| | | | | | |
|
چاه این بادیه از نقش قدم بیشترست |
|
بیچراغ دل آگاه به این راه مرو |
|
|
مرا ز خضر طریقت نصیحتی یادست |
|
که بی گواهی خاطر به هیچ راه مرو |
|
|
چو غنچه دست و رخی تازه کن به شبنم اشک |
|
نشسته روی به دیوان صبحگاه مرو |
|
|
چون شبنم روشن گهر، با خار و گل یکرنگ شو |
|
بگذار رعنایی ز سر، بیزار از نیرنگ شو |
|
|
زنهار در دار فنا، انگور خود ضایع مکن |
|
گر باده نتوانی شدن، منصور وار آونگ شو |
|
|
خصم درونی از برون، بارست بر دل بیشتر |
|
با دشمنان کن آشتی، با خویشتن در جنگ شو |
|
|
روزگار زندگانی را به غفلت مگذران |
|
در بهاران مست و در فصل خزان دیوانه شو |
|
|
مشرق خمیازه میسازد دهن را حرف پوچ |
|
مستی بی درد سر خواهی، لب پیمانه شو |
|
|
از جهان آب و گل بگذر سبک چون گردباد |
|
چون ره خوابیده، بار خاطر صحرا مشو |
|
|
در کهنسالی ز مرگ ناگهان غافل مشو |
|
برگ چون شد زرد، از باد خزان غافل مشو |
|
|
از چراغی میتوان افروخت چندین شمع را |
|
دولتی چون رو دهد، از دوستان غافل مشو |
|
|
سوگند میدهم به سر زلف خود ترا |
|
کز من اگر شکسته تری یافتی بگو |
|
|
نیست در پایان عمر از رعشه پیران را گزیر |
|
بر فروغ خویش میلرزد چراغ صبحگاه |
|
|
هست در قبضهی تقدیر، گشاد دل تنگ |
|
حل این عقد ز سرپنجهی تدبیر مخواه |
|
|
مرگ بیمنت، گواراتر ز آب زندگی است |
|
زینهار از آب حیوان عمر جاویدان مخواه |
|
|
چون لاله گرچه چشم و چراغم بهار را |
|
تر میکنم به خون جگر، نان سوخته |
|
|
دلگیر نیست از تن، جانهای زنگ بسته |
|
کنج قفس بهشت است، بر مرغ پرشکسته |
|
|
مژگان من نشد خشک، تا شد جدا ز رویت |
|
گوهر نمیشود بند، در رشتهی گسسته |
|
|
نگردد چون کف افسوس هر برگ نهال من؟ |
|
که چون بادام آوردند در باغم نظربسته |
|
|
ز پیری میکند برگ سفر یک یک حواس من |
|
ز هم میریزد اوراق خزان آهسته آهسته |
|
|
دو دولت است که یکبار آرزو دارم: |
|
تو در کنار من و شرم از میان رفته |
|
|
سر بر تن من نیست ز آشفته دماغی |
|
زان دم که سبوی میم از دوش فتاده |
|
|
به آب روی خود در منتهای عمر میلرزم |
|
به دست رعشه دارم ساغر سرشار افتاده |
|
|
بیگانگی ز حد رفت، ساقی می صفاده |
|
ما را ز خویش بستان، خود را دمی به ما ده |
|
|
از پا فتادگانیم، در زیر پا نظر کن |
|
از دست رفتگانیم، دستی به دست ما ده |
|
|
دیوان ما و خود را، مفکن به روز محشر |
|
در عذر خشم بیجا، یک بوسهی بجا ده |
|
|
نمیدهی قدح بی شمار اگر ساقی |
|
شمار قطرهی باران کن و پیاله بده! |
|
|
به یاد هر چه خوری، می همان نشاط دهد |
|
به ذوق نشاهی طفلی، می دو ساله بده |
|
|
اکنون که شد سفید مرا چشم انتظار |
|
از سرمهی سیاهی منزل چه فایده؟ |
|
|
بعد عمری چون صدف گر قطرهی آبی خورم |
|
در گلوی تشنهام چون سنگ میگردد گره |
|
|
از هجر و وصل نیست گشایش دل مرا |
|
چون گوهرست قسمت من از دو سو گره |
|
|
کیفیت است مطلب از عمر، نه درازی |
|
خضر و حیات جاوید، ما و می دو ساله |
|
|
هر چند برآوردهی آن جان جهانم |
|
چون خانه ندارم خبر از صاحب خانه |
|
|
خوشا رهنوردی که چون صبح صادق |
|
نفس راست چون کرد، گردد روانه |
|
|
به دست تهی میگشایم گرهها |
|
ز کار سیه روزگاران چو شانه |
|
|
ز استادن آب روان سبز گردد |
|
مجو چون خضر، هستی جاودانه |
|
|
ای زلف یار، اینقدر از ما کناره چیست؟ |
|
ما دلشکستهایم و تو هم دلشکستهای |
|
|
گردد سفر ز خویش فشاندند همرهان |
|
تو بیخبر هنوز میان را نبستهای |
|
|
کهنه دیوار ترا دارد دو عالم در میان |
