آب زندگی (داستان کوتاه)

داستان کوتاه «آب زندگی»، نوشتهٔ صادق هدایت، نخستین بار در سال ۱۳۰۹ خورشیدی همراه با هشت داستان دیگر در مجموعهٔ زنده‌بگور در تهران منتشر شد.

آب زندگی

 

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیشکی نبود. یک پینه دوزی بود سه تا داشت: حسنی قوزی و حسینی کچل و احمدک. پسر بزرگش حسینی دعانویس و معرکه‌گیر بود، پسر دومی حسینی همه‌کاره و هیچکاره بود، گاهی آب حوض می‌کشید یا برف پارو می‌کرد و اغلب ول میگشت. احمدک از همه کوچکتر، سری براه و پائی براه بود و عزیزدردانه باباش بود، توی دکان عطاری شاگردی میکرد و سر ماه مزدش را می‌آورد به باباش میداد. - پسربزرگها که کار پابجائی نداشتند و دستشان پیش پدرشان دراز بود، چشم نداشتند که احمدک را به‌بینند.

دست بر قضا زد و توی شهرشان قحطی افتاد. یک روز پینه‌دوز پسرهایش را صدا زد و بهشان گفت: «میدونین چییه» راس پوس‌کندش اینه که کاروکاسبی من نمیگرده، تو شه هم گرونی افتاده، شما هام دیگه از آب‌وگل دراومدین و احمدک که از همه‌تون کوچکتره ماشاالله پونزه سالشه. دس خدا بهمراتون، برین روزیتونو دربیارین و هرکدوم به کاروکاسبی‌یم یاد بگیرین. من این گوشه واسه خودم یه کروکری میکنم. اگه روز و روزگاری کاروبارتون گرفت و دماغتون چاق شد که چه بهتر، بمنم خبر بدین وگرنه برگردین پیش خودم یه لقمه نون داریم با هم میخوریم.»

بچه‌ها گفتند. «چشم باباجون!»

پینه‌دوز هم بهر نفری یک گرده‌نان و یک کوزه آب داد و رویشان را بوسید و روانه‌شان کرد.

سه برادر راه افتادند، تا سو بچشمشان بود و قوت بزانویشان همینطور رفتند و رفتند تا اینکه خسته و مانده سر یک چهارراه رسیدند. رفتند زیر یک درخت نارون نشستند که خستگی در بکنند، احمدک از زور خستگی خوابش برد و بیهوش و بیگوش زیر درخت افتاد. برادر بزرگها که با احمدک هم‌چشمی داشتند و بخونش تشنه بودند، ترسیدند که چون از آنها باکفایت‌تر بود سنگ جلو پایشان بشود و بکارشان گراته بیندازد. با خودشان گفتند: «چطوره که شر اینو از سر خودمان وا کنیم؟»

کت‌های او را از پشت محکم بستند و کشان‌کشان بردند توی یک غار دراز تاریک انداختند.

احمدک هرچه عزوچز کرد بخرجشان نرفت و یک تخته سنگ بزرگ هم آوردند و در دهنه غار انداختند. بعد به پیرهن احمدک خون کفتر زدند دادند بیک کاروان که از آنجا میگذشت و نشانی دادند که آنرا به پینه‌دوز بدهد و بگوید که احمدک را گرگ پاره کرده و راهشان را کشیدند و رفتند سر سه‌راهه و پشک انداختند، یکی از آنها بطرف مشرق رفت و یکی هم بطرف مغرب.

***

از آنجا بشنو که حسنی با قوز روی کولش رفت و رفت تا همه آب و نانش تمام شد، تنگ غروب از توی یک جنگل سر درآورد، از دور یک شعله آبی بنظرش آمد رفت جلو دید یک آلونک جادوگر است. به پیرزنی که آنجا نشسته بود سلام کرد و گفت: «ننه جون! محض رضای خدا بمن رحم کنین. من غریب و بی‌کسم، امشب اینجا یه جا و منزل بمن بدین که از گشنگی و تشنگی دارم از پا درمییام.

ننه‌پیروک جواب داد: «کییه که یه نفر بیکار و بیمار مثه تو قوزی رو مهمون بکنه؟ اما دلم برات سوخت، اگه یه کاری بهت میگم برام بکنی تو رو نگه میدارم.

حسنی هولکی گفت: «بچشم، هر کاری که بگین حاضرم.

« - از ته چاه خشکی که پشت خونمه یه شمع اون تو افتاده بیرون بیار، این شمع شعله آبی داره و خاموش نمیشه.»

پیرزن باو آب و نان داد و بعد با هم رفتند. پشت آلونک حسنی را توی یک زنبیل گذاشت و تو چاه کرد. حسنی شمع را برداشت و به پیرزن اشاره کرد که بالاش بکشد. پیرزن ریسمان را کشید همینکه دم چاه رسید دستش را دراز کرد که شمع را بگیرد. حسنی را میگوئی شکش ورداشت و گفت:

« - نه حالا نه. بگذار پام رو زمین برسه آنوقت شمع رو میدم.»

پیرزنیکه اوقاتش تلخ شد، سر ریسمان را ول کرد، حسنی تلپی افتاد آن پائین. اما صدمه‌ای ندید و شمع هم میسوخت ولی بچه درد حسنی میخورد؟ چون میدید که باید توی این چاه بمیرد. تو فکر فرو رفت و بعد از جیبش یک چپق درآورد و گفت: «آخرین چیزیس که واسم مانده!» چپقش را با شعله آبی شمع چاق کرد و چند تا پک زد. توی چاه پر از دود شده. یکمرتبه دید یک دیبک سیاه و کوتوله دست‌بسینه جلوش حاضر شد و گفت:

« - چه فرمایشیه؟

حسنی جواب داد: «تو کی هسی؟ جنی، پری هسی یا آدمیزادی؟


« - من کوچیک و غلام شما هسم.

« - اول کمک کن من برم بالا بعد هم پول و زال و زندگی میخوام.»

