شاهنامه/پادشاهی اردشیر ۱
< شاهنامه
به بغداد بنشست بر تخت عاج | به سر برنهاد آن دلفروز تاج | |||||
کمر بسته و گرز شاهان به دست | بیاراسته جایگاه نشست | |||||
شهنشاه خواندند زان پس ورا | ز گشتاسپ نشناختی کس ورا | |||||
چو تاج بزرگی به سر برنهاد | چنین کرد بر تخت پیروزه یاد | |||||
که اندر جهان داد گنج منست | جهان زنده از بخت و رنج منست | |||||
کس این گنج نتواند از من ستد | بد آید به مردم ز کردار بد | |||||
چو خشنود باشد جهاندار پاک | ندارد دریغ از من این تیره خاک | |||||
جهان سر به سر در پناه منست | پسندیدن داد راه منست | |||||
نباید که از کارداران من | ز سرهنگ و جنگی سواران من | |||||
بخسپد کسی دل پر از آرزوی | گر از بنده گر مردم نیکخوی | |||||
گشادست بر هرکس این بارگاه | ز بدخواه وز مردم نیکخواه | |||||
همه انجمن خواندند آفرین | که آباد بادا به دادت زمین | |||||
فرستاد بر هر سوی لشکری | که هرجا که باشد ز دشمن سری | |||||
سر کینهورشان به راه آورید | گر آیین شمشیر و گاه آورید | |||||
بدانگه که شاه اردوان را بکشت | ز خون وی آورد گیتی به مشت | |||||
بدان فر و اورند شاه اردشیر | شده شادمان مرد برنا و پیر | |||||
که بنوشت بیدادی اردوان | ز داد وی آبادتر شد جهان | |||||
چنو کشته شد دخترش را بخواست | بدان تا بگوید که گنجش کجاست | |||||
دو فرزند او شد به هندوستان | به هر نیک و بد گشته همداستان | |||||
دو ایدر به زندان شاه اندرون | دو دیده پر از آب و دل پر ز خون | |||||
به هندوستان بود مهتر پسر | که بهمن بدی نام آن نامور | |||||
فرستادهیی جست با رای و هوش | جوانی که دارد به گفتار گوش | |||||
چو از پادشاهی ندید ایچ بهر | بدو داد ناگه یکی پاره زهر | |||||
بدو گفت رو پیش خواهر بگوی | که از دشمن این مهربانی مجوی | |||||
برادر دو داری به هندوستان | به رنج و بلا گشته همداستان | |||||
دو در بند و زندان شاه اردشیر | پدر کشته و زنده خسته به تیر | |||||
تو از ما گسسته بدین گونه مهر | پسندد چنین کردگار سپهر؟ | |||||
چو خواهی که بانوی ایران شوی | به گیتی پسند دلیران شوی | |||||
هلاهل چنین زهر هندی بگیر | به کار آر یکپار بر اردشیر | |||||
فرستاده آمد بهنگام شام | به دخت گرامی بداد آن پیام | |||||
ورا جان و دل بر برادر بسوخت | به کردار آتش رخش برفروخت | |||||
ز اندوه بستد گرانمایه زهر | بدان بد که بردارد از کام بهر | |||||
چنان بد که یک روز شاه اردشیر | به نخچیر بر گور بگشاد تیر | |||||
چو بگذشت نیمی ز روزه دراز | سپهبد ز نخچیرگه گشت باز | |||||
سوی دختر اردوان شد ز راه | دوان ماه چهره بشد نزد شاه | |||||
بیاورد جامی ز یاقوت زرد | پر از شکر و پست با آب سرد | |||||
بیامیخت با شکر و پست زهر | که بهمن مگر یابد از کام بهر | |||||
چو بگرفت شاه اردشیر آن به دست | ز دستش بیفتاد و بشکست پست | |||||
شد آن پادشا بچه لرزان ز بیم | هماندر زمان شد دلش به دو نیم | |||||
جهاندار زان لرزه شد بدگمان | پراندیشه از گردش آسمان | |||||
