اصفهان نصف جهان (سفرنامه)

سفرنامهٔ «اصفهان نصف جهان»، نوشتهٔ صادق هدایت، نخستین بار در سال ۱۳۱۱ خورشیدی در تهران منتشر شد.

اصفهان نصف جهان

 

یادم است در مدرسه ابتدائی که بودم، برای سه ماه تعطیل تابستان علاوه بر تکلیف‌های گوناگون، از طرف مدیر اخطار شد که باید روزنامه خودمان را بنویسیم. من اگرچه شاگرد کارکنی نبودم ولی این پیشنهاد را پسندیدم و بر سایر تکلیفها مقدم دانستم، یکی‌دو روز آنرا نوشتم و بعد فورمولی بنظرم آمد که با اندک تغییر در روز سوم هشتاد و هشت روز دیگرش را قبلا تهیه کردم و آن فورمول این بود:

«صبح زود برخاسته وضو ساختم، نماز صبح را خواندم و پس از دعا بوجود مدیر محترم و ناظم معظم صرف چاشت کرده، ظهر پس از صرف ناهار چهار رکعت نماز بجای آوردم. بعدازظهر قدری علم الاشیاء و تاریخ انبیاء خواندم، شب نماز عشا را بجا آوردم و دعا بوجود مدیر محترم کرده خوابیدم.»

اگرچه بجز خوردن و خوابیدن در باقیش جای تردید بود ولی رویهمرفته از همین قرار بیشتر روزها، سالها، و شاید یک عمر را مانند تقویم حاجی نجم‌الدوله میشود پیش‌بینی کرد.

ازین‌رو پس یکسال زندگی یکنواخت، چهار روز تعطیل را غنیمت شمرده تصمیم گرفتم بروم به اصفهان و بخیالم رسید که این چهار روز تغییر و تنوع غیرمعمولی را یادداشت بکنم. چرا تصمیم گرفتم که بروم به اصفهان؟ آنرا هم نمیدانم. ولی دیرزمانی بود که آنچه عکس از اصفهان دیده بودم و وصفی که از آن شنیده یا خوانده بودم، این شهر را بطرز افسانه‌آمیزی بنظرم جلوه داده بود. مانند حکایتهای هزارویکشب. با مسجدها ، پلها، کوشکها، مناره‌ها، کاشیکاریها، قلم‌کارها، نقاشیها و بالاخره شهر پراستعداد هنرمندان که گذشتهٔ تاریخی دارد و در زمان صفویه بزرگترین شهر دنیا بشمار میآمده و هنوز شکوه عظمت دیرین خود را از دست نداده است. همه اینها کافی بود که اصفهان مرا بسوی خود بکشاند و نیز باید اقرار بکنم که پشیمان هم نشدم.

ولی مسافرت باین آسانی انجام نمیگیرد. اولا چهار نفر از رفقا حاضر شدند که با من بیایند ولی جز مایهٔ دردسر چیز دیگری نبودند و خرده‌خرده تحلیل رفتند. از آن گذشته دوندگی برای گرفتن جواز و از همه بدتر اشکال پیدا کردن اتومبیل بود که سر ساعت حرکت بکند، مسافر به‌اندازه معین پیدا بشود، شوفر صلاح بداند و بالاخره همه استخاره‌ها خوب بیاید، بطوری که تا آن دقیقه آخر معلوم نبود حرکت میکنم یا نه. تا اینکه، گوش شیطان کر بعد از شش ساعت معطلی در گاراژ سوار شدیم.

با شوفر و شاگردش شش نفر بودیم: من و یکی از آشنایان که بدیدن خویشانش میرفت و یکنفر کلیمی سرخ آبله‌رو که بینی مانند قرقی داشت و ببوشهر میرفت تا مال‌التجاره بیاورد، عقب اتومبیل نشستیم. شوفر و شاگردش و یکنفر ارباب زرتشتی با گردن کلفت و سبیلهای آویزان جلو نشستند.

***

اتومبیل بوق کشید و میان گردوغبار طلائی‌رنگ براه افتاد، ساعت پنج و نیم بود که در شاه‌عبدالعظیم برای مرتبه دوم از ما جواز خواستند. ارباب که از آن کهنه‌سفرکرده‌ها بود موقع را مناسب دید و خودش را مانند به اصفهان لای پوستین پیچید و یک دستمال ابریشمی هم دور کلاهش بست. من فلسفهٔ دستمال را نفهمیدم. ولی بطور کلی کسانی هستند که چه در خانه و چه در سفر جای خودشان را خوب درست میکنند اگرچه یک وجب هم باشد. ارباب ما از آن تکه‌ها بود، با پوستینی که آستینش از اتومبیل آویزان بود هرچند ناراحت و جا برایش تنگ بود ولی بنظر می‌آمد که اینجا را قبلا برای او آماده کرده بودند. برعکس ما سه نفر که بهر تکان اتومبیل از جایمان میپریدیم.