دیبه حسنی را کول کرد و بیرون چاه گذاشت بعد بهش گفت:

« - اگه پول و زال و زندگی میخواهی این راهشه، برو بشهری میرسی و کارت بالا میگیره اما تا میتونی از آب زندگی پرهیز بکن!» و با دستش بطرفی اشاره کرد. حسنی دستپاچه شد، شمع از دستش ول شد و دوباره افتاد توی چاه. نگاه کرد دید دیبکه غیبش زده، مثل اینکه آب شد و بزمین فرورفت.

حسنی توی تاریکی از همان راهی که دیبکه بهش نشان داده بود همین طور رفت. کله سحر رسید بیک شهری که کنار رودخانه بود. دید همه مردم آنجا کورند. پای رودخانه گرفت نشست، یکمشت آب بصورتش زد و یکمشت آب هم خورد. از یکنفر کور که نزدیکش بود پرسید:

« - عموجون! اینجا کجاس؟»

او جواب داد: « - مگه نمیدونی اینجا کشور زرافشونه؟»

حسنی گفت: «محض رضای خدا من غریبم از شهر دور دسی مییام، راه بجایی ندارم. یه چیز خوراکی بمن بده؟»

آنمرد جواب داد: « - اینجا بکسی چیز مفت نمیدن. یه مشت از ریگ این رودخونه بده تا نونت بدم.»

حسنی دست کرد زیر ماسه رودخانه، دید همهٔ خاک طلاست. ذوق کرد، یک مشت بآن مرد داد و نان گرفت و خورد و توی جیبهایش را هم پر از خاک طلا کرد و راهش را کشید و رفت طرف شهر. همینکه رسید، دید شهر بزرگی است، اما همهٔ شهر مثل آغل گوسفند گنبد گنبد رویهم ساخته شده بود و مردمش چون کور بودند یا در شکاف غارها و یا زیر این گنبدها زندگی میکردند و شب و روز برایشان یکسان بود و حتی یک دانه چراغ در تمام شهر روشن نمیشد. اعلان‌های دولتی و رساله‌ها با حروف برجسته روی مقوا چاپ میشد و همه مردم با قیافه‌های اخم‌آلود گرفته و لباسهای کثیف بدقواره و چشمهای ورم‌کرده مثل کرم در هم میلولیدند. از یکنفر پرسید: « - عموجان! چرا مردم اینجا کورن؟»

آن مرد جواب داد: « - این سرزمین خاکش مخلوط با طلاس و خاصیتش اینه که چشمو کور میکنه. - ما چشم براه پیغمبری هسیم که میباس بیاد و چشمای ما رو شفا بده. اگرچه همه‌مون پر مال و مکنت هسیم. اما چون چش نداریم آرزو میکنیم که گدا بودیم و میتونسیم دنیا را ببینیم. باینجهت خجالت زده گوشه شهر خودمون مونده‌ایم.»

حسنی را میگوئی چشده‌خور شد. با خودش گفت: «اینارو خوب میشه گولشون زد و دوشید، خوب چه عیب داره که من پیغمبرشون بشم؟» رفت بالای منبری که کنج میدان بود و فریاد کشید:

« - آهای مردمون! بدونین که من همون پیغمبر موعودم و از طرف خدا آمدم تا بشما بشارتی بدم. چون خدا خواسه که شما رو بمحک امتحون دربیاره، شما رو از دیدن این دنیای دون محروم کرده تا بتونین بیشتر جستجوی حقایقو بکنین و چشم حقیقت بین شما واز بشه. چون خودشناسی خداشناسیس. دنیا سرتاسر پر از وسوسه شیطونی و موهوماته، همونطور که گفتن: دیدن چشم و خواستن دل. پس شما که نمی‌بینین از وسوسه شیطونی فارغ هسین و خوش و راضی زندگی میکنین و با هر بدی میسازین. پس بردبار باشین و شکر خدا را بجا بیارین که این موهبت عظما رو بشما داده! چون این دنیا موقتی و گذرندس. اما اوندنیا همیشگی و ابدیس و من برای راهنمائیه شماها اومدم.»

مردم دسته‌دسته باو گرویدند و سر سپردند و حسنی هم برای پیشرفت کار خودش هر روز نطقهای مفصلی در باب جن‌وپری و روز پنجاه‌هزار سال و بهشت و دوزخ و قضاوقدر و فشار قبر و از اینجور چیزها برایشان میکرد و نطقهای او را با حروف برجسته روی کاغذ مقوائی میانداختند و بین مردم منتشر میکردند. دیری نکشید که همه اهالی زرافشان باو ایمان آوردند و چون سابقاً اهالی چندین بار شورش کرده بودند و تن بطلا شوئی نمیدادند و میخواستند که معالجه بشوند، حسنی قوزی همه آنها را بدین وسیله رام و مطیع کرد و از این راه منافع هنگفتی عاید پولدارها و گردن‌کلفتهای آنجا شد. کوس شهرت حسنی در شرق و غرب پیچید و بزودی یکی از مقربان و حاشیه‌نشینهای دربار پادشاه کوران شد.

در ضمن قرار گذاشت همه مردم مجبور بجمع کردن طلا بشوند و هر نفری از در خانه تا کنار رودخانه زنجیری بکمرش بسته بود. صبح آفتاب نزده ناقوس میزدند و آنها گروه‌گروه و دسته‌دسته بطلاشوئی میرفتند و غروب آفتاب کار خودشان را تحویل میدادند و کورمال‌کورمال سر زنجیر را میگرفتند و به خانه‌شان برمیگشتند. تنها تفریح آنها خوردن عرق و کشیدن بافور شده بود و چون کسی نبود که زمین را کشت و درو بکند با طلا غله و تریاک و عرق خودشان را از کشورهای همسایه میخریدند. از این جهت زمین بایر و بیکار افتاده بود و کثافت و ناخوشی از سر مردم بالا میرفت.

