این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
فرستمت چندان که باید سپاه | تو بر تخت بنشین وبر نه کلاه | |||||
بتوران چو هومان وچون بارمان | دلیر وسهبد نبد بی گمان | |||||
فرستادم اینک بنزدیک تو | که باشند یکچند مهمان تو | |||||
اگر جنگ جوئی تو جنگ آورند | جهان بر بداندیش تنگ آورند | |||||
چنین نامه وخلعت شهریار | ببردند با اسپ واستر ببار | ۲۳۵ | ||||
پس آمد بسهراب از ایشان خبر | پذیره شدنرا ببستش کمر | |||||
بشد با نیا پیش هومان چو باد | سپه دید چندان دلش گشت شاد | |||||
چو هومان ورا دید با یال وکفت | فرو ماند یکبار ازو در شکفت | |||||
بدو داد پس نامهٔ شهریار | ابا هدیه وآلت کارزار | |||||
همان نیز بیدار دو پهلوان | بگفتند پیغام شاه جهان | ۲۴۰ | ||||
جهانجوی چون نامهٔ او بخواند | ازآنجایگه تیز لشکر براند | |||||
بزد کوس وسوی ره آورد روی | جهان پر از لشکر وهای وهوی | |||||
کسی را نبد تاب با او بچنگ | اگر شیر پیش آمدش گر نهنگ | |||||
سوی مرز ایران سپهرا براند | همی سوخت آباد وچیزی نماند |
رسیدن سهراب بدژ سفید
دژی بود کس خواندندی سفید | بدآن دژ بد ایرانیانرا امید | ۲۴۵ | ||||
نگهبان دژ رزم دیده هجیر | که با زور ودل بود وبا تیغ وتیر | |||||
هنوز آن زمان گژدهم خورد بود | بخردی گراینده وگرد بود | |||||
یکی دخترس بود گرد وسوار | عنان را پیچ واسپ افگن ونامدار | |||||
چو سهراب نزدیک آن دژ رسید | هجیر دلاور مرورا بدید | |||||
نشست از بر بادپای چو گرد | ز دژ رفت پویان بدشت نبرد | ۲۵۰ | ||||
چو سهراب جنگاور اورا بدید | برآشفت وشمشیر کین برکشید | |||||
زلشکر برون تاخت برسان باد | چنین گفت کای داده جانت بباد | |||||
تو تنها بجنگ آمدی خیره خیر | کنون پای دار و عنان سخت گیر |
۴۷