برگه:Shahnameh-Jules Mohl-02.pdf/۱۹۸

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
  بدو گفت هر چون که من بنگرم ببادافرهٔ بد نه اندر خورم  
  بگفتار وکردار وز پیش وپس زمین هیج ناخوب نشنید کس  
  چو گستاخ شد دست با گنج اوی به پیچد همانا دل از رنج اوی  
  اگرچه بد آید همی بر سرم من از رای وفرمان او نگذرم  
  بیآیم کنون با تو من بی سپاه ببینم که از چیست آزار شاه  ۲۲۰۵
  بدو گفت گرسیوز ای نامجوی ترا آمدن پیش او نیست روی  
  بپای اندر آتش نباید شدن نه بر موح دریا بر ایمن بدن  
  همی خیره بر بد شتاب آوری سر بخت خندان بخواب آوری  
  ترا من همانا بسم پای مرد بر آتش مگر بر زنم آب سرد  
  یکی پاسخ نامه باید نبشت بدیدار کردن همه خوب وزشت  ۲۲۱۰
  زکین گر ببینم سر او تهی نمایم بتو روزگار بهی  
  سواری فرستم بنزدیک نو درفشان کنم جان تاریک تو  
  امیدستم از کردگار جهان شناسندهٔ آشکار ونهان  
  که این باز گردد سوی راستی شود دور ازو کژّی وکاستی  
  وگر بینم اندر سرش هیچ تاب هیونی فرستم هم اندر شتاب  ۲۲۱۵
  تو زانسان که باید بزودی بساز مکن کار بر خویشتن بر دراز  
  نه دورست از ایدر بهر کشوری بهر نامداری وهر مهتری  
  صد وبیست فرسنگ از ایدر بچین همان سیصد وچل بایران زمین  
  ازین سو همه دوستدار تو اند همه مهتران نیکخواه تو اند  
  از آن سو پدر آرزومند تست سپاه بندهٔ مهر وپیوند تست  ۲۲۲۰
  بهر سو یکی نامهٔ کن براز بسچیده باش ودرنگی مساز  
  سیاوش بگفتار او بگروید چنان جان بیدار او بغنوید  
  بدو گفت زآن در که راندی سخن زگفتار ورایت نگردم زبن  
  تو خواهشگری کم مرا زو بخواه همان آشتی جوی وبنمای راه  
۱۹۲