اسیر/افسانه تلخ
افسانهٔ تلخ
□
نه امیدی که بر آن خوش کنم دل
نه پیغامی نه پیک آشنائی
نه در چشمی نگاه فتنه سازی
نه آهنگ پر از موج صدائی
ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت
سحرگاهی زنی دامنکشان رفت
پریشان مرغ ره گم کردهای بود
که زار و خسته سوی آشیان رفت
کجا کس در قفایش اشک غم ریخت
کجا کس با زبانش آشنا بود
ندانستند این بیگانه مردم
که بانگ او طنین نالهها بود
به چشمی خیره شد شاید بیاید
نهانگاه امید و آرزو را
دریغا، آن دو چشم آتش افروز
بدامان گناه افکند او را
به او جز از هوس چیزی نگفتند
در او جز جلوهٔ ظاهر ندیدند
بهر جا رفت، در گوشش سرودند
که زن را بهر عشرت آفریدند
شبی در دامنی افتاد و نالید
مرو! بگذار در این واپسین دم
ز دیدارت دلم سیراب گردد
شبح پنهان شد و در خورد بر هم
چرا امید بر عشقی عبث بست؟
چرا در بستر آغوش او خفت؟
چرا راز دل دیوانهاش را
به گوش عاشقی بیگانه خو گفت؟
چرا؟ ... او شبنم پاکیزهای بودد
که در دام گل خورشید افتاد
سحرگاهی چو خورشیدش برآمد
به کام تشنهاش لغزید و جان داد
به جامی بادهٔ شورافکنی بود
که در عشق لبانی تشنه میسوخت
چو میآمد ز ره پیمانهنوشی
به قلب جام از شادی میافروخت
شبی ناگه سرآمد انتظارش
لبش در کام سوزانی هوس ریخت
چرا آن مرد بر جانش غضب کرد؟
چرا بر ذرههای جامش آویخت؟
کنون، این او و این خاموشی سرد
نه پیغامی، نه پیک آشنائی
نه در چشمی نگاه فتنهسازی
نه آهنگ پر از موج صدایی