این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
سخن گفت ناگفته چون گوهرست | همی نابسوده به بند اندرست | |||||
چو از بند وپیوند یابد رها | درخشنده مهری بود بی بها | |||||
چنان داد پاسخ هجیرش که شاه | چو سیر آید ز تخت ومهر وکلاه | |||||
نبرد کسی جوید اندر جهان | که او ژنده پیل اندر آرد نهان | |||||
ززخم سر گرز سندان شکن | برآرد دمار از دو صد انجمن | ۸۱۵ | ||||
کسیرا که رستم بود هم نبرد | سرش زآسمان اندر آرد بگرد | |||||
هم آورد او بر زمین پیل نیست | چو گرد پی رخش او نیل نیست | |||||
تنش زور دارد بصد زورمند | سرش برترست از درخت بلند | |||||
چو او خشم گیرد بروز نبرد | بچنگش چه شیر وچه پیل وچه مرد | |||||
بدو گفت سهراب آزادگان | سیه بخت گودرز کشوادگان | ۸۲۰ | ||||
که همچون توئی خواند باید پسر | بدین زور واین دانش واین هنر | |||||
تو مردان جنگی کجا دیدهٔ | که بانگ پی اسپ نشنیدهٔ | |||||
که چندین زرستم سخن بر زبان | برانی ستائی ورا هر زمان | |||||
از آتش ترا بیم چندان بود | که دریا به آرام جنبان بود | |||||
چو دریا سبک اندر آید زجای | ندارد دمی آتش تیز پای | ۸۲۵ | ||||
سر تیرگی اندر آید بخواب | چو تیغ تپش برکشد آفتاب | |||||
بدل گفت ناکار دیده هجیر | که گر من نشان گو شیر گیر | |||||
بگویم بدین ترک با زور دست | بدین بال واین خسروانی نشست | |||||
زلشکر کند جنگ جوی انجمن | برانگیزد آن بارهٔ پیلتن | |||||
بدین زور واین کتف واین یال اوی | شود کشته رستم بچنگال اوی | ۸۳۰ | ||||
از ایران نیآید کسی جنگجوی | که روی اندر آرد ابا وی بروی | |||||
چو زایران نیاشد کسی کینه خواه | بگیرد سر تخت کاؤس شاه | |||||
چنین گفت موبد که مردن بنام | به از زنده دشمن بدو شادکام | |||||
اگر من شود کشته بر دشت اوی | نگردد سیه روز در آبجوی | |||||
چو من هست گودرز را سالخورد | دگر پور هفتاد وشش شیر مرد | ۸۳۵ |
۷۱