| | | | | | |
|
شیوه عاجز کشی از خسروان زیبنده نیست |
|
بی تکلف، حیلهی پرویز نامردانه بود |
|
|
روزگاری است نرفتیم به صحرای جنون |
|
یاد مجنون که عجب سلسله جنبانی بود! |
|
|
من آن نیم که به نیرنگ دل دهم به کسی |
|
بلای چشم کبود تو آسمانی بود |
|
|
دل دیوانهی من قابل زنجیر نبود |
|
ورنه کوتاهی ازان زلف گرهگیر نبود |
|
|
عمر مردم همه در پردهی حیرانی رفت |
|
عالم خاک کم از عالم تصویر نبود |
|
|
گر گلوگیر نمیشد غم نان مردم را |
|
همه روی زمین یک لب خندان میبود |
|
|
حسرت اوقات غفلت چون ز دل بیرون رود؟ |
|
داغ فرزندست فوت وقت، از دل چون رود؟ |
|
|
یاد آن جلوهی مستانه کی از دل برود؟ |
|
این نه موجی است که از خاطر ساحل برود |
|
|
هر که باری ز دل رهروان بردارد |
|
راست چون راه، سبکبار به منزل برود |
|
|
سراب، تشنهلبان را کند بیابان مرگ |
|
خوشا دلی که به دنبال آرزو نرود |
|
|
رفتی و از بدگمانیهای عشق دوربین |
|
تا تو میآیی به مجلس، دل به صد جا میرود |
|
|
در طریق عشق، خار از پا کشیدن مشکل است |
|
ریشه در دل میکند خاری که در پا میرود |
|
|
در بیابان جنون از راهزن اندیشه نیست |
|
کاروان در کاروان سنگ ملامت میرود! |
|
|
در خرابات مغان بی عصمتی را راه نیست |
|
دختر رز با سیه مستان به خلوت میرود |
|
|
روشنگر وجود بود آرمیدگی |
|
آیینه است آب چو هموار میرود |
|
|
جایی نمیروی که دل بدگمان من |
|
تا بازگشتن تو به صد جا نمیرود |
|
|
دل را به هم شکن که ازین بحر پر خطر |
|
تا نشکند سفینه به ساحل نمیورد |
|
|
از پاشکستگان چراغ است تیرگی |
|
زنگ کدورت از دل عاقل نمیرود |
|
|
هر جلوهای که دیدهام از سروقامتی |
|
چون مصرع بلند ز یادم نمیرود |
|
|
هیچ کس عقدهای از کار جهان باز نکرد |
|
هر که آمد گرهی چند برین کار افزود |
|
|
محراب صبح گوشهی ابرو بلند کرد |
|
ساقی مهل نماز صراحی قضا شود |
|
|
میشود خون خوردن من ظاهر از رخسار یار |
|
از گلستان حسن سعی باغبان پیدا شود |
|
|
میشود قدر سخن سنجان پس از رفتن پدید |
|
جای بلبل در چمن، فصل خزان پیدا شود |
|
|
به داد من برس ای عشق، بیش ازین مپسند |
|
که زندگانی من صرف خورد و خواب شود |
|
|
عشق فکر دل افگار ز من دارد بیش |
|
دایه پرهیز کند طفل چو بیمار شود |
|
|
آن که از چشم تو افکند مرا بی تقصیر |
|
چشم دارم به همین درد گرفتار شود |
|
|
میخوردن مدام مرا بیدماغ کرد |
|
عادت به هر دوا که کنی بیاثر شود |
|
|
بر گشاد دل من دست ندارد تدبیر |
|
به دریدن مگر این نامه ز هم باز شود |
|
|
گل بی خار درین غمکده کم سبز شود |
|
دست در گردن هم، شادی و غم سبز شود |
|
|
طی شد ایام برومندی ما در سختی |
|
همچو آن دانه که در زیر قدم سبز شود |
|
|
سیل دریا دیده هرگز بر نمیگردد به جوی |
|
نیست ممکن هر که مجنون شد دگر عاقل شود |
|
|
بیستون را جان شیرین کرد در تن کوهکن |
|
عشق اگر بر سنگ اندازد نظر، آدم شود |
|
|
دریا شود ز گریهی رحمت، کنار من |
|
از چشم هر که قطرهی اشکی روان شود |
|
|
هر نسیمی میتواندخضر راه او شدن |
