کلیات سعدی/بوستان/باب اول/حکایت کنند از جفا گستری

حکایت

  حکایت کنند از جفا گستری که فرماندهی داشت بر کشوری  
  در ایام او روز مردم چو شام شب از بیم او خواب مردم حرام  
  همه روز نیکان ازو در بلا بشب دست پاکان ازو بر دعا  
  گروهی بر شیخ آن روزگار ز دست ستمگر گرستند زار  
  که ای پیر دانای فرخنده رای بگوی این جوان را بترس از خدای  
  بگفتا دریغ آیدم نام دوست که هر کس نه در خورد پیغام اوست  
  کسیرا که بینی ز حق بر کران منه با وی ای خواجه حق در میان  
  دریغست با سفله گفت از[۱] علوم که ضایع شود تخم در شوره بوم  
  چو در وی نگیرد عدو داندت برنجد بجان و برنجاندت  
  تو را عادت ای پادشه حق رویست دل مرد حق گوی ازینجا قویست[۲]  
  نگین خصلتی دارد ای نیکبخت که در موم گیرد نه در سنگ سخت  
  عجب نیست گر ظالم از من بجان برنجد که دزدست و من پاسبان  
  تو هم پاسبانی بانصاف و داد که حفظ خدا پاسبان تو باد  
  ترا نیست منت ز روی قیاس خداوند را منّ و فضل و سپاس  
  که در کار خیرت بخدمت بداشت نه چون دیگرانت معطل گذاشت  
  همه کس بمیدان کوشش درند ولی گوی بخشش نه هر کس برند  
  تو حاصل نکردی بکوشش بهشت خدا در تو خوی بهشتی سرشت  
  دلت روشن و وقت مجموع باد قدم ثابت و پایه مرفوع باد  
  حیاتت خوش و رفتنت بر صواب عبادت قبول و دعا مستجاب  

***


  1. گفتن.
  2. در یکی از نسخه‌های متاخر این بیت نیز هست:
      حقت گفتم ای خسرو نیکرای توان گفت حق پیش مرد خدای