اتومبیل دوباره براه افتاد، چشم‌انداز دو طرف جاده بیابان بود با تپه‌های پست و بلند، گاهی درخت کوچک و سبزه‌های تنک رنگ‌پریده از دور دیده میشد.

دو رج تیر تلگراف دو طرف جاده بود و یک طرف آهنی و یک طرف چوبی.

اتومبیل خیز برمیداشت، می‌لغزید، جست میزد. ارباب از جای خودش تکان نمیخورد. کهریزک با درختهای مرتب و دودکش کارخانه قندسازی پدیدار شد. باز هم جواز خواستند. من دیگر تکلیف خودم را فهمیدم و دانستم هرجا یک درخت ببینم باید جوازم را قبلا حاضر بکنم.

آنجا زیر درخت دو شتر خوابیده بودند، ساربان بصورت یکی از آنها مشت زد و افسارش را کشید. حیوان نگاه پر از کینه‌ای باو انداخت و لوچه آویزانش را باز کرد، فریاد کشید، مثل این بود که باو و نژادش نفرین فرستاد. وقتی که اتومبیل راه افتاد، هوا کم‌کم تاریک میشد، کوه‌های کبود با رنگ فولادی زمینهٔ آسمان مخلوط میگشت. پائین کوه یک نوار سبز مغزپسته‌ای و یک شیار نمکزار بود که از دور برق میزد.

حسن‌آباد پیاده شدیم، شکمها مالش میرفت ما جلو قهوه‌خانه‌ای نشستیم، نسیم ملایمی میوزید. شاگرد قهوه‌چی روی سکو نشسته تره خرد می‌کرد، چقدر خوشبو بود! گویا تره اینجا میکرب حصبه نداشت ولی بدتر از حصبه رودربایستی بود که مانع از خوردن آن شد.

یک زن کولی با لباس بلند سرخ، روی پله سنگی عمارت روبرویمان نشسته بود. برایم فال گرفت و از همان حرفهائی که حفظ هستند تکرار کرد که یک دختر بلندبالای سیاه‌چشم برایم میمیرد ولی زن قدکوتاه زاغ‌چشمی برایم جادو کرده، دوایش هم بدست اوست باید مهرگیاه بخرم، اگرچه بسایرین یکتومان میفروشد ولی بمن پنج ریال هم میدهد. من خندیدم و آدرس آن دختر بلندبالا را خواستم، او هم دیگر باقیش را نگفت. کمی دورتر یک الاغ زخمی سر بزرگش را پائین گرفته بود مثل اینکه مرگ را مانند پیش‌آمد گوارائی آرزو میکرد. پهلویش یک کره‌الاغ سفید با چشمهای درشت سیاه، گوش دراز و پیشانی پف‌کرده ایستاده بود، می‌خواستم او را نوازش بکنم و اگر سقم سیاه باشد دعا بکنم که هرچه زودتر بمیرد تا بروز مادرش نیفتد.

باز هم سوار شدیم. شوفر که گلویش را تازه کرده بود تندتر میراند. دو طرف جاده پست و بلند، از کوه و تپه تشکیل شده بود. اتومبیل ما مانند خرگوش زخمی روی جاده غبارآلود خاکستری میلغزید و رد میشد. اتومبیل‌های دیگر از چپ و راست میگذشتند. باد بسروروی ما میخورد و سیگار آتش‌زده را زود تبدیل به خاکستر میکرد، و بدتر از همه خرده‌های تف ارباب را روی صورت ما میآورد.

آسمان آبی‌تیره، زمین بخور، جلگه، بیابان و آسمان با رنگهای همجنس بهم مخلوط شده بودند. یک ستارهٔ روشن روی آسمان میدرخشید.

چراغ کوشک از دور پیدا شد. از جلو چند آبادی کوچک و قهوه‌خانه رد شدیم. اتومبیلها همه بسوی قم میرفتند. از روی پل رودخانه شور که گذشتیم نسیم خنکی وزید ولی در تاریکی هرچه دقت کردم نتوانستم دریاچه را تشخیص بدهم. ماه از زیر ابر در آمده بود، بشهر قم نزدیک میشدیم. سه چراغ از همه بلندتر در تاریکی شب سو میزد.

