برگه:Shahnameh-Jules Mohl-02.pdf/۵۴

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
  به چه مردی ونام ونژاد تو چیست که زاینده را بر تو باید گریست  
  هجیرش چنین داد پاسخ که بس بجنگت نباید مرا یار کس  
  هجیر دلیر سپهبد منم هم اکنون سرترا زتن بر کنم  
  فرستم بنزدیک شاه جهان تن را کند کرگش اندر نهان  
  بخندید سهراب چو این گفتگوی بگوش آمدش تیز بنهاد روی  
  سبک نیزه بر نیزه انداختند که از یکدگر باز نشناختند  
  چو آتش برآمد گو پیل زور چو کوهی روان کرد از جا ستور  ۲۶۰
  یکی نیزه زد بر میانش هجیر نیآمد سنان اندرو جایگیر  
  سنان باز پس کرد سهراب شیر بن نیزه زد بر میانش دلیر  
  ززین برگرفتش بکردار باد نیآمد همی زو دل درش یاد  
  بزد بر زمینش چو یک لخت کوه بجان ودلش اندر آمد ستوه  
  از اسپ اندر آمد نشست از برش همی خواست از تن بریدن سرش  ۲۶۵
  بپیچید وبرگشت بر دست راست غمی شد زسهراب زنهار خواست  
  رها کرد ازو چنگ وزنهار داد چو خشنود شد پند بسیار داد  
  ببستش ببند آنگهی جنگجوی بنزدیک هومان فرستاد اوی  
  بدژ در چو آگه شد هجیر که او را گرفتند وبردند اسیر  
  خروش آمد ونالهٔ مرد وزن که گم شد هجیر اندر آن انجمن  ۲۷۰

رزم سهراب با گردآفرید

  چو آگاه شد دختر گژدهم که سالار آن انجمن گشت گم  
  غمین گشت وبرزد خروشب بدرد برآورد از دل یکی باد سرد  
  زنی بد بکردار گردی سوار همیشه بجنگ اندرون نامدار  
  کجا نام او بود گردآفرید که چون او بجنگ اندرون کس ندید  
  چنان ننگش آمد زکار هجیر که شد لاله برکش بکردار قیر  ۲۷۵
  بپوشید درّع سواران جنگ نبود اندر آن کار جای درنگ  
۴۸