برگه:Shahnameh-Jules Mohl-02.pdf/۷۶

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
  هشیوار واز تخمهٔ گیوگان که بر درد وسختی نباشد ژکان  
  نشان پدر جست وبا او نگفت همی داشت آن راستی در نهفت  
  جهانرا چه سازی که خود ساختست جهاندار همه کار پرداختست  
  زمانه نبشته دگر گونه داشت چنان کو گذارد بباید گذاشت  
  چو دل بر نهی بر سرای سپنج همه زهر زو بینی ودرد ورنج  ۷۹۰
  دگر باره پرسید آن سرفراز از آنکش بدیدار او بد نیاز  
  از آن پردهٔ سبز واسپ بلند وز آن مرد وآن تاب داده کمند  
  وز آنپس هجیر سپهبدش گفت که از تو سخنرا چه باید نهفت  
  گر از نام چینی بمانم همی از آنست کورا ندانم همی  
  بدو گفت سهراب کین نیست داد زرستم نکردی سخن هیچ یاد  ۷۹۵
  کسی کو بود پهلوان جهان میان سپه در نماند نهان  
  تو گفتی که در لشکر او مهترست نگهبان هر مرز وهر کشورست  
  برزمی که کاؤس لشکر کشد به پیل دمان تخت وافسر کشد  
  جهان پهلوان بایدش پیش رو چو برخیزد از دشت آوای غو  
  چنین داد پاخ مرو را هجیر که شاید بدآن کآن گو شیر گیر  ۸۰۰
  کنون رفته باشد بزابلستان که هنگام بزم است در گلستان  
  بدو گفت سهراب کین خود مگوی که دارد تهمتن سوی جنگ روی  
  زهر سو زبهر جهاندار شاه بیآیند نزدش مهان با کلاه  
  برامش نشیند جهان پهلوان برو بر بخندند پیر وجوان  
  مرا با تو امروز پیمان یکیست بگویم که گفتار من اندکیست  ۸۰۵
  اگر پهلوانرا نمائی بمن سرافراز باشی بهر انجمن  
  ترا بی نیازی کنم در جهان کشاده کنم گنجهای مهان  
  ورایدون که این راز داری زمن کشاده بمن بر بپوشی سخن  
  سرترا نخواهد همی تن بجای میانجی کن اکنون مر آن هر دو رای  
  نه بینی که موبد بخسرو چه گفت بدآنگه که بکشاد راز از نهفت  ۸۱۰
۷۰