برگه:Shahnameh-Jules Mohl-02.pdf/۲۱۷

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

سپردن پیران کیخسرو را بشبانان

  شبانان کوه قلارا بخواند وز آن خرد چندی سخنها براند  
  بدیشان سپرد این دل ودیده را چنان نیک پور پسندیده را  
  که اینرا بدارید چون جان پاک نباید که بیند ورا باد وخاک  
  نباید که تنگ آیدش روزگار اگر دیده ودل کند خواستار  ۲۶۵۰
  بگفتند یکسر که فرمان بریم زفرمان تو یکزمان نگذریم  
  شبانرا ببخشید بسیار چیز یکی دایه با او فرستاد نیز  
  نهادند انگشت بر چشم وسر ببردند بر کوه آن تاجور  
  برین نیز بگذشت چندی سپهر به آواز ازین راز نکشاد چهر  
  چو شد هفت ساله گو سرفراز هنر با نژادش همی گفت راز  ۲۶۵۵
  زچوبی کمان کرد وز روده زه زهر سو برافگند زه را گره  
  ابی پرّ وپیکان یکی تیر کرد بدشت آمد آهنگ نخچیر کرد  
  چو ده ساله شد آن جوان سترگگ بجنک گراز آمد وخرس وگرگ  
  وزآنجایگه شد بشیر وپلنگ هم از چوب خمّیده شد ساز جنگ  
  چنین تا برآمد برین روزگار نیآمد بفرمان پروردگار  ۲۶۶۰
  شبان اندر آمد زکوه وزدشت بنالید ونزدیک پیران گذشت  
  که من زین سرافراز شیر یله سوی پهلوان آمدم با گله  
  همی کرد نخچیر آهو نخست ره شیر وجنگ پلنگان نجست  
  کنون نزد او جنگ شیر دمان همانست ونخچیر آهو همان  
  مبادا که آید برو بر گزند تو ناگه مرا آوری زیر بند  ۲۶۶۵
  چو بشنید پیران بخندید وگفت نماند نژاد وهنر در نهفت  
  نشست از بر بارهٔ دستکش بیآمد بر شاه خورشیدفش  
  بفرمود تا پیش او شد جوان نگه کرد پیران بر آن پهلوان  
  روان گشت شهرزاده ماننده باد بیآمد دوان دست او بوسه داد  
۲۱۱