قم – شهر مـرده‌ها، عقربها، گداها و زوارها، اتومبیل ما جلو گاراژ ایستاد. بی‌اندازه شلوغ بود، من و رفیق آشنایم بطرف صحن رفتیم دکانها باز بود، اتومبیلها بوق‌زنان مسافر میآوردند، مردم در آمدوشد بودند. آخوندها با گردن بلند و عبائی که روی دوششان موج میزد تسبیح میگردانیدند و قدم میزدند. میدان جلو صحن پر از جمعیت بود، همه‌جور زبان و لهجه در آنجا شنیده میشد، گلدسته و گنبد جلو چراغ و روشنائی اسرارآمیز مهتاب بی‌اندازه قشنگ و افسانه‌مانند بنظر میآمد. در صحن گروه زیادی از زن و بچه روی سنگ قبرها دراز کشیده بودند. من که یاد عقرب معروف قم افتادم قدمهایم را تند کردم و از در که خارج میشدیم صدای بوق دسته شنیده شد.

سر راه در قهوه‌خانه‌ای همسفرهایمان را پیدا کردیم که دور میز نشسته بودند و شام میخوردند. ما هم رفتیم و و با آنها شریک شدیم. قهوه‌چی پیشانی گرد براق داشت که دورش موی سرخ در آمده بود، با پیراهن و شلوار سیاه و یک چنته کوچک هم بکمرش بود که کار کیف پول را میکرد. ارباب چانه‌اش گرم شد، از بدی مردم قم میگفت که بعقیدهٔ او مسابقه نمره یک را برده‌اند. درضمن خود قهوه‌چی هم که از ده‌های اصفهان بود با او شرکت کرد و شرح زندگی گدای سیدی را داد که پول داشته و گدائی میکرده است. مشدیگری ارباب جنبید و پول شام همه‌مـان را داد. در کوچه جلو دکانی که روشن بود، یکدسته نی کلفت که با نخ بهم متصل بود گذاشته بودند. ارباب این حکایت را برایمان نقل کرد:

«این حصیر را چخ میگویند و در زمان سلمان پارسی معمول شد. وقتی که او حاکم یکی از شهرها بود، حکم کرد که هیچکس نباید شب در دکانش را تخته بکند. مردم گفتند که دزد چیزهایمان را میبرد، سگی در مجلس بود، سلمان صدایش کرد و در گوشش چیزی گفت آن سگ رفت و کدخدای سگها را بحضور سلمان آورد. سلمان باو دستور داد تا شبها شهر را پاسبانی بکند و نگذارد دزدها بمال مردم دست‌درازی بکنند. بعد از چندی مردم شکایت کردند که خوراکی‌های ما دهن‌زدهٔ سگ میشود از آنوقت چخ اختراع شد.»

در اتومبیل که نشستیم گدائی آمد شبیه مرحوم تلستوی با چشمهای کوچک، پیشانی بلند، بینی بزرگ و ریش دراز سفید. شاگرد شوفر بعنوان سوغات دو تا تنگ و یک شیردان گلی خریده بود آنها را گذاشت جلو پای ما و زحمتمان مضاعف شد.

اتومبیل ما بوق زد و از مابین اتومبیل‌های دیگر خودش را رد کرد. همه آنها پر از مسافر بود، بچه شیرخوار، زن ناخوش، مرده روبقبله، مانند مرغ و خروس و جوجه سبد مرغ‌فروشان روی سر هم سوار بودند و پشت هم وارد میشدند. بدون اینکه فکر جا و منزل و غیره را بنمایند، فقط بامان خدا و عقرب‌ها بودند و اگر هم میمردند که صاف ببهشت میرفتند!

نصف‌شب بود که از روی پل گذشتیم. شهر تاریک بود. تنها سه ستاره درخشان که مال گلدسته بود مانند چراغ کنار دریا میدرخشید کمی دورتر از شهر، میان خاموشی شب و هیاهوی اتومبیل صدای نالهٔ بزی می‌آمد که از گله عقب مانده بود و یا گم شده بود.

اتومبیل ما خیز برمیداشت و هوا را میشکافت، باد پوست صورت ما را نوازش میکرد. چند دقیقه از میان بوی عطر گلی گذشتیم که معلوم نبود چه است. ماه در کرانه آسمان سرخ خونالود شد و پشت کوه پنهان گردید. همه‌جا تاریک بود فقط یک تکه روشنائی چراغ اتومبیل جلو ما بود. رفقای همراه همه چرت میزدند، همچنین خود شوفر، دورنمای بیرون در تاریکی غوطه‌ور بود، چراغ اتومبیل کپه‌های ریگ کنار جاده و تیرهای تلگراف را روشن میکرد، سایهٔ آنها جلو چراغ بزرگ میشد و بطرف مخالف سیر اتومبیل رفته ناپدید میگردید.