|
هر که چون برگ خزان آماده رفتن شود |
|
|
تا دل نمیبرم زکسی، دل نمیدهم |
|
صیاد من نخست گرفتار من شود |
|
|
اگر از همسفران پیشتر افتم چه شود |
|
پیش ازین قافله همچون خبر افتم چه شود |
|
|
عمرها رفت که چون زلف پریشان توام |
|
زیر پای تو شبی گر به سر افتم چه شود |
|
|
چو غنچه هر که درین گلستان گشاده شود |
|
مرا به خندهی شادی دهان گشاده شود |
|
|
نچیده گل ز طرب، خرج روزگار شدم |
|
چو غنچهای که به فصل خزان گشاده شود |
|
|
مشو ز وحدت و کثرت دوبین، که یک نورست |
|
که آفتاب شود روز و شب ستاره شود |
|
|
به هیچ جا نرسد هر که همتش پست است |
|
پر شکسته خس و خار آشیانه شود |
|
|
یا سبو، یا خم می، یا قدح باده کنند |
|
یک کف خاک درین میکده ضایع نشود |
|
|
بوسه هر چند که در کیش محبت کفرست |
|
کیست لبهای ترا بیندو طامع نشود؟ |
|
|
این لب بوسه فریبی که ترا داده خدا |
|
ترسم آیینه به دیدن ز تو قانع نشود |
|
|
که رو نهاد به هستی، که از پشیمانی |
|
نفس گسسته به معمورهی عدم نشود؟ |
|
|
دست بر دل نه که در بحر پر آشوب جهان |
|
شاهد عجزست هر دستی که بالا میشود |
|
|
موج سراب، سلسله جنبان تشنگی است |
|
پروانه بیقرار ز مهتاب میشود |
|
|
نسبت به شغل بیهدهی ما عبادت است |
|
از عمر آنچه صرف خور و خواب میشود |
|
|
دست هر کس را که میگیری درین آشوبگاه |
|
بر چراغ زندگی دست حمایت میشود |
|
|
چندان که در کتاب جهان میکنم نظر |
|
یک حرف بیش نیست که تکرار میشود |
|
|
دور نشاط زود به انجام میرسد |
|
می چون دو سال عمر کند، پیر میشود |
|
|
روزی که برف سرخ ببارد ز آسمان |
|
بخت سیاه اهل هنر سبز میشود |
|
|
گر شکر در جام ریزم، زهر قاتل میشود |
|
چون صدف گر آب نوشم، عقدهی دل میشود |
|
|
بیگناهی کم گناهی نیست در دیوان عشق |
|
یوسف از دامان پاک خود به زندان میشود |
|
|
رشتهی پیوند یاران را بریدن سهل نیست |
|
چهرهی برگ خزان، زرد از جدایی میشود |
|
|
بال شکسته است کلید در قفس |
|
این فتح بی شکستگی پر نمیشود |
|
|
دندان ما ز خوردن نعمت تمام ریخت |
|
اندوه روزی از دل ما کم نمیشود |
|
|
نتوان به آه لشکر غم را شکست داد |
|
این ابر از نسیم پریشان نمیشود |
|
|
رتبهی زمزمهی عشق ندارد زاهد |
|
بگذارید که آوازه جنت شنود |
|
|
همچو پروانه جگر سوختهای میباید |
|
که ز خاکستر ما بوی محبت شنود |
|
|
مگر به داغ عزیزان نسوخته است دلش ؟ |
|
کسی که زندگی پایدار میخواهد |
|
|
چنین که نالهی من از قبول نومیدست |
|
عجب که کوه صدای مرا جواب دهد |
|
|
دهن خویش به دشنام میالا زنهار |
|
کاین زر قلب به هر کس که دهی باز دهد |
|
|
بی حاصلی است حاصل دل تا بود درست |
|
این شاخ چون شکسته شود بار میدهد |
|
|
با خون دل بساز که چرخ سیاه دل |
|
بی خون ،به لاله سوخته نانی نمیدهد |
|
|
از در حق کن طلب شکستهدلان را |
|
شیشه چو بشکست پیش شیشه گر آید |
|
|
در سلسلهی یک جهتان نیست دورنگی |
|
یک ناله ز صد حلقهی زنجیر برآید |
|
|
ز شرم گنه، سرو موزون ز خاکم |
|