گرچه در اثر خاک طلا چشمهای حسنی اول زخم شده و بعد هم نابینا شد، اما از حرص جمع کردن طلا خسته نمی‌شد. روزبروز پیازش بیشتر گونه میکرد و مال و مکنتش در کشور کوران زیادتر میشد و در همهٔ خانه‌ها عکس برجسته حسنی را بدیوارها آویزان کرده بودند. بالاخره حسنی مجبور شد که یک جفت چشم مصنوعی بسیار قشنگ بچشمش بزند! اما در عوض روی تخت طلا میخوابید و روی قوزش داده بود یک ورقه طلا گرفته بودند و توی غرابه‌های طلا شراب میخورد و با دستگاه وافور طلا بافور میکشید و با لوله‌هنگ طلا هم طهارت میگرفت و شبی یک صیغه برایش میآوردند و شکر خدا را میکرد که بعد از آنهمه نکبت و ذلت به آرزویش رسیده است.

پدر و برادرها و زندگی سابق خودش و حتی خواهشی که پدرش از او کرده بود همه بکلی از یادش رفت و مشغول عیش و عشرت و خودنمایی شد.

***

حسنی را اینجا داشته باشیم به‌بینیم چه بسر برادر کچلش حسینی آمد. حسینی هم افتان‌وخیزان از جاده مشرق راه افتاد، رفت رفت تا بیک بیشه رسید، از زور خستگی و ماندگی پای یک درخت دراز کشید و خوابش برد. دمدمه‌های سحر شنید که سه تا کلاغ بالای درخت با هم گفتگو میکردند. یکی از آنها گفت: « - خواهر خوابیدی؟»

کلاغ دومی: « - نه، بیدارم.»

کلاغ سومی گفت: « - خواهر چه خبر تازه‌ای داری؟»


کلاغ اولی جواب داد: « - اوه! اگه چیزایی که ما میدونیم آدمام میدونسن! شاه کشور ماه تابون مرده چون جانشین نداره فردا باز هوا میکنن. این باز رو سر هرکی نشس اون شاه میشه؟»

کلاغ دومی: « - تو گمون میکنی کی شاه میشه؟»

کلاغ اولی: « - مردی که پای این درخت خوابیده شاه میشه. اما بشرط اینکه یه شکنبه گوسپند بسرش بکشه و وارد شهر بشه. اونوقت باز مییاد رو سرش می‌شینه. اول چون می‌بینن که خارجیس قبولش ندارن و تو یه اطاق حبسش میکنن. میباس که پنجره رو واز بکنه آنوقت دوباره باز از پنجره مییاد رو سرش می‌شینه.»

کلاغ سومی: « - پوه! شاه کشور کرها!»

کلاغ دومی: « - میدونی دوای کری اونا چییه؟؟

کلاغ سومی: « - آب زندگیس. اما اگه آب زندگی بمردم بدن و گوششون واز بشه دیگه زیر بار ارباباشون نمیرن، اینایی رو که می‌بینی باین درخت دار زدن میخواسن گوش مردمو معالجه بکنن!» بعد غاروغار کردند و پریدند.

حسینی که چشمش را باز کرد دید بدرخت دو نفر آدم دار زده‌اند. از ترسش پا شد و پا گذاشت بفرار. سر راه یک بزغاله گیر آورد که از گله عقب مانده بود. گرفت سرش را برید و شکنبه‌اش را درآورد بسرش کشید و راهش را گز کرد و رفت. تنگ غروب بشهر بزرگی رسید، دید آنجا هیاهو و غوغای غریبی است، تو دلش ذوق کرد و رفت کنار شهر توی یک خرابه ایستاد. یک‌مرتبه دید یک باز شکاری که روی آسمان اوج گرفته بود پائین آمد و روی سر او نشست و کله‌اش را توی چنگال گرفت.

مردم بطرفش هجوم آوردند و هورا کشیدند و سر دست بلندش کردند اما همینکه فهمیدند خارجی است، او را بردند در اطاقی انداختند و درش را چفت کردند. حسینی رفت پنجره را وا کرد و دو بار دیگر هم باز اوج گرفت و از پنجره آمد روی سر او نشست. مردم هم این سفر ریختند و او را بردند توی یک کالسکه طلای چهاراسبه نشاندند و با دم‌ودستگاه او را بقصر باشکوهی بردند و در حمام بسیار عالی سر و تنش را شستند، لباسهای فاخر و جبه‌های سنگین‌قیمت باو پوشاندند، بعد بردندش روی تخت جواهرنگاری نشاندند، و یک تاج هم بسرش گذاشتند.

حسینی از ذوق توی پوست خودش نمی‌گنجید و هاج‌وواج دور خودش نگاه میکرد. تا یک نفر کور با لباس مجللی آمد و روی زمین را بوسید و گفت:

« - خداوندگارا، قبله عالم سلامت باشد! بنده از طرف همه حضار تبریک عرض میکنم!

حسینی سینه‌اش را صاف کرد و باد توی آستینش انداخت و با صدای آمرانه گفت: «تو کی هستی؟»

« - قبله عالم سلامت باشد! مردمان این کشور همه کرولال هستند و من یک نفر خارجی از تجار کشور زرافشانم و مأمورم تا مراسم شادباش را بحضورتان ابلاغ بکنم.»

« - اینجا کجاس؟»

دیلماج: « - اینجا را کشور ماه تابان مینامند.»

حسینی گفت: « - برو از قول من بمردم بفهمون و بهشون اطمینون بده که ما همیشه بفکر اونا بودیم و امیدواریم که زیر سایه ما وسایل آسایششون فراهم بشه.»

دیلماج گفت: «قربان از حسن نیات...»

حسینی حرفش را برید: « - بگو برن پی کارشون، پرچونگی هم موقوف. شنیدی؟ شوم ما رو حاضر بکنن!»

تاجر کور اشاره بطرف خوانسالار باشی کرد و همه کرنش کردند و از در بیرون رفتند. خوانسالارباشی هم آمد جلو تعظیم کرد و اشاره باطاق دیگری کرد. بعد پس‌پسکی بیرون رفت. حسینی پا شد خمیازه کشید و لبخندی زد و با خودش گفت: «عجب کچلک‌بازئی این احمقها در آوردن! گمون میکنن که من عروسکشونم! پدری ازشون دربیارم که حظ بکنن!..» بعد در اطاق دنگالی وارد شد که یک سفره بلند بدرازی اطاق انداخته بودند و خوراکهای رنگارنگ در آن چیده بودند. حسینی از ذوقش دور سفره رقصید و هولکی چند جور خوراک روی هم خورد و یک بوقلمون را برداشت بنیش کشید و چند تا قدح دوغ و افشره را بالایش سر کشید و بخوابگاهش رفت.