در راه برخوردیم بیک دسته الاغ که بارشان خار بود، شوفر که خواب‌آلود بود اتومبیل را نگه نداشت، چراغ چشم یکی از الاغها را زد، جلو آمد و سرش خورد به اتومبیل و بر زمین غلطید. شوفر و صاحب خر بهم فحش دادند ما هم رد شدیم. چون درین وقت شب میان صحرا، با شوفر خواب‌آلود کار دیگری هم نمیشد کرد و هیچ قانونی نمیتوانست از تجاوز شوفر جلوگیری بکند و اگر قاضی هم در اتومبیل داشتیم یا خوابش برده و یا چشمش را بهم میگذاشت.

اتومبیل ما مثل مستان پیل‌پیلی میخورد. هوا تاریک بود فقط شبح درختها و خانه‌های گلی از پشت تاریکی جلوه میکردند.

بالاخره جلو در کوچکی که بالای آن علامت بنزین پارس بود شوفر اتومبیل را نگهداشت. اینجا را شیرین‌بالا میگفتند. شوفر پیاده شد و رفت، همسفرها همه چرت میزدند، مدتی منتظر شدیم معلوم شد شوفر رفته و در بالاخانه‌ای که روی تپه است خوابیده. شاگرد شوفر مدتها در قهوه‌خانه را زد و میرزا نصیر را صدا کرد تا اینکه در باز شد. جائی بود مانند سر حمام، دورتادورش شاه‌نشین و میان آن حوض کوچکی بود با آب روان. پسربچه‌ای خواب‌آلود بلند شد سماور را آتش کرد، همسفرهایمان خواب‌آلود رفتند روی سکوهای شاه‌نشین افتادند. من بیرون آمدم، ستاره‌ها بالای آسمان میدرخشیدند، هوا خنک بود یک زنجره با جدیت هرچه تمامتر جیرجیر میکرد. من با خودم فکر میکردم که امشب خط سیرم را میشود با مداد سرخ روی نقشه جغرافی رسم کرد. اتومبیل‌های دیگر میرسیدند، ایست میکردند و دوباره میرفتند، شوفر ما آن بالا در بالاخانه هفت پادشاه را خواب میدید. اتومبیل دیگری با هفت مسافر رسید که دوسه بچه کوچک همراه داشتند و از محلات بقصد قم میرفتند. پادو قهوه‌خانه یک دور دیگر به مسافران چائی داد و رفت خوابید، سکوت کامل در این‌جا فرمانروائی میکرد، من موقع را مناسب دیدم تا یادداشتهای خودم را تکمیل بکنم.

از بیرون صـدای بانگ خروس آمد، بالاخره شوفر را بزور بیدار کردند، دوباره سوار شدیم، هوا کمی روشن شده بود، نسیم ملایمی میوزید. از روی چندین پل رد شدیم، دیوارهای شکسته و درختهای دوردست دیده میشد، آسمان کم‌کم رنگ لاجوردی بخود میگرفت در اینوقت اتومبیل ما در سرازیری با یک اتومبیل باری مصادف شد و برای اینکه از یکدیگر بگذرند، تکان خیلی سختی خورد که همه‌مان حتی ارباب را هم از جایش پراند. چیزی نمانده بود که در دره بیفتیم، آب‌به‌آب بشویم و مسافرتمان بهمانجا خاتمه پیدا بکند، ولی این تکان تا اندازه‌ای شوفر را سر حال آورد. در اینوقت اتومبیل ما افتاد میان کوه‌هائی که حلقه‌وار قرار گرفته بودند، مانند دایره‌های کوهی که روی عکس ماه دیده میشود و شاید یکی‌دو ساعت طول میکشید تا از میان آنها بگذریم. روی ابر سفیدی که کنار آسمان بود، هوا زیاد لطیف بود، من چشمهایم را بهم گذاشته بودم و نفس بزرگ میکشیدم، با خودم میگفتم: «چه خوب بود اگر هیچوقت نمیایستاد و همیشه میرفت، ساعت‌ها، روزها و سالها!»

خورشید مانند فانوس نارنجی که پائین آن مایل بسرخی باشد از پشت کوه درآمد و ابرها برنگ خونابه پراکنده شدند. هیکل کوه‌ها کم‌کم مشخص میشد، کوههائی که حلقه‌وار دور ما را گرفته بود، کوه‌های دلیر و محکم که کشش مخصوصی داشت و مانند این بود که اسراری در بر دارند، تا چشم کار میکرد تپه‌های دوردست، دشت و هامون دیده میشد که روی آنها خار روئیده بود.

