گمگشته

من به مردی وفا نمودم و او
پشت پا زد به عشق و امیدم
هر چه دادم به او حلالش باد
غیر از آن دل که مفت بخشیدم

دل من کودکی سبکسر بود
خود ندانم چگونه رامش کرد
او که میگفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم به جامش کرد

اگر از شهد آتشین لب من
جرعه‌ای نوش کرد و شد سرمست
حسرتم نیست زآنکه این لب را
بوسه‌های نداده بسیار است

باز هم در نگاه خاموشم
قصه‌های نگفته‌ای دارم
باز هم چون به تن کنم جامه
فتنه‌های نهفته‌ای دارم

باز هم میتوان به گیسویم
چنگی از روی عشق ومستی زد
باز هم میتوان در آغوشم
پشت پا بر جهان هستی زد

باز هم میدود به دنبالم
دیدگانی پر از امید و نیاز
باز هم با هزار خواهش گنگ
میدهندم بسوی خویش آواز

باز هم دارم آنچه را که شبی
ریختم چون شراب در کامش
دارم آن سینه را که او میگفت
تکیه‌گاهیست بهر آلامش

زآنچه دادم به او مرا غم نیست
حسرت و اضطراب و ماتم نیست
غیر از آن دل که پر نشد جایش
بخدا چیز دیگرم کم نیست

کو دلم کو دلی که برد و نداد
غارتم کرده، داد میخواهم
دل خونین مرا چکار آید
دلی آزاد و شاد می‌خواهم

دگرم آرزوی عشقی نیست
بیدلان را چه آرزو باشد
دل اگر بود باز مینالید
که هنوزم نظر باو باشد

او که از من برید و ترکم کرد
پس چرا پس نداد آن دل را
وای بر من که مفت بخشیدم
دل آشفته حال غافل را

اهواز- دی ماه ۱۳۳۳