فردا صبح حسینی نزدیک ظهر بیدار شد و بار داد. همه وزراء و امراء و دلقکهای درباری و اعیان و اشراف و ایلچی‌ها و تجار دنبال هم ریسه شدند، دسته‌دسته می‌آمدند و کرنش می کردند و کنار دیوار ردیف خط می‌کشیدند و با حرکات دست و چشم و دهن اظهار فروتنی و بندگی میکردند. اگر مطلب مهم یا فرمان فوری بود که میخواستند بصحه همایونی برسد، روی دفترچه یادداشت که با خودشان داشتند می‌نوشتند و از لحاظ حسینی میگذرانیدند، اما از آنجائیکه حسینی بی‌سواد بود، وزیر دست راست و وزیر دست چپش را از تجار کور زرافشان انتخاب کرد تا جواب را زبانی باو بفهمانند و بعد موضوع را با خودشان کنار بیایند.

چه دردسرتان بدهم، آنقدر پیزر لای پالان حسینی گذاشتند و در چاپلوسی و خاکساری نسبت باو زیاده‌روی کردند و متملق‌ها و شعرا و فضلا و دلقکها و حاشیه‌نشینها دمش را توی بشقاب گذاشتند و او را سایه خدا و خدای روی زمین وانمود کردند که کم‌کم از روی حسینی بالا رفت. شکمش گوشت نو بالا آورد و خودش را باخت و گمان کرد علی‌آباد هم شهریست، بطوری که کسی جرئت نمیکرد باو بگوید که: بالای چشمت ابروست. بعد هم بگیروببند راه انداخت و بزور دوستاق و گزمه و قراول چنان چشم‌زهره‌ای از مردم گرفت که همه آنها بستوه آمدند. تمام اهالی کشور ماه تابان بکشت‌وزرع تریاک و کشیدن عرق دوآتشه وادار شدند تا باین وسیله از کشور زرافشان طلا وارد کنند و بجایش عرق و تریاک بفروشند و پولش را حسینی و اطرافیانش بالا بکشند. مخلص کلوم، مردم با فقر و بدبختی زندگی میکردند و کم‌کم مرض کوری از زرافشان بماه تابان سرایت کرد و کری هم از ماه تابان بکشور زرافشان سوغات رفت. حسینی هم گوشش سنگین و بعد کر شد. اما با چند نفر دلقک درباری و متملق و تجار کور که همدستش بودند به لفت‌ولیس و عیش‌ونوش مشغول شدند و پدر و برادرها بکلی از یادش رفتند و خواهش پدرش را هم فراموش کرد.

***

حسینی را اینجا داشته باشیم ببینیم چه بسر احمدک آمد. جونم برایتان بگوید: احمدک با کت‌های بسته بی‌هوش و بی‌گوش توی غار افتاده بود. طرف صبح که نور ضعیفی از لای تخته‌سنگ توی غار افتاد یکمرتبه ملتفت شد که کسی بازویش را گرفته تکان میدهد. چشمهایش را که باز کرد دید یک درویش لندهور سبیل از بناگوش دررفته بالای سرش است درویش گفت: « - تو کجا این جا کجا؟» احمدک سرگذشت خودش را برایش نقل کرد که چطور پدرش آنها را پی روزی فرستاد و برادرهایش این بلا را بسر او آوردند. درویش بازوهایش را باز کرد و برایش غذا آورد. احمدک خورد و بدرویش گفت: « - خوب حالا میخوام برم پیش برادرام کمکشون بکنم!»

درویش جواب داد: « - هنوز موقعش نرسیده چون بیخود خودت رو لو میدی و گیر میاندازی.. اگه راس میگی برو به کشور همیشه‌باهار. آب زندگی رو پیدا کن تا همیه بدبختها رو نجات بدی.»

« - راهش کجاس؟»

« - نشونت میدم، آب زندگی پشت کوه قافه.»

از گوشهٔ غار یک نی‌لبک برداشت باو داد و گفت: « - اینو از من یادگار داشته باش!» احمدک نی‌لبک را گرفت، در بغلش گذاشت و با هم از غار بیرون آمدند. درویش او را برد سر سه‌راهه و راه سومی را که خیلی سنگلاخ و پست‌وبلند بود بهش نشان داد. احمدک خداحافظی کرد و راه افتاد. رفت و رفت، در راه نی‌لبک میزد، پرنده‌ها و جانوران دورش جمع میشدند. تا نزدیک ظهر رسید پای یک درخت چنار کهن و با خودش گفت: «اینجا یه چرت میزنم و بعد راه میافتم!» فوراً بخواب رفت. مدتی که گذشت از صدای خش‌وفشی بیدار شد. نگاه کرد بالای سرش دید یک اژدها به چه گندگی از از درخت بالا میرفت و لانه مرغی هم بدرخت بود.

اژدها که نزدیک میشد بچه‌مرغها بنای دادوبیداد را گذاشتند و دید که اژدها میخواست آنها را بخورد. بلند شد یک تخته‌سنگ برداشت و بطرف اژدها پرتاب کرد. سنگ گرفت بسر اژدها زمین خورد و جابجا مرد.

هر سال کار اژدها این بود که وقتی سیمرغ بچه میگذاشت و موقع پرواز بچه‌هایش میرسید میآمد و همه آنها را میخورد. امسال هم سر موقع آمده بود، اما احمدک نگذاشت که کار خودش را بکند.