بفرمود تا خانگی مرغ چار | پرستنده آرد بر شهریار | |||||
چو آن مرغ بر پست بگذاشتند | گمانی همی خیره پنداشتند | |||||
همانگاه مرغ آن بخورد و بمرد | گمان بردن از راه نیکی ببرد | |||||
بفرمود تا موبد و کدخدای | بیامد بر خسرو پاکرای | |||||
ز دستور ایران بپرسید شاه | که بدخواه را برنشانی به گاه | |||||
شود در نوازش برانگونه مست | که بیهوده یازد به جان تو دست | |||||
چه بادافرهست این برآورده را | چه سازیم درمان خودکرده را | |||||
چنین داد پاسخ که مهترپرست | چو یازد بجان جهاندار دست | |||||
سرش بر گنه بر بباید برید | کسی پند گوید نباید شنید | |||||
بفرمود کز دختر اردوان | چنان کن که هرگز نبیند روان | |||||
بشد موبد وپیش او دخت شاه | همی رفت لرزان و دل پرگناه | |||||
به موبد چنین گفت کای پرخرد | مرا و ترا روز هم بگذرد | |||||
اگر کشت خواهی مرا ناگزیر | یکی کودکی دارم از اردشیر | |||||
اگر من سزایم به خون ریختن | ز دار بلند اندر آویختن | |||||
چو این گردد از پاک مادر جدا | بکن هرچ فرمان دهد پادشا | |||||
ز ره باز شد موبد تیزویر | بگفت آنچ بشنید با اردشیر | |||||
بدو گفت زو نیز مشنو سخن | کمند آر و بادافره او بکن | |||||
به دل گفت موبد که بد روزگار | که فرمان چنین آمد از شهریار | |||||
همه مرگ راییم برنا و پیر | ندارد پسر شهریار اردشیر | |||||
گر او بیعدد سالیان بشمرد | به دشمن رسد تخت چون بگذرد | |||||
همان به کزین کار ناسودمند | به مردی یکی کار سازم بلند | |||||
ز کشتن رهانم مر این ماه را | مگر زین پشیمان کنم شاه را | |||||
هرانگه کزو بچه گردد جدا | به جای آرم این گفتهی پادشا | |||||
نه کاریست کز دل همی بگذرد | خردمند باشم به از بیخرد | |||||
بیاراست جایی به ایوان خویش | که دارد ورا چون تن و جان خویش | |||||
به زن گفت اگر هیچ باد هوا | ببیند ورا من ندارم روا | |||||
پس اندیشه کرد آنک دشمن بسیست | گمان بد و نیک با هرکسیست | |||||
یکی چاره سازم که بدگوی من | نراند به زشت آب در جوی من | |||||
به خانه شد و خایه ببرید پست | برو داغ و دارو نهاد و ببست | |||||
به خایه نمک بر پراگند زود | به حقه در آگند بر سان دود | |||||
هماندر زمان حقه را مهر کرد | بیامد خروشان و رخساره زرد | |||||
چو آمد به نزدیک تخت بلند | همان حقه بنهاد با مهر و بند | |||||
چنین گفت با شاه کین زینهار | سپارد به گنجور خود شهریار | |||||
نوشته بر آن حقه تاریخ آن | پدیدار کرده بن و بیخ آن | |||||
چو هنگامه زادن آمد فراز | ازان کار بر باد نگشاد راز | |||||
پسر زاد پس دختر اردوان | یکی خسروآیین و روشنروان | |||||
از ایوان خویش انجمن دور کرد | ورا نام دستور شاپور کرد | |||||
نهانش همی داشت تا هفت سال | یکی شاه نو گشت با فر و یال | |||||
چنان بد که روزی بیامد وزیر | بدید آب در چهرهی اردشیر | |||||
بدو گفت شاها انوشه بدی | روان را به اندیشه توشه بدی | |||||
ز گیتی همه کام دل یافتی | سر دشمن از تخت برتافتی | |||||
کنون گاه شادی و می خوردنست | نه هنگام اندیشهها کردنست | |||||
