این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
بزد اسپ واز پیش ایشان برفت | همی پوست بر تنش گفتی بکفت | |||||
غمی شد دل ایرانیانرا همه | که رستم شبان بود وایشان رمه | |||||
بگودرز گفتند که این کار تست | شکسته بدست تو گردد درست | ۵۴۵ | ||||
سپهبد گر از ما سخن نشنود | بگفتار تو بیگیان بگرود | |||||
بنزدیک این شاه دیوانه رو | وزین در سخن یاد کرن نو بنو | |||||
سخنهای خوب ودراز آوری | مگر بخت کم بوده باز آوری | |||||
هم آنگاه نشستند یک با دگر | سراسر بزرگان پرخاشخر | |||||
چو گیو وچو گودرز وبهرام شیر | چو رهّام وگرگین سوار دلیر | ۵۵۰ | ||||
همی آن بدین این بدآن گفت شاه | ندارد برسم وبآئین نگاه | |||||
چو رستم که هست او جهان پهلوان | به بخشید کاؤس کی را روان | |||||
برنج وبسختیش فریادرس | نبودست هرگز چنو هیچکس | |||||
چو بستند دیوان مازندران | همین شاه وگردان ببند گران | |||||
زبهرش چه رنج وچه سختی کشید | جگرگاه دیو دژم بر درید | ۵۵۵ | ||||
بشادیش بر تخت شاه پی نشاند | برو آفرین بزرگان بخواند | |||||
دگر ره چو اورا بهاماوران | ببستند پایش ببند گران | |||||
زبهرش چنان شهریاران بکشت | بهاماوران هیچ ننمود پشت | |||||
بیآورد وی را سوی تخت باز | بشادی همی برد پیشش نماز | |||||
چو پاداش او باشد آویختن | نه بینیم جز روی بگریختن | ۵۶۰ | ||||
ولیکن کنون است هنگام کار | که ننگ اندر آمد چنین روزگار | |||||
سپهدار گودرز کشواد رفت | بنزدیک خسرو خرامید تفت | |||||
بکاؤس کی گفت چه کرد | کز ایران برآوردی امروز گرد | |||||
فراموش کردی بهاماوران | وز آن کار دیوان مازندران | |||||
که گوئی ورا زنده بر دار کن | زشاهان نباید گزافه سخن | ۵۶۵ | ||||
چو او رفت وآمد سپاهی بزرگ | یکی پهلوانی بکردار گرگ | |||||
که داری که با او بدشت نبرد | شود بر فشاند برو تیره گرد |
۶۰