از دور درخت و کشت‌زارهای سبز نمودار شد، دهاتی‌ها با قبای قدک آبی برنگ آسمان درین ساعت گرگ‌ومیش زمین را بیل میزند و کار میکردند. من خسته بودم، سرم گیج میرفت، بنظرم آمد اگر مرا در آنجا میگذاشتند با همان مردمان میتوانستم یک زندگی تازه و ساده‌ای بکنم. عرق بریزم و زمین را شخم بزنم، زمین دروشده با بوی گوارا، بوی مخصوص‌بخودش، روزها ماه‌ها، سالها، هیچ خسته نمیشدم. اول پائیز کلاغها روی آسمان پرواز میکردند، زمستان‌ها زنها دوک میریسیدند و قصه میگفتند و از قیمت گندم، جو، آب، زمین و غیره صحبت میکردند.

اتومبیل ما ایستاد، اینجا دلیجان بود. خانه‌های گلی قلعه‌مانند، زنهای چادرشب بسر، گنبدها و طاقهائی که از دور مثل نان‌روغنی رویش پف‌زده بود، خرابه و آثار قلعه و بارو در آنجا دیده میشد. یک دسته چلچله روی دیوار نشسته بود. مردهای آنها قبای قدک‌بلند، کلاه تخم‌مرغی و گیوه داشتند. همان لباس قدیمی که پدرانشان میپوشیده‌اند و هنوز هم در تخت‌جمشید دیده میشود. اهالی آنجا بین خودشان بزبان بومی حرف میزدند. یکنفر امنیه بمن این معلومات لغوی را داد:

بش = برو، بوره = بیا، ناتی = نمیائی؟ بوره بشیمون = بیا برویم.

من فوراً یاد زبان کاشی افتادم که مون و دون زیاد دارد مثل بخوریمون، ببریدون و غیره.

بعد در قهوه‌خانه مشغول خوردن چاشت شدیم ولی ارباب عقیده‌اش این بود که برویم به میمه چون ماست و سرشیر آنجا معروف است. پس از ته‌بندی مختصری سوار شدیم. درین قسمت یک رشته کوه‌های قدیمی بود که مانند جعبه آینه جواهرفروشان رنگ‌برنگ میشد: کوه بنفش، کوه کبود، لاجوردی، زرد سوخته، قهوه‌ای تیره، کوه رنگ بال سبزقبا، کوه شنگرفی که از پشت آنها آسمان آبی پیدا بود. – کوه‌های کهنه‌ای که بمرور خرد شده، ورقه‌ورقه گردیده بودند. بعضی از آنها مخروطی و برخی مثل این بود که روی قله‌اش را گل زده بودند و سنگهای آن بشکل‌های گوناگون و به رنگهای باورنکردنی در آمده بود، و بنظر میآمد که با زبان مرموزی با انسان گفتگو میکردند. بیابان پوشیده شده بود از تپه‌هائی که روی آنها خارهای کرپه‌ای روئیده بود و از دور مثل پوست پلنگ آنرا خال‌خال نشان میداد. گله‌های گاو و گوسفند روی این تپه‌ها چرا میکردند. چشم‌انداز تا مدتی یکنواخت بود تنها رنگ‌آمیزی هیکل کوه‌ها پیوسته عوض میشد. کرانه آسمان محو و برنگ شیر بود. گاهی برنگ خاکستری تیره درمیآمد.

میان بیابان شوفر اتومبیل را نگهداشت، در اینجا گلهای سنبل دیمی میان بته‌های خار روئیده بود، رفیقم که پیاده شده بود یک دسته از گلهای صحرائی را چید. صدای دو پرنده کوچک میآمد که با حرارت هرچه تمامتر گفتگو می‌کردند و بعد از آنکه اتومبیل براه افتاد هنوز صدای مباحثه آنها شنیده میشد. آفتاب کمرنگ شده بود، نسیم ملایم میوزید. کوه‌های طرف دست چپ برنگ گل کاسنی دور و ناپدید شده بودند، شوفر هنوز توی چرت بود. از دور آبادی میمه با گنبد و بارگاه کاشی در میان سبزه‌زار و دیوارهای گلی و برج و بارو نمایان گشت، ولی ایست نکردیم و از جلوی قهوه‌خانه (خورشید) در جاده پهن شنی گذشتیم.

بالاخره نزدیک می‌شدیم، هوا کمی گرم شده بود، کوه‌های بختیاری و دامنه‌های دوردست آنان نمایان شد ولی اتومبیل صدای مهیبی کرد و بقول شوفر اصفهانی چرخش پکید (ترکید یا پنچر شد) از قرار معلوم دو فرسنگ بمورچه‌خوار داشتیم.

