برگه:Shahnameh-Jules Mohl-02.pdf/۳۴

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
  بنخچیر کردن نهادند روی نکردند کس یاد پرخاشجوی  
  پس آگاهی آمد بافراسیاب از ایشان شب تیره هنگام خواب  
  زلشکر جهاندیدگانرا بخواند زرستم بسی داستانها براند  ۵۸۵
  وزآن هفت جنگی سوار دلیر که بودند هر یک بکردار شیر  
  چنین گفت با نامداران جنگ که مارا کنون نیست جای درنگ  
  بباید کنون چارهٔ ساختن بناگاه بردن یکی تاختن  
  گر این هفت یلرا بچنگ آوریم جهان را بکاؤس تنگ آوریم  
  بکردار نخچیر باید شدن سپهرا بناگاه بر ایشان زدن  ۵۹۰
  گزین کرد شمشیرزن سی هزار همه نامدار از در کنار  
  چنین گفت کز راه یکسر شوید شب وروز از تاختن نغنوید  
  براه بیابان برون تاختند همه جنگرا گردن افراختند  
  بهر سو فرستاد بی مر سپاه که آن سرکشانرا بگیرند راه  
  چو نزدیک نخچیرگاه آمدند شتابان همه کینه خواه آمدند  ۵۹۵
  نگه کرد گرازه بدید آن سپاه سپاهی که بد همچو ابری سیاه  
  بدیدش که از دشت برخاست کرد درفشی پدید آمد از لاجورد  
  گرازه چو باد دمان بازگشت ابا نعره وبانگ وآواز گشت  
  چو آمد بنزدیک نخچیرگاه تهمتن همی خورد می با سپاه  
  چنین گفت کای رستم شیر مرد از ایدر بدین خرّمی بازگرد  ۶۰۰
  که چندان سیاهست کاندازه نیست زلشکر بلندی وهامون یکیست  
  درفش جفاپیشه افراسیاب همی تابد از گرد چون آفتاب  
  چو بشنید رستم بخندید سخت بدو گفت با ماست پیروز بخت  
  تو از شاه ترکان چه ترسی چنین زگرد سواران توران زمین  
  سپاهش فزون نیست از صد هزار عنان پیچ وبرگستوان ور سوار  ۶۰۵
  برین دشت اگر ویژه تنها منم که با گرز وبا رخش وبا جوشنم  
  نباشد پس اندیشه وافراسیاب وز آن لشکر گشن وچندان شتاب  
۲۸