اسیر/رمیده
< اسیر
رمیده
□
نمیدانم چه میخواهم خدایا
بهدنبال چه میگردم شب و روز
چه میجوید نگاه خستهٔ من
چرا افسردهاست این قلب پرسوز
ز جمع آشنایان میگریزم
به کنجی میخزم آرام و خاموش
نگاهم غوطهور در تیرگیها
به بیمار دل خود میدهم گوش
گریزانم از این مردم که با من
بظاهر همدم و یکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
بدامانم دوصد پیرایه بستند
از این مردم، که تا شعرم شنیدند
برویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند
مرا دیوانهای بدنام گفتند
دل من، ای دل دیوانهٔ من
که میسوزی ازین بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدارا، بس کن این دیوانگیها
تهران- مرداد ۱۳۳۳