سرافکنده چون بید مجنون برآید |
|
|
ز بس خاک خورده است خون عزیزان |
|
به هر جا که ناخن زنی خون برآید |
|
|
لاله دارد خبر از برق سبکسیر بهار |
|
که نفس سوخته از خاک بدر میآید |
|
|
آمد کار من ورشته تسبیح یکی است |
|
که ز صد رهگذرم سنگ به سر میآید |
|
|
ناکسی بین که سر از صحبت من میپیچد |
|
سر زلفی که به دست همه کس میآید |
|
|
رویگردان نشود صافدل از دشمن خویش |
|
آخر آیینه به بالین نفس میآید |
|
|
در دل صاف نماند اثر تیغ زبان |
|
زخم این آینه چون آب به هم میآید |
|
|
کشتی عقل فکندیم به دریای شراب |
|
تا ببینیم چه از آب برون میآید! |
|
|
از دل خستهی من گر خبری میگیری |
|
برسان آینه را تانفسی میآید |
|
|
نماند از سردمهریهای دوران در جگر آهم |
|
درختی را که سرما سوخت، دودش بر نمیآید |
|
|
بر آن رخسار نازک از نگاه تند میلرزم |
|
که طفل شوخ، دست خالی از بستان نمیآید |
|
|
ز خواب نیستی برجستهام از شورش هستی |
|
ز دست من بغیر از چشم مالیدن نمیآید |
|
|
در آتشم که چوآب گهر ز سنگدلی |
|
به کام تشنه چکیدن ز من نمیآید |
|
|
من آن شکسته پر و بال طایرم چون چشم |
|
کز آشیانه پریدن ز من نمیآید |
|
|
در آن محفل که من بردارم از لب مهر خاموشی |
|
صدا غیر از سپند از هیچ کس بیرون نمیآید |
|
|
عبث مرغ چمن بر آب و آتش میزند خود را |
|
گل بی شرم از آغوش خس بیرون نمیآید |
|
|
به پای خم برسانید مشت خاک مرا |
|
که دستگیری من از سبو نمیآید |
|
|
زلیخا چشم یاری از صبا دارد،نمیداند |
|
که بوی پیرهن چشم چون دستار میباید |
|
|
نگاهبانی خوبان شوخ چشم بلاست |
|
چو گل ز باغ رود باغبان بیاساید |
|
|
امید دلگشایی داشتم از گریهی خونین |
|
ندانستم که چون تر شد گره، دشوار بگشاید |
|
|
شکسته حالی من پیش یار باید دید |
|
خزان رنگ مرا در بهار باید دید |
|
|
مرا ز روز قیامت غمی که هست این است |
|
که روی مردم عالم دو بار باید دید! |
|
|
خراب حالی این قصرهای محکم را |
|
ز روزن نظر اعتبار باید دید |
|
|
بنمایید بجز آینه و آب، کسی |
|
که به دنبال سرم روز سفر میگرید |
|
|
از قید فلک بر زده دامن بگریزید |
|
چون برق، ازین سوخته خرمن بگریزید |
|
|
هر جا که کند گرد غم از دور سیاهی |
|
زیر علم بادهی روشن بگریزید |
|
|
ماتمکدهی خاک ،سزاوار وطن نیست |
|
چون سیل، ازین دشت به شیون بگریزید |
|
|
احوال من مپرس، که با صد هزار درد |
|
میبایدم به درد دل دیگران رسید |
|
|
نیست از خونابه نوشان هیچ کس جز من به جا |
|
ساغر یک بزم میباید مرا تنها کشید |
|
|
آه ازین شورش که ناز دولت بیدار را |
|
از سبک قدران سنگین خواب میباید کشید |
|
|
گلشن از نازک نهالان یک تن سیمین شده است |
|
باغ را چون ابر در آغوش میباید کشید |
|
|
مدتی سجادهی تقوی به دوش انداختی |
|
چند روزی هم سبو بر دوش میباید کشید |
|
|
میدان تیغ بازی برق است روزگار |
|
بیچاره دانهای که سر از خاک برکشید |
|
|
فریب زندگی تلخ داد دایه مرا |
|
ز شکری که به طفلی مرا به کام کشید |
|
|
زندگی با هوشیاری زیر گردون مشکل است |
