |||||
چو پیغام گرسیوز اورا بگفت | سیاوش غمی گشت اندر نهفت | |||||
پر اندیشه بنشست بیدار دیر | همی گفت رازیست اینرا بزیر | |||||
ندانم که گرسیوز نیکخواه | چه گفتست از من بدآن پیشگاه | |||||
چو گرسیوز آمد بدرگاه اوی | پیاده بیآمد از ایوان بکوی | ۲۱۲۵ |
۱۸۸