زمین هفت کشور سراسر تراست | جهان یکسر از داد تو گشت راست | |||||
چنین داد پاسخ ورا شهریار | که ای پاکدل موبد رازدار | |||||
زمانه به شمشیر ما راست گشت | غم و رنج و ناخوبی اندر گذشت | |||||
مرا سال بر پنجه و یک رسید | ز کافور شد مشک و گل ناپدید | |||||
پسر بایدی پیشم اکنون به پای | دلارای و نیروده و رهنمای | |||||
پدر بیپسر چون پسر بیپدر | که بیگانه او را نگیرد به بر | |||||
پس از من بدشمن رسد تاج و گنج | مرا خاک سود آید و درد و رنج | |||||
به دل گفت بیدار مرد کهن | که آمد کنون روزگار سخن | |||||
بدو گفت کای شاه کهتر نواز | جوانمرد روشندل و سرفراز | |||||
گر ایدونک یابم به جان زینهار | من این رنج بردارم از شهریار | |||||
بدو گفت شاه ای خردمند مرد | چرا بیم جان ترا رنجه کرد | |||||
بگوی آنچ دانی و بفزای نیز | ز گفت خردمند برتر چه چیز | |||||
چنین داد پاسخ بدو کدخدای | که ای شاه روشندل و پاکرای | |||||
یکی حقه بد نزد گنجور شاه | سزد گر بخواهد کنون پیش گاه | |||||
به گنجور گفت آنک او زینهار | ترا داد آمد کنون خواستار | |||||
بدو بازده تا ببینم که چیست | مگرمان نباید به اندیشه زیست | |||||
بیاورد آن حقه گنجور اوی | سپرد آنک بستد ز دستور اوی | |||||
بدو گفت شاه اندرین حقه چیست | نهاده برین بند بر مهر کیست | |||||
بدو گفت کان خون گرم منست | بریده ز بن پاک شرم منست | |||||
سپردی مرا دختر اردوان | که تا بازخواهی تن بیروان | |||||
نکشتم که فرزند بد در نهان | بترسیدم از کردگار جهان | |||||
بجستم ز فرمانت آزرم خویش | بریدم هماندر زمان شرم خویش | |||||
بدان تا کسی بد نگوید مرا | به دریای تهمت نشوید مرا | |||||
کنون هفتسالهست شاپور تو | که دایم خرد باد دستور تو | |||||
چنو نیست فرزند یک شاه را | نماند مگر بر فلک ماه را | |||||
ورا نام شاپور کردم ز مهر | که از بخت تو شاد بادا سپهر | |||||
همان مادرش نیز با او به جای | جهانجوی فرزند را رهنمای | |||||
بدو ماند شاه جهان درشگفت | ازان کودک اندیشهها برگرفت | |||||
ازان پس چنین گفت با کدخدای | که ای مرد روشندل و پاکرای | |||||
بسی رنج برداشتی زین سخن | نمانم که رنج تو گردد کهن | |||||
کنون سد پسر گیر همسال اوی | به بالا و دوش و بر و یال اوی | |||||
همان جامه پوشیده با او بهم | نباید که چیزی بود بیش و کم | |||||
همه کودکان را به میدان فرست | به بازیدن گوی و چوگان فرست | |||||
چو یک دشت کودک بود خوبچهر | بپیچد ز فرزند جانم به مهر | |||||
بدان راستی دل گواهی دهد | مرا با پسر آشنایی دهد | |||||
بیامد به شبگیر دستور شاه | همی کرد کودک به میدان سپاه | |||||
یکی جامه و چهر و بالا یکی | که پیدا نبد این ازان اندکی | |||||
به میدان تو گفتی یکی سور بود | میان اندرون شاه شاپور بود | |||||
چو کودک به زخم اندر آورد گوی | فزونی همی جست هر یک بدوی | |||||
بیامد به میدان پگاه اردشیر | تنی چند از ویژگان ناگزیر | |||||
نگه کرد و چون کودکان را بدید | یکی باد سرد از جگر برکشید | |||||