همینکه اژدها را کشت رفت دوباره دراز کشید و خوابش برد. بعد سیمرغ از بالای کوه بلند شد و چیزی برای بچه‌هایش آورد که بخورند، دید یکنفر پائین درخت گرفته و خوابیده، دوباره بطرف کوه پرواز کرد و یک تخته‌سنگ بزرگ روی بالش گذاشت و آورد که توی سر آن مرد بزند. با خودش خیال کرد: «این همون کسییه که هر سال مییاد و بچه‌های منو میبره، بیشک امسالم واسیه همینکار اومده. من الآن پدرش رو در مییارم!»

سیمرغ نزدیک لانه که رسید درست میزان گرفت تا سنگ را روی سر احمدک بزند، فوراً بچه‌ها فهمیدند که مادرشان چه خیالی دارد. دادوبیداد راه انداختند و بال زدند و فریاد کشیدند: «ننه‌جون! دس نگهدار، اگه این مردک نبود اژدها مارو خورده بود!» سیمرغ هم رفت و سنگ را دورتر انداخت.

وقتیکه برگشت اول به بچه‌هایش خوراک داد، بعد بالش را مثل چتر باز کرد و روی احمدک سایه انداخت تا بآسودگی بخوابد. خیلی از ظهر گذشته بود که احمدک از خواب بیدار شد و سیمرغ بهش گفت:

« - ای جوون، هرچی از من بخواهی بهت میدم. حالا بگو به‌بینم قصد کجارو داری؟»

« - میخوام بکشور همیشه‌باهار برم.»

« - خیلی دوره، چرا اونجا میری؟»

« - آب زندگی رو پیدا کنم تا بتونم برادرامو نجات بدم.»

« - ها، اینکار خیلی سخته. اول یه پر از من بکن و همیشه با خودت داشته باش، اگه روزی‌روزگاری بکمک من محتاج شدی بیک بهونه‌ای چیزی میری روی پشت‌بام و پر منو آتیش میزنی، من فورن حاضر میشم و ترو نجات میدم. حالا بیا رو بالام بشین.»

سیمرغ روی زمین نشست، احمدک یک پر از بالش کند و قایم کرد. بعد رفت روی بالهای سیمرغ گرفت نشست و او هم در هوا بلند شد.

وقتیکه سیمرغ احمدک را روی زمین گذاشت، آفتاب پشت قله کوه قاف میرفت. در جلگه جلو او شهر بزرگی با دروازه‌های باشکوه نمایان بود. سیمرغ با او خدانگهداری کرد و رفت.

تا چشم کار میکرد باغ و بوستان و سبزه و آبادی بود و مردمان سرزنده‌ای که مشغول کشت و درو بودند دیده میشدند. یا ساز میزدند و تفریح میکردند. جانوران آنجا از آدمها نمیترسیدند. آهو بآرامی چرا میکرد و خرگوش در دست آدمها علف میخورد، پرنده‌ها روی شاخه درختها آواز میخواندند. درختهای میوه از هر سو سر در هم کشیده بودند.

احمدک چند تا از آن میوه‌های آبدار کند و خورد. بعد رفت سر چشمه‌ای که از زمین میجوشید یک مشت آن بصورتش زد. چشمش طوری روشن شد که باد را از یکفرسخی میدید. یکمشت آب هم خورد گوشش چنان شنوا شد که صدای عطسه پشه‌ها را میشنید. بطوری از زندگی مست و سرشار شد که نی‌لبکش را درآورد و شروع بزدن کرد. دید یک گله گوسفند که در دامنه کوه پخش‌وپلا بود دورش جمع شد و دختر چوپانی مثل پنجه آفتاب که بماه میگفت تو در نیا که من در آمدم. با گیس گلابتونی و دندان مرواری دنبال گوسفندها آمد. احمدک بیک نگاه یکدل نه، صد دل عاشق دختر چوپان شد و از او پرسید:

« - اینجا کجاس؟»

دختر جواب داد« : اینجا کشور همیشه‌باهاره.»

« - من بسراغ آب زندگی آمده‌ام چشمه‌اش کجاس؟»

دختر خندید و جواب داد: « - همیه آبها آب‌زندگیس، این آب چشمیه مخصوصی نداره.»

احمدک بفکر فرو رفت و گفت: « میکنم.... مثه چیزی که عوض شدم. همه‌چیز اینجا مثل اینکه در عالم خوابه... چیزاییکه بچشم می‌بینم هیشوقت نمیتونسم باور بکنم.

دختر پرسید: « - مگه از کجا آمدی؟»

احمدک سرگذشت خودش را از سیر تا پیاز نقل کرد و گفت که آمده تا آب زندگی واسه پدر و برادرهاش ببرد. دختر دلش بحال او سوخت و گفت:

« - اینجا آب زندگی چشمیه مخصوصی نداره. فقط در کشور کرها و کورها این لقبو به آب اینجا دادن، اما اگه برادرات حس آزادی ندارن بیخود وخت خودتو تلف نکن، چون آب زندگی بدردشون نمیخوره.»

احمدک جواب داد: « - شاید که اشتباه کرده باشم. از حرفای شما که چیز زیادی سرم نمیشه همه‌چیز اینجا مثه عالم خواب میمونه. وانگهی خسته و مونده هسم باید برم شهر.»

دختر گفت: « - تو جوون خوش‌قلبی هسی. اگه مایل باشی منزل ما مثه منزل خودته.»

احمدک را با خودش بمنزل برد و مادرش سفارش او را کرد. مادر دختر گفت: « - قدم شما روی چشم! بفرمایین مهمون ما باشین و خستگی دربکنین.»

روزبروز عشق احمدک برای دختر چوپان زیادتر میشد و چند روزی را به گشت‌وگذار در شهر ورگذار کرد بعد بیکاری دلش را زد، بالاخره آمد بمادر دختر گفت:

« - من خیال دارم یه کاری پیدا بکنم.

« - چه‌کاره هسی؟»

« - هیچی! دو تا بازو دارم، هر کاری که شما بگین.»

« - نه، هر کاریکه خودت دلت بخواد و بتونی از عهده‌اش بربیائی.»

احمدک فکری کرد و گفت: « - تو شهر پدرم شاگرد عطار بودم و دواها رو میشناسم.»

مادر دختر جواب داد: « - پس دوافروش سر گذرمون دنبال یه شاگرد میگشت، اگه میخوایی برو پیشش کار کن.»