همه‌مان پیاده شدیم، از کنار جاده که میگذشتیم مارمورک سبز کوچکی که روی پشتش خطهای موازی زرد بود کنار بته‌ای ایستاده بود، همین که مرا دید روی دستها و پاهای کجش لغزید و فرار کرد. لیز میخورد، میسرید و کنار بتهٔ دیگر می‌ایستاد تا بخیال خودش پی گم بکند. ولی من او را میدیدم که پائین و بالا را نگاه میکرد و دلدل میزد. دوباره می‌دوید و لای دو تا سنگ خودش را پنهان میکرد. اما در همین وقت یک مارمورک از آن بزرگتر پیدا شد گویا مادر و یا از خویشانش بود، جلدتر و فرزتر از او بود، مثل فشنگ لیز میخورد و جست میزد. یک سوسک سیاه هم از آن کنار مثل طاوس مست می‌خرامید گویا دنبال شکار میگشت ولی مثل اینکه قلبش گواهی دشمن را داد و یا مرا دید پا گذاشت بفرار. منهم چون دیدم که صاحبخانه‌ها از مهمان ناخوانده خودشان پذیرائی خوشی نکردند برگشتم ولی در راه یک چیز دیدم، شاید یکجور بزمجه بود یا چلپاسه یا سوسمار، یا سمندر و یا مارمورک، نمیدانم، متأسفانه تاریخ طبیعی من تعریفی ندارد همین‌قدر فهمیدم که از جنس سوسمار بود ولی سرش گرد و قیافه بولدگ انگلیسی را داشت. با دم باریک، شکم پهن کبود و روی دست و پا و گردنش راه‌راه زرد و قهوه‌ای دیده میشد. با چشمهای کوچکش مثل کونهٔ سنجاق بمن نگاه میکرد و سرش را بجانب من کج میگرفت، بخیالم رسید او را بگیرم ولی زود منصرف شدم، چون مقصودم فقط دیدنش بود و او هم که مضایقه نکرد. وانگهی از نگاه‌های این جانور بیابانی که بمن کاری نکرده بود خجالت کشیدم. اما دلسوزی من بیمورد بود چون بمحض اینکه تکان خوردم مثل باد از جایش پرید. او مثل مارمورک نمی‌لغزید بلکه خیلی تند روی پاهایش میدوید و سرش را بالا گرفته بود. این فکر برایم آمد که شاید هجوم عرب به ایران بطمع همین سوسمارها بوده است.

گویا اینهمه زمین و بته‌های خار مملکت سوسمارها بود، لابد بعقیده آنها اینجا آباد است نه اصفهان و امشب بچه‌مارمورک برای ننه‌اش حکایت میکند یک غول بیابانی را دیده و با چه تردستی و زرنگی از دست او فرار کرده است. آن سوسک و بزمجه هم روی حرفش را صحه میگذارند و حکایت من مدتی در کله سه‌گوش و براق سوسمارها میماند.

مدتی طول کشید تا اتومبیل درست شد و براه افتاد. دوباره از دور سروکلهٔ آبادی، سبزه و مردمی که مشغول کار بودند دیده شد. یک کاروانسرای بزرگ شاه‌عباسی که بالای آن شبکهٔ آجری داشت سر راهمان بود. اینهمه کاروانسراها و منزلهای خراب که در راه دیده میشود گویا بواسطه رواج اتومبیل و کساد مسافرت با اسب و درشکه است. زیرا که دیگر مسافر احتیاج ندارد در آنجاها بار بیندازد و شب را بماند.

در مورچه‌خورت ایست کردیم، از آنجا تا اصفهان نه فرسنگ است و گفتند که رشته‌کوه سه ده یا کوه سید محمد که تمام بشود بلافاصله شهر اصفهان واقع شده. بنظر می‌آید که مورچه‌خورت در قدیم شهر بزرگ و آبادی بوده و امروز به حال قریهٔ خرابی در آمده است. هنوز ویرانه آبادیهای پیشینش دیده میشود. هوا گرم بود، در قهوه‌خانه‌ای وارد شدیم من یک کاسه ماست سر کشیدم، ولی ارباب سفره را پهن کرد و چانه‌اش گرم شد، میگفت:

«این مورچه‌خورت خیلی قدیمی است، حالا خیلی کوچک شده در قدیم تیول گودرز بوده. چون کیخسرو وقتیکه بکمک گیو و گودرز و رستم بپادشاهی رسید، بهرکدام تیولی داد و اینجا به گودرز رسید و بعد از کیخسرو هرکدام از آنها در زمین خودشان سلطنت داشتند و این اصل ملوک‌الطوایفی شد.»

