اسیر/رویا
رؤیا
□
باز من ماندم و خلوتی سرد
خاطراتی ز بگذشتهای دور
یاد عشقی که با حسرت و درد
رفت و خاموش شد در دل گور
روی ویرانههای امیدم
دست افسونگری شمعی افروخت
مردهئی چشم پرآتشش را
از دل گور بر چشم من دوخت
ناله کردم کهای وای این اوست
در دلم از نگاهش، هراسی
خندهای بر لبانش گذر کرد
کای هوسران، مرا میشناسی
قلبم از فرط اندوه لرزید
وای بر من، که دیوانه بودم
وای بر من، که من کشتم او را
وه که با او چه بیگانه بودم
او به من دل سپرد و بجز رنج
کی شد از عشق من حاصل او
با غروری که چشم مرا بست
پا نهادم بروی دل او
من به او رنج و اندوه دادم
من به خاک سیاهش نشاندم
وای بر من، خدایا، خدایا
من به آغوش گورش کشاندم
در سکوت لبم ناله پیچید
شعلهٔ شمع مستانه لرزید
چشم من از دلتیرگیها
قطرهٔ اشکی در آن چشمها دید
همچو طفلی پشیمان دویدم
تا که درپایش افتم به خواری
تا بگویم که دیوانه بودم
میتوانی به من رحمت آری
دامنم شمع را سرنگون کرد
چشمها در سیاهی فرو رفت
ناله کردم مرو، صبر کن، صبر
لیکن او رفت، بیگفتگو رفت
وای بر من، که دیوانه بودم
من به خاک سیاهش نشاندم
وای بر من، که من کشتم او را
من به آغوش گورش کشاندم