احمدک گفت: « - البته چه از این بهتر؟»

مادر دختر گفت: « - حالا که تو جوون تنبلی نیسی و تن بکار میدی ازین ببعد اگه میخوایی بیا همینجا با ما زندگی بکن.»

احمدک روزها میرفت پیش دوافروش کار میکرد و شبها بخانه دختر چوپان برمیگشت. کم‌کم باسواد شد و کار مشتریهای دوافروش را راه میانداخت و کارش هم بهتر شد و حتی چلینگری و نجاری را هم یاد گرفت، چون پدرش بهش نصیحت کرده بود که یک کاروکاسبی هم بلد بشود. بعد سور بزرگی داد و دختر چوپان را بزنی گرفت و زندگی آزاد و خوشی با زن و رفقائی که تازه با آنها آشنا شده بود میکرد. اما تنها دلخوری که داشت این بود که نمیدانست چه بسر پدر و برادرهایش آمده و همیشه گوش‌بزنگ بود و از هر مسافر خارجی که وارد کشور همیشه‌بهار میشد پرسش‌هائی میکرد و میخواست از پدر و برادرهایش باخبر بشود، اما همیشه تیرش به سنگ میخورد. تا اینکه یک روز با یکی از مشتریهای کور دوافروش که از کشور زرافشان آمده بود گرم گرفت و زیرپاکشی کرد. کوره باو گفت:

« - کفر نگو. زبونتو گاز بگیر، اینکه تو سراغشو میگیری حسنی قوزی نیس، پیغمبر ماس. سال پیش بود بکشور زرافشون اومد و معجز کرد، یعنی همه ما که گمراه بودیم و از کوری رنج میکشیدیم نجاتمون داد و بهمون دلداری داد و وعدیه بهشت داد و ما رو از این خجالت بیرون آورد و همیه مردم از جون‌ودل برایش طلاشوری میکنن. واسمون وعظ میکنه و ما رو راهنمائی میکنه. حالا واسه این نیومدم که چشممو معالجه بکنم و از آب زندگی اینجا احتیاط میکنم. چون با خودم باندازه کافی آب از کشور زرافشون آوردم، فقط اومدم یه جفت چش مصنوعی بگذارم.» اشاره کرد بخیکچه‌ای که به کمرش آویزان بود.

شست احمدک خبردار شد و فهمید که حرف درویش راست بوده. دیگر صدایش را درنیاورد و از کسان دیگر هم جویا شد و فهمید حسینی کچل هم در کشور ماه تابان مشغول چاپیدن و قتل و غارت مردمان آنجاست و حرص طلا و مال دنیا همه این بدبخت‌ها را کور و اسیر کرده. بحال برادرهایش دلش سوخت و با خودش گفت: «باید برم اونا رو نجاتشون بدم!» استاد دوا فروش که آمد بهش گفت:

« - رفیق بیشتر از یک ساله که زیر دس شما کار میکنم و از وختیکه در این کشور اومدم معنی زندگی و آزادی رو فهمیدم. بی‌سواد بودم باسواد شدم، بی‌هنر بودم چند جور هنر یاد گرفتم. کور و کر بودم چشم و گوشم در اینجا واز شد، لذت تنفس در هوای آزاد و کار با تفریح رو اینجا شناختم. اما قول دادم، یعنی پدرم از من خواهشی کرده، میباس بعهد خودم وفا کنم. اینه که اجازه مرخصی میخوام.»

استاد گفت: « - حیف که از پیش من میری! اما چون تو جوون زبروزرنگی بودی یه چیز از من بخواه.»

احمدک جواب داد: « - دوادرمون کوری و کری رو میخوام.»

استادش گفت: « - اینکه چیزی نیس، مگه نمیدونی که آب اینجا رو تو کشور زرافشون و ماه تابون آب زندگی میکند و علاج کوری و کری اوناس؟ یه قمقمه از این آب با خودت ببر همه‌شونو شفا میدی. اما کاری که میخوایی بکنی خیلی خطرناکه، چون کورها و کرها دشمن سرزمین همیشه بهارند و بخون مردمش تشنه هسن. اونم واسه اینکه ما طلا و نقره رو نمیپرستیم و آزادونه زندگی میکنیم. اما اونا بخیال خودشون اربابی و آقایی نمیکنن مگه از دولت سر کوری و کری مردمونشون!»

احمدک جواب داد: «من اینا سرم نمیشه، میباس برم و نجاتشون بدم.»

«تو جوون باهوشی هسی. شاید که بتونی. بهرحال من سد راه تو نمیشم» رویش را بوسید و او هم از استادش خدانگهداری کرد. بعد رفت روی زن و بچه‌اش را هم بوسید و بطرف کشور زرافشان روانه شد.

آنقدر رفت و رفت تا رسید بسرحد کشور زرافشان. دید چند نفر قراول کور با زره و کلاه خود و تیر و کمان طلا آنجا دور هم نشسته بودند و بافور میکشیدند. از دور فریاد کردند: « - اوهوی ناشناس تو کی هستی و برای چی اومدی؟»

احمدک جواب داد: « - من یکنفر بنده خدا و تاجر طلا هسم و اومدم تا بمذهب جدید ایمان بیاورم.»

یکی از قراولان گفت: « - آفرین بشیر پاکی که خورده‌ای، قدمت رو چش!»

احمدک به اولین شهری که رسید دید مردم همه کور و کثیف و ناخوش و فقیر کنار رودخانه‌ای که از بسکه خاکش را کنده بودند گود شده بود نشسته بودند و با زنجیرهای طلا به خانه‌شان که کلبه‌هائی بیشتر شبیه لانه جانوران بود بسته شده بودند. با دستهای پینه‌بسته و بازوان گل‌آلود از صبح تا شام زیر شلاق کشیکچی‌هائی که دائماً پاسبانی میکردند طلا می‌شستند. زمین بایر افتاده بود، پرندگان گریخته بودند، درختها خشکیده بود. تنها تفریح آنها کشیدن وافور و خوردن عرق بود. دلش بحال این مردم سوخت نی‌لبکش را درآورد و یک آهنگی که در کشور همیشه‌بهار یاد گرفته بود زد. گروه زیادی دورش جمع شدند و برایش کیسه‌های پر از خاک طلا آوردند و بخاک افتادند و سجده کردند. احمدک به آنها گفت: «من احتیاجی به طلای شما ندارم، بگذارین شما رو از زجر کوری نجات بدم، من از کشور همیشه‌باهار اومدم و آب زندگی با خودم دارم.»