به انگشت بنمود با کدخدای | که آمد یکی اردشیری به جای | |||||
بدو راهبر گفت کای پادشا | دلت شد به فرزند خود بر گواه | |||||
یکی بنده را گفت شاه اردشیر | که رو گوی ایشان به چوگان بگیر | |||||
همی باش با کودکان تازهروی | به چوگان به پیش من انداز گوی | |||||
ازان کودکان تا که آید دلیر | میان سواران به کردار شیر | |||||
ز دیدار من گوی بیرون برد | ازین انجمن کس به کس نشمرد | |||||
بود بیگمان پاک فرزند من | ز تخم و بر و پاک پیوند من | |||||
به فرمان بشد بندهی شهریار | بزد گوی و افگند پیش سوار | |||||
دوان کودکان از پی او چو تیر | چو گشتند نزدیک با اردشیر | |||||
بماندند ناکام بر جای خویش | چو شاپور گرد اندر آمد به پیش | |||||
ز پیش پدر گوی بربود و برد | چو شد دور مر کودکان را سپرد | |||||
ز شادی چنان شد دل اردشیر | که گردد جوان مردم گشته پیر | |||||
سوارانش از خاک برداشتند | همی دست بر دست بگذاشتند | |||||
شهنشاه زان پس گرفتش به بر | همی آفرین خواند بر دادگر | |||||
سر و چشم و رویش ببوسید و گفت | که چونین شگفتی نشاید نهفت | |||||
به دل هرگز این یاد نگذاشتم | که شاپور را کشته پنداشتم | |||||
چو یزدان مرا شهریاری فزود | ز من در جهان یادگاری فزود | |||||
به فرمان او بر نیابی گذر | وگر برتر آری ز خورشید سر | |||||
گهر خواست از گنج و دینار خواست | گرانمایه یاقوت بسیار خواست | |||||
برو زر و گوهر بسی ریختند | زبر مشک و عنبر بسی بیختند | |||||
ز دینار شد تارکش ناپدید | ز گوهر کسی چهرهی او ندید | |||||
به دستور بر نیز گوهر فشاند | به کرسی زر پیکرش برنشاند | |||||
ببخشید چندان ورا خواسته | که شد کاخ و ایوانش آراسته | |||||
بفرمود تا دختر اردوان | به ایوان شود شاد و روشنروان | |||||
ببخشید کرده گناه ورا | ز زنگار بزدود ماه ورا | |||||
بیاورد فرهنگیان را به شهر | کسی کو ز فرزانگی داشت بهر | |||||
نوشتن بیاموختش پهلوی | نشست سرافرازی و خسروی | |||||
همان جنگ را گرد کرده عنان | ز بالا به دشمن نمودن سنان | |||||
ز می خوردن و بخشش و کار بزم | سپه جستن و کوشش روز رزم | |||||
وزان پس دگر کرد میخ درم | همان میخ دینار و هر بیش و کم | |||||
به یک روی بد نام شاه اردشیر | به روی دگر نام فرخ وزیر | |||||
گران خوار بد نام دستور شاه | جهاندیده مردی نماینده راه | |||||
نوشتند بر نامهها همچنین | بدو داد فرمان و مهر و نگین | |||||
ببخشید گنجی به درویش مرد | که خوردش نبودی بجز کارکرد | |||||
نگه کرد جایی که بد خارستان | ازو کرد خرم یکی شارستان | |||||
کجا گندشاپور خواندی ورا | جزین نام نامی نراندی ورا | |||||
چو شاپور شد همچو سرو بلند | ز چشم بدش بود بیم گزند | |||||
نبودی جدا یک زمان ز اردشیر | ورا همچو دستور بودی وزیر | |||||
نپرداختی شاه روزی ز جنگ | به شادی نبودیش جای درنگ | |||||
چو جایی ز دشمن بپرداختی | دگر بدکنش سر برافراختی | |||||
همی گفت کز کردگار جهان | بخواهم همی آشکار و نهان | |||||
