برگه:Shahnameh-Jules Mohl-02.pdf/۲۲۰

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
  روا رو برآمد که بکشای راه که آمد نو آئین گو تاج خواه  
  همی رفت پیش اندرون شاه گرد سپهدار پیران ورا پیش برد  
  چو آمد بنزدیک افراسیاب نیا را رخ از شرم او شد پر آب  
  تن پهلوان گشت لرزان چو بید شد از جان کیخسرو او ناامید  ۲۷۲۰
  بدآن خسروی یال وآن چنگ اوی بدآن رفتن وجاه واورنگ اوی  
  زمانی نگه کرد وخیره بماند وفارا بخواند وجفارا براند  
  زمانی چنین بود وبکشاد چهر زمانه بدلش اندر آورد مهر  
  بدو گفت ای نو رسیده شبان چه آگاه داری زروز وشبان  
  تو با گوسفندان چه کردی همی بز ومیش را چو شمردی همی  ۲۷۲۵
  چنین داد پاسخ که نخچیر نیست مرا خود کمان وزه وتیر نیست  
  بپرسید بازش از آموزگار زبد وزنیک گردش روزگار  
  بدو گفت جائی که باشد پلنگ بدرّد دل مردم تیز چنگ  
  سدیگر بپرسیدش افراسیاب از ایران واز شهر واز مام وباب  
  چنین داد پاسخ که درّنده شیر نیآرد سگ کاروانی بزیر  ۲۷۳۰
  بپرسید از ایدر بایران شوی بنزدیک شاه دلیران شوی  
  چنین داد پاسخ که بر کوه ودشت سوار آن پرندوش بر من گذشت  
  بخندید شاه وچو گل بر شگفت بنرمی بکیخسرو آنگاه گفت  
  نخواهی دبیری تو آموختن زدشمن نخواهی تو کین توختن  
  بدو گفت در شیر روغن نماند شبانرا بخواهم من از دشت راند  ۲۷۳۵
  بخندید خسرو زگفتار وی سوی پهلوان سپه کرد روی  
  بدو گفت دل این ندارد بجای زسر پرسمش پاسخ آرد زپای  
  نیآید همانا بد ونیک ازوی نه زین سان بود مردم کینه جوی  
  شو اورا بخوبی بمادر سپار بدست یکی مرد پرهیزگار  
  فرستش بسوی سیاوخش گرد مگردان بدآموز را هیچ گرد  ۲۷۴۰
  بده هرچه باید زگنج ودرم از اسب وپرستنده وبیش وکم  
۲۱۴