اسیر/چشم به راه
چشم براه
□
آرزوئی است مرا در دل
که روان سوزد و جان کاهد
هر دم آن مرد هوسران را
با غم و اشک و فغان خواهد
بخدا در دل و جانم نیست
هیچ جز حسرت دیدارش
سوختم از غم و کی باشد
غم من مایهٔ آزارش
شب در اعماق سیاهیها
مه چو در هالهٔ راز آید
نگران دیده به ره دارم
شاید آن گمشده باز آید
سایهای تا که بدر افتد
من هراسان بدوم بر در
چون شتابان گذرد سایه
خیره گردم به در دیگر
همه شب در دل این بستر
جانم آن گمشده را جوید
زینهمه کوشش بیحاصل
عقل سرگشته به من گوید
زن بدبخت دلافسرده
ببر از یاد دمی او را
این خطا بود که ره دادی
به دل آن عاشق بد خو را
آن کسی را که تو میجوئی
کی خیال تو بسر دارد
بس کن این ناله و زاری را
بس کن او یار دگر دارد
لیکن این قصه که میگوید
کی بنرمی رودم در گوش
نشود هیچ ز افسونش
آتش حسرت من خاموش
میروم تا که عیان سازم
راز این خواهش سوزان را
نتوانم که برم از یاد
هرگز آن مرد هوسران را
شمع ای شمع چه میخندی؟
به شب تیره خاموشم
بخدا مردم از این حسرت
که چرا نیست در آغوشم