که بیدشمن آرم جهان را به دست | نباشم مگر شاد و یزدانپرست | |||||
بدو گفت فرخنده دستور اوی | که ای شاه روشندل و راهجوی | |||||
سوی کید هندی فرستیم کس | که دانش پژوهست و فریادرس | |||||
بداند شمار سپهر بلند | در پادشاهی و راه گزند | |||||
اگر هفت کشور ترا بی همال | بخواهد بدن بازیابد به فال | |||||
یکایک بگوید ندارد به رنج | نخواهد بدین پاسخ از شاه گنج | |||||
چو بشنید بگزید شاه اردشیر | جوانی گرانمایه و تیزویر | |||||
فرستاد نزدیک دانا به هند | بسی اسپ و دینار و چندی پرند | |||||
بدو گفت رو پیش دانا بگوی | که ای مرد نیکاختر و راهجوی | |||||
به اختر نگه کن که تا من ز جنگ | کی آسایم و کشور آرم به چنگ | |||||
اگر بود خواهد بدین دستگاه | به تدبیر آن زور بنمای راه | |||||
وگر نیست این تا نباشم به رنج | برین گونه نپراگند نیز گنج | |||||
بیامد فرستادهی شهریار | بر کید با هدیه و با نثار | |||||
بگفت آنک با او شهنشاه گفت | همه رازها برگشاد از نهفت | |||||
بپرسید زو کید و غمخواره شد | ز پرسش سوی دانش و چاره شد | |||||
بیاورد صلاب و اختر گرفت | یکی زیج رومی به بر در گرفت | |||||
نگه کرد بر کار چرخ بلند | ز آسانی و سود و درد و گزند | |||||
فرستاده را گفت کردم شمار | از ایران و از اختر شهریار | |||||
گر از گوهر مهرک نوشزاد | برآمیزد این تخمه با آن نژاد | |||||
نشیند به آرام بر تخت شاه | نباید فرستاد هر سو سپاه | |||||
بیفزایدش گنج و کاهدش رنج | تو شو کینهی این دو گوهر بسنج | |||||
گر این کرد ایران ورا گشت راست | بیابد همه کام دل هرچ خواست | |||||
فرستاده را چیز بخشید و گفت | کزین هرچ گفتم نباید نهفت | |||||
گر او زین نپیچد سپهر بلند | کند اینک گفتم برو ارجمند | |||||
فرستاده آمد بر شهریار | بگفت آنچ بشنید زان نامدار | |||||
چو بشنید گفتار او اردشیر | دلش گشت پر درد و رخ چون زریر | |||||
فرستاده را گفت هرگز مباد | که من بینم از تخم مهرک نژاد | |||||
به خانه درون دشمن آرم ز کوی | شود با بر و بوم من کینهجوی | |||||
دریغ آن پراگندن گنج من | فرستادن مردم و رنج من | |||||
ز مهرک یکی دختری ماند و بس | که او را به جهرم ندیدست کس | |||||
بفرمایم اکنون که جوینده باز | ز روم و ز چین و ز هند و طراز | |||||
بر آتش چو یابمش بریان کنم | برو خاک را زار و گریان کنم | |||||
به جهرم فرستاد چندی سوار | یکی مرد جوینده و کینهدار | |||||
چو آگاه شد دخت مهرک بجست | سوی خان مهتر به کنجی نشست | |||||
چو بنشست آن دخت مهرک بده | مر او را گرامی همی کرد مه | |||||
بالید بر سان سرو سهی | خردمند با زیب و با فرهی | |||||
مر او را دران بوم همتا نبود | به کشور چنو سرو بالا نبود | |||||
کنون بشنو از دخت مهرک سخن | ابا گرد شاپور شمشیرزن | |||||
چو لختی برآمد برین روزگار | فروزنده شد دولت شهریار | |||||
به نخچیر شد شاه روزی پگاه | خردمند شاپور با او به راه | |||||
به هر سو سواران همی تاختند | ز نخچیر دشتی بپرداختند | |||||
