برگه:Shahnameh-Jules Mohl-02.pdf/۲۵۲

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
  برهنه تن خود بنمود شاه نگه کرد گیو آن نشان سیاه  
  که میراث بود از گه کیقباد درستی بدآن بد کیانرا نژاد  
  چو گیو آن نشان دید بردش نماز همی ریخت آب و همی گفت راز  
  گرفتش ببر شهریار زمین ز شادی برو بر گرفت آفرین  
  از ایران بپرسید و از تخت شاه ز گودرز و از رستم رزم خواه  ۶۸۰
  بدو گفت گیو ای جهاندار کی سرافراز و بیدار و فرخنده پی  
  جهاندار دانندهٔ خوب و زشت مرا گر نمودی سراسر بهشت  
  همان هفت کشور بشاهی جهان نهادی بزرگی و تاج کیان  
  نبودی دل من بدین خرّمی که روی تو دیدم بتوران ز می  
  که داند بایران که من زنده‌ام بخاکم و گر بآتش افگنده‌ام  ۶۸۵
  سیاوخش را زنده گر دیدمی ز تیمار و زنجش بپرسیدمی  
  سپاس از جهاندار کین رنج سخت بشادی و خوبی سرآورد بخت  
  برفتند زان بیشه هر دو براه بپرسید خسرو ز کاوُس شاه  
  وز آن هفت ساله غم و درد او ز گستردن و خواب و از خورد او  
  همی گفت با شاه گیو این سخن که دادار گیتی چه افگند بن  ۶۹۰
  همان خواب گودرز و رنج دراز خور و پوشش و درد و آرام و ناز  
  ز کاوُس کش سال بفگند فر ز درد پسر گشت بی پا و سر  
  از ایران پراگنده شد رنگ و بوی سراسر بویرانی آورد روی  
  دل خسرو از درد و رنجش بسوخت بکردار آتش رخش برفروخت  
  بدو گفت کاکنون ز رنج دراز ترا بردهد بخت آرام و ناز  ۶۹۵
  مرا چون پدر باش و با کس مگوی ببین تا زمانه چه آرد بروی  

رفتن گیو و کیخسرو بسیاوشگرد

  سپهبد نشست از بر اسپ گیو همی رفت پیش اندرون گیو نیو  
۲۴۶