|
تا نگردی مست، این بار گران نتوان کشید |
|
|
میزنم بر کوچهی دیوانگی در این بهار |
|
بیش ازین خجلت ز روی کودکان نتوان کشید |
|
|
یوسف ما در ترازو چند باشد همچو سنگ؟ |
|
ای به همت از زلیخا کمتران، غیرت کنید! |
|
|
چه ماتم است ندانم نهفته در دل خاک؟ |
|
که رخ به خون جگر شسته لاله میروید |
|
|
صحبت صافدلان برق صفت در گذرست |
|
هر چه دارید به می در شب مهتاب دهید |
|
|
شاهی و عمر ابد هر دو به یک کس ندهند |
|
ای سکندر، طمع از چشمهی حیوان بردار |
|
|
در زیر خرقه شیشهی می را نگاه دار |
|
این ماه را نهفته در ابر سیاه دار |
|
|
پیر مغان ز توبه ترا منع اگر کند |
|
زنهار گوش هوش به آن خیره خواه دار |
|
|
یارب مرا ز پرتو منت نگاه دار |
|
شمع مرا ز دست حمایت نگاه دار |
|
|
عاجز بود ز حفظ عنان دست رعشه دار |
|
وقت شباب دامن فرصت نگاه دار |
|
|
شب را اگر از مرده دلی زنده نداری |
|
جهدی کن و دامان سحرگاه نگهدار |
|
|
به هر روش که توانی خراب کن تن را |
|
ازین ستمکده سیلاب را دریغ مدار |
|
|
حاصل این مزرع ویران بجز تشویش نیست |
|
از خراج آسودگی خواهی، به سلطانش گذار |
|
|
نسخهی مغلوط عالم قابل اصلاح نیست |
|
وقت خود ضایع مکن، بر طاق نسیانش گذار |
|
|
به شکر این که شدی پیشوای گرمروان |
|
ز نقش پای چراغی به راه ما بگذار |
|
|
جان قدسی در تن خاکی دو روزی بیش نیست |
|
موج دریادیده در ساحل نمیگیرد قرار |
|
|
کاش در زندگی از خاک مرا برمی داشت |
|
آن که بر تربت من سایه فکند آخر کار |
|
|
عقل پیری ز من ایام جوانی مطلب |
|
که در ایام خزان صاف شود آب بهار |
|
|
از فروغ لاله آتش زیر پا دارد بهار |
|
چون گل رعنا، خزان را در قفا دارد بهار |
|
|
گر به جرم سینه صافی سنگبارانت کنند |
|
همچو آب از بردباریها به روی خود میار |
|
|
خبر حسرت آغوش تهیدست مرا |
|
یک ره ای هالهی بیدرد، به آن ماه ببر |
|
|
به پیری، گفتم از دامان دنیا دست بردارم |
|
ندانستم که در خشکی شود این خار گیراتر |
|
|
چون زمین نرم از من گرد بر میآورند |
|
میکنم هر چند با مردم مدارا بیشتر |
|
|
پیران تلاش رزق فزون از جوان کنند |
|
حرص گدا شود طرف شام بیشتر |
|
|
مانند آب چشمه ز کاوش فزون شود |
|
چندان که می خوری غم ایام بیشتر |
|
|
دارد نظر به خانه خرابان همیشه عشق |
|
ویرانه فیض میبرد از ماه بیشتر |
|
|
چراغ مسجد از تاریکی میخانه افروزد |
|
شب آدینه باشد گوشهی محراب روشنتر |
|
|
فروغ عاریت بانور ذاتی برنمیآید |
|
که روز ابر باشداز شب مهتاب روشنتر |
|
|
زندان به روزگار شود دلنشین و ما |
|
هر روز میشویم ز دنیا رمیدهتر |
|
|
از سنگلاخ دنیا، ای شیشه بار بگذر |
|
چون سیل نو بهاران، زین کوهسار بگذر |
|
|
هنگام بازگشت است، نه وقت سیر و گشت است |
|
با چهرهی خزانی، از نو بهار بگذر |
|
|
صبح آگاهی شود گفتم مرا موی سفید |
|
چشم بی شرم مرا شد پردهی خواب دگر |
|
|
بغیر عشق که از کار برده دست و دلم |
|
نمیرود دل و دستم به هیچ کاردگر |
|
|
لامکانی شو که تبدیل مکان آب و گل |
|