|
خواهی افتادن به هر جانب که مایل گشتهای |
|
|
پیراهنی که میطلبی از نسیم مصر |
|
دامان فرصتی است که از دست دادهای |
|
|
بر روی هم هر آنچه گذاری و بال توست |
|
جز دست اختیار که بر هم نهادهای |
|
|
کیستم من، مشت خار در محیط افتادهای |
|
دل به دریا کردهای، کشتی به طوفان دادهای |
|
|
بر نمیخیزد به صرصر نقشم از دامان خاک |
|
وادی امکان ندارد همچو من افتادهای |
|
|
با جگر خوردن قناعت کن که این مهمانسرا |
|
جز غم روزی ندارد روزی آمادهای |
|
|
شکر توام ز تیغ زبان موج میزند |
|
چون آب اگر چه خون مرا نوش کردهای |
|
|
بسیار آشنا به نظر جلوه میکنی |
|
ای گل مگر ز دیدهی من آب خوردهای؟ |
|
|
در پلهی غرور تو دل گر چه بی بهاست |
|
ارزان مده ز دست، که یوسف خریدهای |
|
|
در شکست ماست حکمتها، که چون کشتی شکست |
|
غرقهای را دستگیری میکند هر پارهای |
|
|
مشو زنهار ایمن از خمار بادهی عشرت |
|
که دارد خندهی گل، گریهی تلخ گلاب از پی |
|
|
ز نالههای غریبانه منع ما نکنی |
|
اگر دل شبی از کاروان جدا افتی |
|
|
از تندباد حادثه شمع مرا بخر |
|
چون دست دست توست، به دست حمایتی |
|
|
من آن روزی که چون شبنم عزیز این چمن بودم |
|
تو ای باد سحرگاهی کجا در بوستان بودی؟ |
|
|
در کنج قفس چند کنی بال فشانی؟ |
|
بس نیست ترا آنچه ز پرواز کشیدی؟ |
|
|
ای آینه، در روی زمین دیدنیی نیست |
|
بیهوده چرا منت پرداز کشیدی؟ |
|
|
رحم کن بر دل بیطاقت ما ای قاصد |
|
ناامیدی خبری نیست که یکبار آری |
|
|
دو روزی نیست افزون عمر ایام برومندی |
|
مشو غافل ز حال تلخکامان تا ثمر داری |
|
|
در گلشن حسن تو خلل راه ندارد |
|
در خواب بهارست خزانی که تو داری |
|
|
از صحبت باد سحر ای غنچهی بی دل |
|
در دست بجز سینهی صد چاک چه داری؟ |
|
|
ای عقیق از من لب تشنه فراموش مکن |
|
که درین دایره امروز تو نامی داری |
|
|
چون گره شد به گلو لقمهی غم، باده طلب |
|
به حلالی خور اگر آب حرامی داری |
|
|
ای گل شوخ که مغرور بهاران شدهای |
|
خبرت نیست که در پی چه خزانی داری |
|
|
به فکر چارهی ما هیچ صاحبدل نمیافتد |
|
دل ما دردمندان چشم بیمارست پنداری |
|
|
چنان از موج رحمت شد زمین و آسمان خالی |
|
که دریای سراب و ابر تصویرست پنداری |
|
|
مرا از زندگانی سیر کرد از لقمهی اول |
|
طعام این خسیسان آب شمشیرست پنداری |
|
|
نخل امید تو آن روز شود صاحب برگ |
|
که سبکباری خود را به خزان نگذاری |
|
|
عمر چون قافله ریگ روان در گذرست |
|
تا بنا بر سر این ریگ روان نگذاری |
|
|
ما به امید عطای تو چنین بیکاریم |
|
کار ما را به امید دگران نگذاری |
|
|
این دزدها تمام شریکند با عسس |
|
پیش فلک شکایت دونان چه میبری؟ |
|
|
به امید رهایی با تو حال خویش میگفتم |
|
تو هم یک حلقه افزودی به زنجیر من ای قمری |
|
|
تویی در دیدهام چون نور و محرومم ز دیدارت |
|
نمیدانم ز نزدیکی کنم فریاد، یا دوری |
|
|
ز حرف حق درین ایام باطل بوی خون آید |
|
عروج دار دارد نشاهی صهبای منصوری |
|
|
لب نهادم به لب یار و سپردم جان را |
|
تا به امروز به این مرگ نمرده است کسی |
|
|
ریزش اشک مرا نیست محرک در کار |
|
دامن ابر بهاران نفشرده است کسی |
|
|
چشم بیداری است هر کوکب درین وحشت سرا |
|
در میان اینقدر بیدار، چون خوابد کسی؟ |
|
|
عمر با صد ساله الفت بیوفایی کردورفت |
|
از که دیگر در جهان چشم وفا دارد کسی؟ |
|
|
در جهان آگهی خضری دچار من نشد |
|
میروم از خود برون، شاید که پیش آید کسی |
|
|
نیست غیر از گوشهی دل در جهان آب و گل |
