برگه:Tavalludi Digar - Farogh Farrukhzad.pdf/۱۲۱

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

نمیتوانستم، دیگر نمی‌توانستم

صدای کوچه، صدای پرندها

صدای گمشدن توپ‌های ماهوتی

و هایهوی گریزان کودکان

و رقص بادکنک‌ها

که چون حباب‌های کف صابون

در انتهای ساقه‌ای از نخ صعود میکردند

و باد، باد که گوئی

در عمق گودترین لحظه‌های تیرهٔ همخوابگی نفس میزد

حصار قلعهٔ خاموش اعتماد مرا

فشار می‌دادند

و از شکافهای کهنه، دلم را بنام می‌خواندند

 
 
 
 

تمام روز نگاه من

به چشمهای زندگیم خیره گشته بود

۱۰۹
وهم سبز