نقل کردن باشد از زندان به زندان دگر |
|
|
به گفتگو نرود کار عشق پیش و مرا |
|
نمیکشد دل غمگین به گفتگوی دگر |
|
|
ز حرف سرد ناصح غفلتم افزود بر غفلت |
|
نسیم صبح، شد خواب مرا افسانهی دیگر |
|
|
فرصت نمیدهد که بشویم ز دیده خواب |
|
از بس که تند میگذرد جویبار عمر |
|
|
صبح است ساقیا می چون آفتاب گیر |
|
عیش رمیده را به کمد شراب گیر |
|
|
دل میشود سیاه ز فانوس بی چراغ |
|
در روز ابر، بادهی چون آفتابگیر |
|
|
ذوقی است جانفشانی یاران به اتفاق |
|
همرقص نیستی شو و دست شرار گیر |
|
|
جز گوشهی قناعت ازین خاکدان مگیر |
|
غیر از کنار، هیچ ز اهل جهان مگیر |
|
|
رنگ من کرده به بال وپر عنقا پرواز |
|
نیست ممکن که به چندین بط می آید باز |
|
|
اشکم ز دل به چهره دویدن گرفت باز |
|
این خانهی شکسته چکیدن گرفت باز |
|
|
نبضی که بود از رگ خواب آرمیدهتر |
|
از شوق دست یار جهیدن گرفت باز |
|
|
زاهد خشک کجا، گریهی مستانه کجا؟ |
|
آب در دیدهی تصویر نگردد هرگز |
|
|
صافی و تیرگی آب ز سرچشمه بود |
|
بی دل پاک، سخن پاک نگردد هرگز |
|
|
کدام آبله پا عزم این بیابان کرد؟ |
|
که خارها همه گردن کشیدهاند امروز |
|
|
روزی که آه من به هواداری تو خاست |
|
در خواب ناز بود نسیم سحر هنوز |
|
|
بدار عزت موی سفید پیران را |
|
ز جای خویش به تعظیم صبحدم برخیز |
|
|
درین جهان نبود فرصت کمر بستن |
|
ز خاک تیره، کمر بسته چون قلم برخیز |
|
|
از دل آگاه، در عالم، همین نام است و بس |
|
چشم بیداری که دیدم، حلقهی دام است و بس |
|
|
از سر مژگان، نگاه حسرت ما نگذرد |
|
عمر بال افشانی ما تا لب بام است و بس |
|
|
چون نگردم گرد سر تا پای او چون گردباد؟ |
|
پاکدامانی که میبینم بیابان است و بس |
|
|
بید مجنونیم، برگ ما زبان خامشی است |
|
گل بچین از برگ ما، احوال بار ما مپرس |
|
|
از دشمنان خود نتوان بود بی خبر |
|
آخر ترا که گفت که از دوستان مپرس؟ |
|
|
سنگ و گوهر، دیده حیران میزان را یکی است |
|
امتیاز کفر و ایمان از من مجنون مپرس |
|
|
در دیار ما که جان از بهر مردن میدهند |
|
آرزوی عمر جاویدان ندارد هیچ کس |
|
|
ز گاهواره تسلیم کن سفینهی خویش |
|
میان بحر بلا در کنار مادر باش |
|
|
ای صبح مزن خندهی بیجا، شب وصل است |
|
گر روشنی چشم منی، پردهنشین باش |
|
|
یاد از نگاه گیر طریق سلوک را |
|
در عین آشنایی مردم، رمیده باش |
|
|
بی محبت مگذران عمر عزیز خویش را |
|
در بهاران عندلیب و در خزان پروانه باش |
|
|
صحبت شبهای میخواران ندارد بازگو |
|
چون ز مجلس میروی بیرون، لب پیمانه باش |
|
|
ای شاخ گل، به صحبت بلبل سری بکش |
|
بسیار بر رضای دل باغبان مباش |
|
|
در جبههی گشادهی گلها نگاه کن |
|
دلگیر از گرفتگی باغبان مباش |
|
|
آب روان عمر ز استاده خوشترست |
|
آزرده از گذشتن این کاروان مباش |
|
|
شمع بر خاک شهیدان گر نباشد گو مباش |
|
لاله در کوه بدخشان گر نباشد گو مباش |
|
|
زینت ظاهر چه کار آید دل افسرده را؟ |
|
نقش بر دیوار زندان گر نباشد گو مباش |
|
|
