اسیر/انتقام
انتقام
□
باز کن از سر گیسویم بند
پند بس کن، که نمیگیرم پند
در امید عبثی دل بستن
تو بگو تا به کی آخر، تا چند
از تنم جامه برون آر و بنوش
شهد سوزندهٔ لبهایم را
تا به کی در عطشی دردآلود
به سر آرم همه شبهایم را
خوب دانم که مرا برده ز یاد
من هم از دل بکنم بنیادش
بادهای، ای که ز من بیخبری
بادهای تا ببرم از یادش
شاید از روزنهٔ چشمی شوخ
برق عشقی به دلش تافته است
من اگر تازه و زیبا بودم
او زمن تازهتری یافتهاست
شاید از کام زنی نوشیده است
گرمی و عطر نفسهای مرا
دل به او داده و بردهاست ز یاد
عشق عصیانی و زیبای مرا
گر تو دانی و جز اینست، بگو
پس چه شد نامه، چه شد پیغامش
خوب دانم که مرا برده ز یاد
زآنکه شیرین شده از من کامش
منشین غافل و سنگین و خموش
زنی امشب ز تو میجوید کام
در تمنای تن و آغوشی است
تا نهد پای هوس بر سر نام
عشق توفانی بگذشتهٔ او
در دلش ناله کنان میمیرد
چون غریقی است که با دست نیاز
دامن عشق ترا میگیرد
دست پیش آر و در آغوشش گیر
این لبش، این لب گرمش، ای مرد
این سر و سینهٔ سوزندهٔ او
این تنش، این تن نرمش، ای مرد