پدید آمد از دور دشتی فراخ | پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ | |||||
همی تاخت شاپور تا پیش ده | فرود آمد از راه در خان مه | |||||
یکی باغ بد کش و خرم سرای | جوان اندر آمد بدان سبز جای | |||||
یکی دختری دید بر سان ماه | فروهشته از چرخ دلوی به چاه | |||||
چو آن ماهرخ روی شاپور دید | بیامد برو آفرین گسترید | |||||
که شادان بدی شاه و خندان بدی | همه ساله از بیگزندان بدی | |||||
کنون بیگمان تشنه باشد ستور | بدین ده رود اندرون آب شور | |||||
به چاه اندرون آب سردست و خوش | بفرمای تا من بوم آبکش | |||||
بدو گفت شاپور کای ماهروی | چرا رنجه گشتی بدین گفتوگوی | |||||
که باشند با من پرستنده مرد | کزین چاه بیبن کشند آب سرد | |||||
ز برنا کنیزک بپیچید روی | بشد دور و بنشست بر پیش جوی | |||||
پرستندهیی را بفرمود شاه | که دلو آور و آب برکش ز چاه | |||||
پرستنده بشنید و آمد دوان | رسن برد بر چرخ دلو گران | |||||
چو دلو گرانسنگ پر آب گشت | پرستنده را روی پرتاب گشت | |||||
چو دلو گران برنیامد ز چاه | بیامد ژکان زود شاپور شاه | |||||
پرستنده را گفت کای نیمزن | نه زن داشت این دلو و چندین رسن | |||||
همی برکشید آب چندین ز چاه | تو گشتی پر از رنج و فریادخواه | |||||
بیامد رسن بستد از پیشکار | شد آن کار دشوار بر شاه خوار | |||||
ز دلو گران شاه چون رنج دید | بر آن خوبرخ آفرین گسترید | |||||
که برتافت دلوی برین سان گران | همانا که هست از نژاد سران | |||||
کنیزک چو او دلو را برکشید | بیامد به مهر آفرین گسترید | |||||
که نوشه بدی تا بود روزگار | همیشه خرد بادت آموزگار | |||||
به نیروی شاپور شاه اردشیر | شود بیگمان آب در چاه شیر | |||||
جوان گفت با دختر چربگوی | چه دانی که شاپورم ای ماهروی | |||||
چنین داد پاسخ که این داستان | شنیدم بسی از لب راستان | |||||
که شاپور گردست با زور پیل | به بخشندگی همچو دریای نیل | |||||
به بالای سروست و رویینتنست | به هرچیز مانندهی بهمنست | |||||
بدو گفت شاپور کای ماهروی | سخن هرچ پرسم ترا راستگوی | |||||
پدیدار کن تا نژاد تو چیست | برین چهرهی تو نشان کییست | |||||
بدو گفت من دختر مهترم | ازیرا چنین خوب و کنداورم | |||||
چنین داد پاسخ که هرگز دروغ | بر شهریاران نگیرد فروغ | |||||
کشاورز را دختر ماهروی | نباشد بدین روی و این رنگ و بوی | |||||
کنیزک بدو گفت کای شهریار | هرانگه که یابم به جان زینهار | |||||
بگویم همه پیش تو من نژاد | چو یابم ز خشم شهنشاه داد | |||||
بدو گفت شاپور کز بوستان | نرست از چمن کینهی دوستان | |||||
بگوی و ز من بیم در دل مدار | نه از نامور دادگر شهریار | |||||
کنیزک بدو گفت کز راه داد | منم دختر مهرک نوشزاد | |||||
مرا پارسایی بیاورد خرد | بدین پرهنر مهتر ده سپرد | |||||
من از بیم آن نامور شهریار | چنین آبکش گشتم و پیشکار | |||||
بیامد بپردخت شاپور جای | همی بود مهتر به پیشش به پای | |||||
به دو گفت کین دختر خوبچهر | به من ده بر من گواکن سپهر | |||||
بدو داد مهتر به فرمان اوی | بر آیین آتشپرستان اوی | |||||