|
گوشهی امنی که یک ساعت بیاساید کسی |
|
|
غم بی حاصلی خویش نخوردی یک بار |
|
چند در فکر زمین و غم حاصل باشی؟ |
|
|
چنان گرم از بساط خاک بگذر |
|
که شمع مردم آینده باشی |
|
|
سوز پنهانی چو شمع آخر گریبانم گرفت |
|
از گریبان سرزند از هر چه دامن میکشی |
|
|
سینه باغی است که گلشن شود از خاموشی |
|
دل چراغی است که روشن شود از خاموشی |
|
|
کثرت و تفرقه در عالم گفتار بود |
|
که جهانی همه یک تن شود از خاموشی |
|
|
هر چه از دل میخورم، از روزیم کم میکنند |
|
در حریم سینهی من دل نبودی کاشکی |
|
|
آن که آخر سر به صحرا داد بی بال و پرم |
|
روز اول این قفس را در گشودی کاشکی |
|
|
نیست جز داغ عزیزان حاصل پایندگی |
|
خضر، حیرانم، چه لذت میبرد از زندگی |
|
|
همچو شمع صبح میلرزد به جان خویشتن |
|
از سفیدیهای موی من چراغ زندگی |
|
|
شد از فشار گردون، موی سفید و سر زد |
|
شیری که خورده بودیم، در روزگار طفلی |
|
|
زینهار از لاله رخساران به دیدن صلح کن |
|
کز نچیدن میتوان یک عمر گل چید از گلی |
|
|
همسایهی وجود نباشد اگر عدم |
|
چون ملک نیستی نتوان یافت عالمی |
|
|
همچو بوی گل که در آغوش گل از گل جداست |
|
هم برون از عالمی، هم در کنار عالمی |
|
|
زبان شکوه اگر همچو خار داشتمی |
|
همیشه خرمن گل در کنار داشتمی |
|
|
ز دست راست ندانستمی اگر چپ را |
|
چه گنجها به یمین و یسار داشتمی |
|
|
از دور نیفتد قدح بزم مکافات |
|
زهری که چشیدن نتوانی، نچشانی |
|
|
پیش و پس اوراق خزان نیم نفس نیست |
|
خوشدل چه به عمر خود و مرگ دگرانی؟ |
|
|
طومار زندگی را، طی میکند به یک شب |
|
از شمع یاد گیرید، آداب زندگانی |
|
|
از باده توبه کردن مشکل بود، وگرنه |
|
سهل است دست شستن، از آب زندگانی |
|
|
دل نبندند عزیزان جهان در وطنی |
|
که به یوسف ندهد وقت سفر پیرهنی |
|
|
در سپند من سودازده آتش مزنید |
|
که پریشان شود از نالهی من انجمنی |
|
|
چند در خواب رود عمر تو ای بی پروا؟ |
|
آنقدر خواب نگه دار که در گور کنی |
|
|
پیش ازان دم که کند خاک ترا در دل خون |
|
می به دست آر که خون در جگر خاک کنی |
|
|
برگ عشرت مکن ای غنچه که ایام بهار |
|
آنقدر نیست که پیراهن خود چاک کنی |
|
|
زمین، سرای مصیبت بود، تو میخواهی |
|
که مشت خاکی ازین خاکدان به سر نکنی؟ |
|
|
نیستی گردون، ولی بر عادت گردون تو هم |
|
میکشی آخر چراغی را که روشن میکنی |
|
|
زیر سپهر، خواب فراغت چه میکنی؟ |
|
در خانهی شکسته اقامت چه میکنی؟ |
|
|
ای عقل شیشه بار که گل بر تو سنگ بود |
|
در کوهسار سنگ ملامت چه میکنی؟ |
|
|
تعمیر خانهای که بود در گذار سیل |
|
ای خانمان خراب، برای چه میکنی؟ |
|
|
خاطر از وضع مکرر زود در هم میشود |
|
یک دو ساغر نوش کن تا عالم دیگری شوی |
|
|
میخورد شهر به هم، گر تو ستمگر یک روز |
|
سیل زنجیر جنون سر به بیابان ندهی |
|
|
صنوبر با تهیدستی به دست آورد صد دل را |
|
تو بیپروا برون از عهدهی یک دل نمیآیی |
|
|
مشو از نالهی افسوس غافل چون جرس، یاری |
|
اگر از کاروان همچون خبر بیرون نمیآیی |
|
|
چنان در خانهی آیینه محو دیدن خویشی |
|
که گر عالم شود زیر و زبر بیرون نمیآیی |
|
|
کمند زلف در گردن گذشتی روزی از صحرا |
|
هنوز از دور گردن میکشد آهوی صحرایی |
|
|
جان هواپرستان، در فکر عاقبت نیست |
|
گرد هدف نگردد، تیری که شد هوایی |
|
|
چشمی نچراندیم درین باغ چو شبنم |
|
چون سرو فشردیم قدم بر لب جویی |
|
|
با موی سفید اشک ندامت نفشاندیم |
|
در صبح چنین، تازه نکردیم وضویی |
|