برگه:Tavalludi Digar - Farogh Farrukhzad.pdf/۱۴

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

آن روزها رفتند

آن روزهائی کز شکاف پلکهای من

آوازهایم، چون حبابی از هوا لبریز، میجوشید

چشمم به روی هر چه میلغزید

آنرا چو شیر تازه مینوشید

گوئی میان مردمکهایم

خرگوش ناآرام شادی بود

هر صبحدم با آفتاب پیر

به دشتهای ناشناس جستجو میرفت

شبها به جنگل‌های تاریکی فرو میرفت

 
 

آن روزها رفتند

آن روزهای برفی خاموش

کز پشت شیشه، در اتاق گرم،

هر دم به بیرون خیره میگشتم

پاکیزه برف من، چو کرکی نرم،

آرام میبارید

۲
آن روزها