بسی برنیامد برین روزگار | که سرو سهی چون گل آمد به بار | |||||
چو نه ماه بگذشت بر ماهروی | یکی کودک آمد به بالای اوی | |||||
تو گفتی که بازآمد اسفندیار | وگر نامدار اردشیر سوار | |||||
ورا نام شاپور کرد اورمزد | که سروی بد اندر میان فرزد | |||||
چنین تا برآمد برین هفت سال | ببود اورمزد از جهان بیهمال | |||||
ز هرکس نهانش همی داشتند | به جایی ببازیش نگذاشتند | |||||
به نخچیر شد هفت روز اردشیر | بشد نیز شاپور نخچیرگیر | |||||
نهان اورمزد از میان گروه | بیامد کز آموختن شد ستوه | |||||
دوان شد به میدان شاه اردشیر | کمانی به یک دست و دیگر دو تیر | |||||
ابا کودکان چند و چوگان و گوی | به میدان شاه اندر آمد ز کوی | |||||
جهاندار هم در زمان با سپاه | به میدان بیامد ز نخچیرگاه | |||||
ابا موبدان موبد تیزویر | به نزدیک ایوان رسید اردشیر | |||||
بزد کودکی نیز چوگان ز راه | بشد گوی گردان به نزدیک شاه | |||||
نرفتند زیشان پس گوی کس | بماندند بر جای ناکام بس | |||||
دوان اورمزد از میانه برفت | به پیش جهاندار چون باد تفت | |||||
ز پیش نیا زود برداشت گوی | ازو گشت لشکر پر از گفتوگوی | |||||
ازان پس خروشی برآورد سخت | کزو خیره شد شاه پیروز بخت | |||||
به موبد چنین گفت کین پاکزاد | نگه کن که تا از که دارد نژاد | |||||
بپرسید موبد ندانست کس | همه خامشی برگزیدند و بس | |||||
به موبد چنین گفت پس شهریار | که بردارش از خاک و نزد من آر | |||||
بشد موبد و برگرفتش ز گرد | ببردش بر شاه آزادمرد | |||||
بدو گفت شاه این گرانمایه خرد | ترا از نژاد که باید شمرد | |||||
نترسید کودک به آواز گفت | که نام نژادم نباید نهفت | |||||
منم پور شاپور کو پور تست | ز فرزند مهرک نژاد درست | |||||
فروماند زان کار گیتی شگفت | بخندید و اندیشه اندر گرفت | |||||
بفرمود تا رفت شاپور پیش | به پرسش گرفتش ز اندازه بیش | |||||
بترسید شاپور آزادمرد | دلش گشت پردرد و رخساره زرد | |||||
بخندید زو نامور شهریار | بدو گفت فرزند پنهان مدار | |||||
پسر باید از هرک باشد رواست | که گویند کاین بچه پادشاست | |||||
بدو گفت شاپور نوشه بدی | جهان را به دیدار توشه بدی | |||||
ز پشت منست این و نام اورمزد | درخشنده چون لاله اندر فرزد | |||||
نهان داشتم چندش از شهریار | بدان تا برآید بر از میوهدار | |||||
گرانمایه از دختر مهرک است | ز پشت منست این مرا بیشکست | |||||
ز آب و ز چاه آن کجا رفته بود | پسر گفت و پرسید و چندی شنود | |||||
ز گفتار او شاد شد اردشیر | به ایوان خرامید خود با وزیر | |||||
گرفته دلاویز را بر کنار | ز ایوان سوی تخت شد شهریار | |||||
بیاراست زرین یکی زیرگاه | یکی طوق فرمود و زرین کلاه | |||||
سر خرد کودک بیاراستند | بس از گنج در و گهر خواستند | |||||
همی ریخت تا شد سرش ناپدید | تنش را نیا زان میان برکشید | |||||
بسی زر و گوهر به درویش داد | خردمند را خواسته بیش داد | |||||
به دیبا بیاراست آتشکده | هم ایوان نوروز و کاخ سده | |||||
