ناصر خسرو (قصاید)/آسایشت نبینم ای چرخ آسیائی

ناصر خسرو (قصاید) از ناصر خسرو
(آسایشت نبینم ای چرخ آسیایی)
  آسایشت نبینم ای چرخ آسیایی خود سوده می‌نگردی ما را همی بسایی  
  ما را همی فریبد گشت دمادم تو من در تو چون بپایم گر تو همی نپایی؟  
  بس بی‌وفا و مهری کز دوستان یکدل نور جمال و رونق خوش خوش همی ربایی  
  هر کو همیت جوید تو زو همی گریزی این است رسم زشتی و آثار بی‌وفایی  
  بسیار گشت دورت تا مرد بی‌تفکر گوید همی قدیمی بی‌حد و منتهایی  
  ایام بر دو قسم است آینده و گذشته وان را به وقت حاضر باشد ازین جدایی  
  پس تو به وقت حاضر نزدیک مرد دانا زان رفته انتهایی ز آینده ابتدایی  
  پس تو که روزگارت با اول است و آخر هرچند دیر مانی میرنده همچو مایی  
  وان را که بی‌بصارت یافه همی در آید بر محدثیت بس باد از گشتنت گوایی  
  هرگز قدیم باشد جنبده‌ی مکانی؟ زین قول می‌بخندد شهری و روستایی  
  پرگرد باغ و بی‌بر شاخ و خلنده خاری تاریک چاه و ناخوش زشت و درشت جایی  
  جز زاد ساختن را از بهر راه عقبی هشیار و پیش بین را هرگز بکار نایی  
  آن را که دست و رویت چون دوستان ببوسد چون گرگ روی و دستش بشخاری و بخایی  
  صیاد بی‌محابا هرگز چو تو ندیدم غدار گنده پیری پر مکر و با روایی  
  هرکس پس تو آید از مکر وز مرایی گوئی که من تو راام چونان که تو مرایی  
  ای داده دل به دنیا، از پیش و پس نگه کن بندیش تا چه کردی بنگر که تا کجایی  
  از بس خطا و زلت ناخوب‌ها که کردی در چنگل عقابی در کام اژدهایی  
  گر هوش یار داری امروز بایدت جست ای هوشیار مردم، زین اژدها رهایی  
  زین اژدهای پیسه نتواندت رهاندن ای پر خطا و زلت، جز رحمت خدایی  
  با خویشتن بیندیش، ای دوست، تابدانی کز فعل خویش هر بد هر زشت را سزایی  
  رفتند همرهانت منشین بساز توشه مر معدن بقا را زین منزل فنایی  
  جز خواب و خور نبینم کارت، مگر ستوری؟ بر سیرت ستوران گر مردمی چرایی؟  
  بس سالها برآمد تا تو همی بپوئی زین پوی پوی حاصل پررنج و درد پایی  
  مر هر که را بینی یا هر کجا نشینی گاهی ز درد نالی گاهی ز بی‌نوایی  
  کشت خدای بودی اکنون تو زرد گشتی گاه درودن آمد بیهوده چون درایی؟  
  گر تو ز بهر خدمت رفتن به پیش میران اندر غم قبایی تو از در قفایی  
  از بس که بر تو بگذشت این آسیای گیتی چون مرد آسیابان پر گرد آسیایی  
  اکنون که از تو بنهفت آن بت رخ زدوده آن به که مهر او را از دل فرو زدایی  
  ترسم به دل فروشد از سرت آن سیاهی وز دل به سر برآمد زان بیم روشنایی  
  ورنه به کار دنیا چون جلد و سخت کوشی وانگه به کار دین در بی‌توش و سست رایی  
  چندین چرا خرامی آراسته بگشی در جبه‌ی بهایی گر نیستی بهایی؟  
  تن زیر زیب و زینت جان بی‌جمال و رونق با صورت رجالی بر سیرت نسایی  
  طاووس خواستندت می‌آفرید از اول طاووس مردمی تو ایدون همی نمایی  
  از دوستی دنیا بنده‌ی امیر و شاهی وز آرزوی مرکب خمیده چون حنایی  
  کی بازگشت خواهی زی خالق، ای برادر آنگه که نیز خدمت مخلوق را نشایی؟  
  گر توبه کرد خواهی زان پیش باید این کار کز تنت باز خواهند این گوهر عطایی  
  چون نیز هیچ طاقت بر کردنت نماند آنگاه کرد خواهی پرهیز و پارسایی  
  گر همت تو این است، ای بی‌تمیز، پس تو با کردگار عالم در مکر و کیمیایی  
  ور سوی تو صواب است این کار سوی دانا والله که بر خطایی حقا که بر خطایی  
  چون آشنات باشد ابلیس مکر پیشه با زرق و مکر یابی ناچاره آشنایی  
  نشگفت اگر نداند جز مکر خلق ایراک چیزی نماند جز نام از دین مصطفایی  
  دجال را نبینی بر امت محمد گسترده در خراسان سلطان و پادشایی؟  
  یارانش تشنه یکسر و ز دوستی‌ی ریاست هریک همی به حیلت دعوی کند سقایی  
  بازار زهد کاسد، سوق فسوق رایج افگنده خوار دانش، گشته روان مرایی  
  ترکان به پیش مردان زین پیش در خراسان بودند خوار و عاجز همچون زنان سرایی  
  امروز شرم ناید آزاده زادگان را کردن به پیش ترکان پشت از طمع دوتایی  
  آب طمع ببرده‌است از خلق شرم یارب ما را توی نگهبان زین آفت سمایی  
  تو شعرهای حجت بر خویشتن به حجت برخوان اگر کهن گشت آن گفته‌ی کسایی