برگه:Shahnameh-Jules Mohl-02.pdf/۲۷۹

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
  تو نوذر نژادی نه بیگانهٔ پدر نیز بود و تو دیوانهٔ  
  سلیح من ار با منستی کنون بر و یال گشتیت غرقه خون  
  بتیغ نبردی ترا خستمی وزین گفت بیهوده وارستمی  
  میان کیان دشمنی افگنی وزآن خویشتن در منی افگنی  
  شنهشاه داند بدآن کش هواست دهد تخت شاهی که او پادشاست  ۱۳۰۵
  بدو گفت طوس ای خردمند پیر سخن گوی لیکن تو نادلپذیر  
  اگر تو ز کشواد داری نژاد منم طوس نوذر شه شاهزاد  
  وگر تیغ تو هست سندان شکاف سنانم ببرّد دل کوه قاف  
  مرا و ترا گفت پیکار چیست شهنشاه داند که خود شاه کیست  
  بدو گفت گودرز که چندین مگوی که چندین نبینم ترا آبروی  ۱۳۱۰
  بکاوُس گفت ای جهاندیده شاه تو دل را مگردان ز آئین و راه  
  دو فرزند پرمایه را پیش خوان سزاوار گاهند هر دو جوان  
  ببین تا ز هر دو سزاوار کیست که با برز و با فرّهٔ ایزدیست  
  بدو تاج بسپار و دل شاد دار که فرزند بینی همی شهریار  
  بدو گفت کاوُس کین رای نیست مرا هر دو فرزند بر دل یکیست  ۱۳۱۵
  یکی را چو من کرده باشم گزین دل دیگر از من شود پر ز کین  
  یکی چاره سازم که هر دو ز من نگیرند کین اندرین انجمن  
  دو فرزند ما را کنون بر دو خیل بباید شدن تا در اردویل  
  بمرزی که آنجا دژ بهمن است همه ساله پرخاش آهرمنست  
  برنجست از آهرمن ایزد پرست نیارد بدآن مرز موبد نشست  ۱۳۲۰
  ازیشان یکی کآن بگیرد بتیغ نداریم ازو گنج شاهی دریغ  
  شنیدند گودرز و طوس این سخن که افگند سالار بیدار بن  
  بدآن هر دو گشتند همداستان نزد زو نکوتر کسی داستان  
  بدآن همگنان دل بیاراستند ز پیش سپهدار برخاستند  

۲۷۳