در میان آنها ولوله افتاد، بالاخره دسته‌ای از آنها حاضر شدند. احمدک هم قمقمه‌اش را درآورد و آب زندگی بچشمشان مالید همه بینا شدند. همینکه چشمشان روشن شد از وضع فلاکت‌بار زندگی خودشان وحشت کردند و بنای مخالفت را با پولدارها و گردن‌کلفت‌های خودشان گذاشتند. زنجیرها را پاره کردند، داد و قال بلند شد و نطق‌های حسنی را که با حروف برجسته منتشر شده بود سوزاندند. خبر بپایتخت رسید حسنی و شاه دستپاچه شدند. حسنی یاد حرف دیبک توی چاه افتاد که باو گفته بود: «از آب زندگی پرهیز بکن!» فوراً فرمان دادند همه کسانیکه بینا شده‌اند و مخصوصاً آن کافر ملحدی که از کشور همیشه‌بهار آمده تا مردم را از راه دنیا و دین گمراه کند بگیرند و شمع‌آجین بکنند و دور شهر بگردانند تا مایه عبرت دیگران بشود.

در کوچه و بازار جارچی افتاد که هر حلالزاده‌ای شیر پاک خورده‌ای احمدک را بگیرد و بدست گزمه بدهد پنج اشرفی گرفتنی باشد!»

از قضا کسیکه احمدک را گرفت یک تاجر کر برده‌فروش از اهل کشور ماه تابان بود. همینکه دید احمدک جوان قلچماقی است به جوانی او رحم آورد و بعد هم طمعش غالب شد، چون دید ممکن است خیلی بیشتر از پنج اشرفی برایش مشتری پیدا بکند. این شد که صدایش را درنیاورد و فردای آن روز احمدک را برای فروش با غلامها و کنیزها و کاکاسیاها و دده‌سیاه‌ها به بازار برده‌فروشان برد. اتفاقاً یک تاجر کر دیگر از اهالی ماه تابان که تنه توشه احمدک را پسندید بقیمت بیست اشرفی او را خرید و فردایش با قافله روانه کشور ماه تابان شد.


سر راه احمدک میدید که بارهای شتر مملو از بغلی عرق و لوله‌های تریاک و زنجیرهای طلا بود که از کشور ماه تابان بزرافشان میرفت و از آنطرف خاک طلا بکشور ماه تابان می‌بردند تا اینکه بالاخره وارد کشور ماه تابان شدند. به اولین شهری که رسیدند احمدک دید اهالی آنجا هم بدبخت و فقیر بودند و شهر سوت‌وکور بود و همه مردم بدرد کری و لالی گرفتار بودند زجر میکشیدند و یک دسته کر و کور و احمق پولدار و ارباب دسترنج آنها را میخوردند. همه‌جا کشتزار خشخاش بود و از تنوره کارخانه‌های عرق‌کشی شب و روز دود درمیآمد. در آنجا نه کتاب بود نه روزنامه و نه ساز و نه آزادی. پرنده‌ها از این سرزمین گریخته بودند و یک مشت مردم کرولال در هم میلولیدند و زیر شلاق و چکمه جلادان خودشان جان میکندند. احمدک دلش گرفت، نی‌لبکش را درآورد و یک آواز غم‌انگیز زد، دید همه با تعجب باو نگاه میکنند، فقط یک شتر لاغر و مردنی آمد بسازش گوش داد.

احمدک واسه این مردم دلش سوخت و آب زندگی بخورد چند نفرشان داد. گوششان شنوا شد و زبانشان باز شد و سر و گوششان جنبید. بارهای طلا را در رودخانه ریختند و در همانشب چندین کارخانه عرق‌کشی را آتش زدند و کشتزارهای تریاک را لگدمال کردند.

خبر که به پایتخت رسید حسینی کچل غضب نشست و فرمان دستگیر کردن احمدک را داد، و قراول و گزمه توی شهر ریخت و طولی نکشید که احمدک را گرفتند و کند و زنجیر زدند و قرار شد که او را شمع‌آجین کنند و در کوچه و بازار بگردانند تا عبرت دیگران بشود.

احمدک گوشه سیاه‌چال غمناک گرفت نشست و بحال خودش حیران بود، ناگهان در باز شد و دوساقچی با پیه‌سوز روشن برایش غذا آورد. احمدک یادش افتاد که پر سیمرغ را با خودش دارد. به دوساقچی گفت: «عموجون میدونم که امشب منو میکشن پس اقلا بگذار بروم بالای بوم نماز بگذارم و توبه بکنم.» زندانبان که کر بود ملتفت نشد. بالاخره باو فهماند و زندانبان جلو افتاده و او را برد پشت‌بام. احمدک هم پر سیمرغ را درآورد و با پیه‌سوز آتش زد. یک‌مرتبه آسمان غرید و زمین لرزید و میان ابر و دود یک مرغ بزرگ آمد و احمدک را گذاشت روی بالش و د برو که رفتی بطرف کوه قاف و پرواز کرد. مردم کشور ماه تابان را میگوئی هاج‌وواج ماندند. فوراً چاپار راه افتاد این خبر را به پایتخت رسانید. حسینی که این خبر را شنید اوقاتش تلخ شد بطوری که اگر کاردش میزدند خونش درنمیآمد و فهمید که همه این آل‌وآشوبها از کشور همیشه بهار آمده است و این کشور علاوه بر اینکه دادوستد طلا را منسوخ کرده بود برای هممسایه‌هایش هم کارشکنی میکرد و بدتر از همه میخواست چشم و گوش رعیتهای او را هم باز بکند! یاد حرف سه کلاغ افتاد که گفتند اگر بخواهد حکمرانی کند باید از آب زندگی بپرهیزد و حالا از کشور همیشه‌بهار آب زندگی برای رعیتهایش سوغات میآوردند، از این جهت بر ضد کشور همیشه‌بهار علم طغیان بلند کرد و زیرجلی با کشور زرافشان ساخت‌وپاخت و بندوبست کرد و مشغول ساختن نیزه و گرز و خنجر و شمشیر و تیر و کمان طلا شدند و قشون را سان میدیدند.