یکی بزمگه ساخت با مهتران | نشستند هرجای رامشگران | |||||
چنین گفت با نامداران شهر | هرانکس که او از خرد داشت بهر | |||||
که از گفت دانا ستاره شمر | نباید که هرگز کند کس گذر | |||||
چنین گفته بد کید هندی که بخت | نگردد ترا ساز و خرم به تخت | |||||
نه کشور نه افسر نه گنج و سپاه | نه دیهیم شاهی نه فر کلاه | |||||
مگر تخمهی مهرک نوشزاد | بیامیزد آن دوده با ان نژاد | |||||
کنون سالیان اندر آمد به هشت | که جز به آرزو چرخ بر ما نگشت | |||||
چو شاپور رفت اندر آرام خویش | ز گیتی ندیده به جز کام خویش | |||||
زمین هفت کشور مرا گشت راست | دلم یافت از بخت چیزی که خواست | |||||
وزان پس بر کارداران اوی | شهنشاه کردند عنوان اوی | |||||
کنون از خردمندی اردشیر | سخن بشنو و یک به یک یادگیر | |||||
بکوشید و آیین نیکو نهاد | بگسترد بر هر سوی مهر و داد | |||||
به درگاه چون خواست لشکر فزون | فرستاد بر هر سوی رهنمون | |||||
که تا هرکسی را که دارد پسر | نماند که بالا کند بیهنر | |||||
سواری بیاموزد و رسم جنگ | به گرز و کمان و به تیر خدنگ | |||||
چو کودک ز کوشش به مردی شدی | بهر بخششی در بی آهو بدی | |||||
ز کشور به درگاه شاه آمدند | بدان نامور بارگاه آمدند | |||||
نوشتی عرض نام دیوان اوی | بیاراستی کاخ و ایوان اوی | |||||
چو جنگ آمدی نورسیده جوان | برفتی ز درگاه با پهلوان | |||||
یکی موبدان را ز کارآگهان | که بودی خریدار کار جهان | |||||
ابر هر هزاری یکی کارجوی | برفتی نگه داشتی کار اوی | |||||
هرانکس که در جنگ سست آمدی | به آورد ناتندرست آمدی | |||||
شهنشاه را نامه کردی بران | هم از بیهنر هم ز جنگآوران | |||||
جهاندار چون نامه برخواندی | فرستاده را پیش بنشاندی | |||||
هنرمند را خلعت آراستی | ز گنج آنچ پرمایهتر خواستی | |||||
چو کردی نگاه اندران بیهنر | نبستی میان جنگ را بیشتر | |||||
چنین تا سپاهش بدانجا رسید | که پهنای ایشان ستاره ندید | |||||
ازیشان کسی را که بد رایزن | برافراختندی سرش ز انجمن | |||||
که هرکس که خشنودی شاه جست | زمین را به خوان دلیران بشست | |||||
بیابد ز من خلعت شهریار | بود در جهان نام او یادگار | |||||
به لشکر بیاراست گیتی همه | شبان گشت و پرخاشجویان رمه | |||||
به دیوانش کارآگهان داشتی | به بیدانشی کار نگذاشتی | |||||
بلاغت نگه داشتندی و خط | کسی کو بدی چیره بر یک نقط | |||||
چو برداشتی آن سخن رهنمون | شهنشاه کردیش روزی فزون | |||||
کسی را که کمتر بدی خط و ویر | نرفتی به دیوان شاه اردشیر | |||||
سوی کارداران شدندی به کار | قلمزن بماندی بر شهریار | |||||
شناسنده بد شهریار اردشیر | چو دیدی به درگاه مرد دبیر | |||||
نویسنده گفتی که گنج آگنید | هم از رای او رنج بپراگنید | |||||
بدو باشد آباد شهر و سپاه | همان زیردستان فریادخواه | |||||
دبیران چو پیوند جان منند | همه پادشا بر نهان منند | |||||
چو رفتی سوی کشور کاردار | بدو شاه گفتی درم خوار دار | |||||
نباید که مردم فروشی به گنج | که برکس نماند سرای سپنج |