نمیدانم این اطلاعات را ارباب از کدام تاریخ پیدا کرده بود. ولی یک افسانه عامیانه هست که میگویند قشون اسلام که به مورچه‌خورت رسید، بمورچه‌ها حکم شد که اسبهای قشون کفار را بخورند و از آنزمان اینجا را مورچه‌خوار گفتند. این افسانه دوم خیلی بچگانه است.

سوار اتومبیل که شدیم باز ارباب گفت:

«کاوهٔ آهنگر و گودرز از اصفهان بوده‌اند، اصفهان مـردم زیرک و هشیار دارد، اگر در دنیا چهار نفر شخص مهم است دو نفرش اصفهانی است، مردمش صنعتگرند و چون سپاهی بوده‌اند از اینجهت سپاهانش گفته‌اند.»

پیدا بود، این جملهٔ آخر را از روی کتاب حفظ کرده بود. اتومبیل در جاده پهن صاف تند کرد، امامزاده جعفر با گنبد فیروزه‌ای‌رنگش از پشت سر ما گذشت، من حساب آخرین رشته‌کوه سه ده را داشتم.

همینطور که نزدیک میشدیم، کم‌کم شهر اصفهان نمایان میشد سبزه‌ها، درختها، باغ، کشتزار، برج کبوتر، کرت‌بندی، آبیاری زمین ماسه دروشده، کشاورزانیکه زیر آفتاب پهلوی یکدیگر ایستاده و زمین را زیرورو میکردند، گلهای خشخاش در اولین وهله، اصفهان شهر فلاحتی درجه‌اول بنظر میآید که فلاحت در آن از روی قاعدهٔ علمی و دقت کامل انجام میگیرد، همانطوریکه در شهرهای فلاحتی اروپا دیده میشود. شاید اصفهان نمونه‌ای از آبادیهای دوره ساسانیان را نشان میدهد و چنانکه در ایران باستان معمول بوده رعیت اصفهان کشاورزی را وظیفهٔ مقدس خودش میداند.

مدتی از کنار سبزیکاریها، درختها، دیوارهای بلند قلعه‌مانند و گنبدهای خراب گذشتیم تا بدروازهٔ دولت شهر رسیدیم. ولی هیچ سردر و نشانی جز بنای کوچکی که برای مأمور جواز بود دیده نمیشد. در خود شهر دکانهای معمولی و مسجدهای کوچک خراب وجود داشت تا اینکه ساعت دو و نیم بعدازظهر در گاراژ از همسفرهایمان خدانگهداری کردیم و جدا شدیم. من یکسر وارد مهمانخانه آمریک شدم و تلافی بیخوابی شب گذشته را درآوردم. طرف عصر بود که بقصد تماشای شهر رفتم.

***

خیابان چهار باغ – خیابان پهن و بزرگی است که گردشگاه مهم شهر بشمار میآید و به پنج قسمت شده. بغیر از پیاده‌رو دو جانب خیابان، یک گردشگاه بزرگ میان آن واقع شده که از دو طرف آن ارابه و درشکه آمدوشد میکند، با چهار رج درختهای کهن چنار و چهار جوی آب که از میان آن روان است بطوریکه شبیه بهترین خیابانهای برلن و پاریس است و گویا نقشهٔ آن در زمان صفویه باروپا رفته باشد. شنیدم خیال دارند این خیابان را مطابق نقشهٔ قدیمش از روی پل سی‌وسه‌چشمه امتداد بدهند و درخت‌کاری بکنند.

