این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
همه کشته خسته جگر وبرگشته کار | سرآمد بدیشان چنان روزگار | |||||
نیارست یک ترک بر روی شاه | نیازید دست اندر آن کینه گاه | |||||
چو بخت سیاوخش برگشته شد | دلیران او یکسره کشته شد | |||||
گرفتند هرکس ابر شاه دست | بینداختند تیر پنحاه وشست | |||||
بتیز وبنیزه ببد خسته شاه | نگون اندر آمد زپشت سپاه | ۲۳۹۰ | ||||
همی گشت بر خاک تیره چو مست | گروی زره دست اورا ببست | |||||
نهادند بر گردنش پالهنگ | دو دست از پس پشت بسته چو سنگ | |||||
روان خون از آن چهرهٔ ارغوان | هم از روز نادیده چشم جوان | |||||
همی تاختندش پیاده کشان | چنان روزبانان مردم کشان | |||||
برفتند سوی سیاوخش گرد | پس وبیش وهر سو سپه بود گرد | ۲۳۹۵ | ||||
چنین گفت سالار توران سپاه | کز ایدر کشیدش بیکسو زراه | |||||
کنیدش بخنجر سر از تن جدا | بشخّی که هرگز نروید گیا | |||||
بریزید خونش برآن گرم خاک | ممانید دیر ومدارید باک | |||||
چنین گفت با شاه یکسر سپاه | کزو شهریارا چه دید گناه | |||||
چه کردست با تو نگوئی همی | که بر خون او دست شوئی همی | ۲۴۰۰ | ||||
چرا کشت خواهی کسیرا که تاج | بگرید برو زار وهم تخت عاج | |||||
بهنگام شادی درختی مکار | که زهر آرد از بار او روزگار | |||||
همی بود گرسیوز بدگمان | زبیهودگی یار مردم کشان | |||||
که خون سیاوش بریزد زدرد | کزو داشت در دل بروز نبرد | |||||
زپیران یکی بود کهتر بسال | برادر بد اورا وفرّخ همال | ۲۴۰۵ | ||||
کجا پیلسم بود نام جوان | گوی پر هنر بود وروشن روان | |||||
چنین گفت با نامور پیلسم | که این شاخ را بار دردست وغم | |||||
زدانا شنیدم یکی داستان | خرد بد بدو نیز همداستان | |||||
که آهسته دل کی پشیمان شود | هم آشفته را هوش درمان شود | |||||
شتاب وبدی کار آهرمنست | پشیمانی جان ورنج تنست | ۲۴۱۰ |
۲۰۰