نرمی ز حد مبر که چو دندان مار ریخت |
|
هر طفل نی سوار کند تازیانهاش |
|
|
چون تاک اگرچه پای ادب کج نهادهایم |
|
ما رابه ریزش مژهی اشکبار بخش |
|
|
ای آن که پای کوه به دامن شکستهای |
|
یک ذره صبر هم به من بیقرار بخش |
|
|
گرانی میکند بر خاطرش یادم، نمیدانم |
|
که با این ناتوانی چون توانم رفت از یادش؟! |
|
|
ز انقلاب جهان بیبران نیملرزند |
|
که هر چه میوه ندارد نمیفشانندش |
|
|
برهمن از حضور بت، دل آسودهای دارد |
|
نباشد دل به جا آن را که در غیب است معبودش |
|
|
عیار گفتگوی او نمیدانم، همین دانم |
|
که در فریاد آرد بوسه را لبهای خاموشش |
|
|
به آب میبرد و تشنه باز میآرد |
|
هزار تشنه جگر را چه زنخدانش |
|
|
به زور، چهرهی خود را شکفته میدارم |
|
چو پستهای که کند زخم سنگ خندانش |
|
|
به عزم رفتن از گلزار چون قامت برافرازد |
|
گل از بی طاقتی، چون خار آویزد به دامانش |
|
|
به آه سرد من آن شاخ گل سر در نمیآرد |
|
وگرنه هر نسیمی میبرد از راه بیرونش |
|
|
دل بی طاقتی چون طفل بدخو در بغل دارم |
|
که نتوانم به کام هر دو عالم داد تسکینش |
|
|
بازی جنت مخور، کز بهر عبرت بس بود |
|
آنچه آدم دید ازان گندم نمای جو فروش |
|
|
میکند مستی گوارا تلخی ایام را |
|
وای برآن کس که میآید درین محفل به هوش |
|
|
ز حال دل خبرم نیست، اینقدر دانم |
|
که دست شانه نگارین برآمد از مویش |
|
|
ساحلی نیست به از شستن دست از جانش |
|
آن که سیلاب ز پی دارد و دریا درپیش |
|
|
آن که در آینه بیتاب شد از طلعت خویش |
|
آه اگر در دل عاشق نگرد صورت خویش |
|
|
حاصل من چو مه نو ز کمانخانه چرخ |
|
تیر باران اشارت بود از شهرت خویش |
|
|
چون هر چه وقف گشت بزودی شود خراب |
|
کردیم وقف عشق تو ملک وجود خویش |
|
|
هر چند تا جریم، فرومایه نیستیم |
|
تابر زیان خلق گزینیم سود خویش |
|
|
در دبستان وجود از تیره بختی چون قلم |
|
رزق من کوتاهی عمرست از گفتار خویش |
|
|
حرف سبک نمی بردم از قرار خویش |
|
از هر صدا چو کوه نبازم وقار خویش |
|
|
آغوشم از کشاکش حسرت چو گل درید |
|
شاخ گلی ندید شبی در کنار خویش |
|
|
کاش می دیدی به چشم عاشقان رخسار خویش |
|
تا دریغ از چشم خود میداشتی دیدار خویش |
|
|
ای که میجویی گشاد کار خود از آسمان |
|
آسمان از ما بود سرگشتهتر در کار خویش |
|
|
از گهر سنجی این جوهریان نزدیک است |
|
که ز ساحل به صدف باز برم گوهر خویش |
|
|
ریخت از رعشه خجلت به زمین ساغر خویش |
|
ما و دریا نمودیم به هم گوهر خویش |
|
|
نکند باد خزان رحم به مجموعهی گل |
|
من به امید چه شیرازه کنم دفتر خویش ؟ |
|
|
خود کردهام به شکوهتر خصم جان خویش |
|
کافر مباد کشتهی تیغ زبان خویش ! |
|
|
چون سرو در مقام رضا ایستادهام |
|
آسوده خاطرم ز بهار و خزان خویش |
|
|
جمع سازد برگ عیش از بهر تاراج خزان |
|
در بهار آن کس که میبندد در دبستان خویش |
|
|
از بیقراری دل اندوهگین خویش |
|
خجلت کشم همیشه ز پهلونشین خویش |
|
|
دایم به خون گرم شفق غوطه میخورم |
|
چون صبح صادق از نفس راستین خویش |
|