حسنی قوزی هم در کشور زرافشان نطقهای آتشین بر ضد کشور همیشه‌بهار میکرد و مردم را بجنگ با آن‌ها دعوت میکرد. بالاخره اعلان جهاد داد. حسینی کچل هم همانروز مثل برج زهرمار غضب نشست و لباس سرخ پوشید و اعلان جنگی باین مضمون صادر کرد: «ما همیشه خواهان صلح و سلامت مردم بودیم، اما مدتهاس که کشور همیشه‌باهار انگش تو شیر میزنه و مردم ما رو انگلک میکنه. مثلا پارسال بود که یک سنگ آب زندگی از سرحدشون تو کشور ما انداختند، پیارسال بود که یه تیکه ابر از قله کوه قاف آمد آب زندگی بارید و یه دسته مردم چشم و گوششون واز شد و زبون‌درازی کردن اما بتقاصشون رسیدن. موش بهنبونه کار نداره هنبونه با موش کار داره! امسالم احمدک رو برایمون فرستادن. پس دود از کنده پا میشه! کشور همیشه‌باهار همیشه دشمن پول بوده، ظاهراً با ما دوس جون‌جونیه اما زیرزیرکی موشک میدوونه میخواد چشم و گوش رعیتو واز بکنه و صلح و صفای دنیا رو بهم بزنه. ما و کشور زرافشون که همسایه و دوس قدیمی ماس میباس تخم این آل‌وآشوب‌راه‌بندازها رو وربیندازیم و دشمنای طلا رو نیس و نابود کنیم. زنده باد کوری و کری که راه بهشت و زندگی ابدی رو برای مردم و عیش و عشرتو برای ما واز میکنه، و بعهدهٔ ماس که دشمنای طلا رو از بین ببریم!» حسینی با سر انگشتش پای این فرمان را مهر زده بود.

مطابق این فرمان و اعلان جهاد حسنی، کشور ماه تابان و کشور زرافشان بکشور همیشه‌بهار شبیخون زدند و لشکر کور وکر از هر طرف شروع به تاخت به و تاز کردند.

اما این دو کشور برای اینکه قشونشان مبادا از آب زندگی بخورند و یا بصورتشان بزنند و چشم و گوششان باز بشود پیش‌بینی کردند و قرار گذاشتند در شهرهائی که قشون‌کشی میکردند فوراً آب‌انبارهائی بسازند و از آب گندیده پساب طلاشوئی این آب‌انبارهارا پر بکنند و بخورد قشونشان بدهند و هر سرباز یک مشک از آن آب با خودش داشته باشد و مثل شیشه عموش آن را حفظ بکند و اگر مشک آبش را از دست میداد بجرم اینکه از آب زندگی خورده فوراً کشته شود.

کشور همیشه‌بهار که از همه‌جا بیخبر نشسته بود و ایلچی‌های همسایه‌هایش تا دیروز لاف دوستی و رفاقت با اینها میزدند، یکه خورد و دستپاچه قشونی آماده کرد و جلو آنها فرستاد. قشون کور و کر مثل مور و ملخ در شهرهای همیشه‌بهار ریختند و کشتند و چاپیدند و تاراج کردند و خاک شهرها را توبره میکردند و زورکی تریاک و عرق و طلا بمردم میدادند و اسیرها را به بندگی بشهر خودشان میبردند.

احمدک هم تیر و کمانش را برداشت و بجنگ رفت و کمین نشست. سرداران کور و کر جفت و جفت بغل هم مینشستند تا کرها برای کورها ببینند و کورها برای کرها بشنوند. احمدک نشانه می‌گرفت و تیر بمشک آب آنها میزد و بعد با چند نفر از رفقایش شبانه آب‌انبارهای آنها را با وجودی که پاسبان‌های کور و کر بالای برج و بارو آنها را میپائیدند درب‌وداغون کرد و تمام آبی که برای قشونشان آورده بودند هرز رفت.

جنگ طول کشید و چنان مغلوبه شد که خون میآمد و لش میبرد. اما از آنجائیکه اسلحه‌های کشور زرافشان و ماه تابان تاب اسلحه فولادین کشور همیشه‌بهار را نیاورد، قشونشان از هم پاشید و مخصوصاً چون آب‌انبارهای آنها خراب شد و آبش هرز رفت این شد که قشون آنها مجبور شدند که از آب زندگی کشور همیشه‌بهار بخورند و چشم و گوششان باز شد و بزندگی نکبت‌بار خودشان هوشیار شدند و یکمرتبه ملتفت شدند که تا حالا دست نشانده یکمشت کور و کر و پول‌دوست احمق شده بودند و از زندگی و آزادی بوئی نبرده بودند. زنجیرهای خود را پاره کردند، سران سپاه خود را کشتند و با اهالی کشور همیشه‌بهار دست یگانگی دادند. بعد بشهرهای خودشان برگشتند و حسنی قوزی و حسینی کچل و همه میرغضبهای خودشان را که این زندگی ننگین را برای آنها درست کرده بودند بتقاص رسانیدند و از نکبت و اسارت طلا آزاد شدند.

احمدک هم اینسفر با زن و بچه‌اش رفت پیش پدرش و بچشمهای او که در فراقش از زور گریه کور شده بود آب زندگی زد، روشن شد و بخوبی و خوشی مشغول زندگی شدند.

همانطوریکه آنها بمرادشان رسیدند شما هم بمرادتان برسید!

  قصه ما بسر رسید کلاغه بخونه‌اش نرسید!  

پایان