شهر اصفهان از دولت سر زاینده‌رود ایجاد شده و مادی‌ها یا شاخه‌هایی که از زاینده‌رود جدا کرده‌اند همهٔ آبادی اصفهان را سیراب میکند. بقول اهالی آب زاینده‌رود شورابه و زایش دارد، این رود از اول ورود بشهر تا آخر خروجش اطراف شاخه‌های آن از باغچه و خانه پوشیده شده و تا آنجایی که زاینده‌رود هست آبادی وجود دارد. اطراف آن بیشه‌های مصنوعی قشنگی درست کرده‌اند و در خود رودخانه مرداب‌های کوچکی دیده میشود که در آنها خزه روئیده. همین مرداب‌ها است که در موقع کمی آب کنار آنها قلمکار میشویند. روی سنگها و ریگهای رودخانه ته‌رنگ قلمکارهای شسته را گسترده بودند، و روی آنها از همان خیام‌های بی‌تناسب که از روی نقاشیهای (ادمون دولاک) کشیده شده دیده میشد. این نقاشیها را هیچ اسمی نمیشود رویش گذاشت، گویا سرمشق آنها از دولت سر مسیو براسور به کارگران ایرانی اعطا شده و تقلید آن نه صنعت جدید است نه صنعت قدیم، نه شیوه نقاشی ایرانی دارد و نه فرنگی است. میشود آنرا شیوه و اسلوب (براسورین) نامید. همان حکایت لوس لیلی و مجنون را نشان میدهد با شکم بادکرده و پاهای خشکیده، مثل گداهای سال قحطی و بیشتر به مجنون حقیقی شبیه است تا بصنعت نقاشی و هرگز نمیتواند بپای کارهای ظریف قدیم برسد. نمیدانم با وجود اینکه اینهمه سرمشق‌های گرانبها از زمان صفویه در چهلستون و عالی‌قاپو و غیره باقی مانده چه احتیاجی باین تقلیدهای لوس اروپائی دارند! ولی از قراری که شنیدم هنوز کسانی هستند که بشیوۂ قدیم ایرانی کار میکنند. مردی که پاسبان قلمکارها بود با لجهه شیرینش برایم گفت که من هم بلدم قلمکار درست بکنم، و شرح مفصلی داد که نقاشی روی این پارچه‌ها را اول با زاج سیاه بعد با زاج سرخ و بعد با نیل بعد با زاج زرد و غیره مهر میزنند و هر دفعه چندین بار شسته میشود تا رنگش ثابت بماند.

در راه خوردم بیکی از رفقا که چندین سال است در اصفهان میباشد. با هم رفتیم روی پل سی‌وسه‌چشمه، این پل از آجر و خیلی محکم ساخته شده. دو طرف آن غرفه‌هائی است که دالانچه‌ای آنها را بهم وصل میکند، و برای نشیمن و تفریح مردم ساخته شده. از میان آن ارابه و اتومبیل‌های سنگین میگذرد بدون اینکه خم بابرویش بیاید. رفیقم گفت که زیر آنرا با سنگ و ساروج ساخته‌اند. در اینوقت هوا کمی تاریک شده بود، آب رودخانه آهسته از روی شنها میغلتید و رد میشد، وزغها آواز تمام آهنگی میخواندند، از لای درختهای بیشه هم آواز خواننده‌ای بگوش میرسید، هوا ملایم بود چشم‌انداز دلربا و افسرده بود چون با وجود این موقعیت خوب میبایستی اینجا بیشتر آباد و شلوق باشد. روزهای جمعه درین بیشه‌های مصنوعی مردم وقت خود را بتفریح و گردش میگذرانند. از قراری که رفیقم می‌گفت عجالتاً جلوی چشمه‌های زاینده‌رود را برای زراعت گرفته‌اند، هفتاد و پنج روز بعد از نوروز که احتیاجی بآب ندارند آب چشمه‌ها را در رودخانه میاندازند.

بعد از آنجا گردش‌کنان بمدرسه چهارباغ رفتیم، سر در کاشی‌کاری تمیز نو و گنبدهای آبی آسمانی دارد، مثل اینکه تازه از زیر دست بنا بیرون آمده روی در آن تنکهٔ نقره گرفته شده، با کتیبه و نقش و نگارهای برجسته خیلی قشنگ، این مدرسه از بناهای زمان شاه سلطان حسین است و نماینده هنر معماری و کاشی‌کاری دوره اخیر صفوی است. بنظر میآید که از حیث استحکام و نقش‌ونگار و کاشی تکمیل شده است. بمناسبت دههٔ عاشورا خیلی شلوغ بود، سید عمامه سبزی روی منبر، تورات، انجیل و قرآن را با هم مقایسه میکرد مردم هم کنار آب‌نما دور مسجد نشسته بودند. داخل مدرسه مانند همهٔ مسجدها دارای چهار صفه و طاق‌نماهای متعدد بود با کاشیهای نو و براق که با مهارت و زبردستی پهلوی هم گذاشته بودند و زمینهٔ دیوار آنرا پوشانیده بود. اگرچه کتیبه‌ها قرینه واقع شده ولی از حیث نقش و رنگ‌آمیزی هرکدام با دیگری فرق دارد. چون هوا تاریک شده بود من و رفیقم برگشتیم بمهمانخانه آمریک که با یکی دیگر از رفقا، حسن رضوی در آنجا وقت داده بودم.

ظاهراً شهر مرتب، منظم و پاکیزه بود، فقط یک دسته سینه‌زن با بیرق سیاه در خیابان چهارباغ میگشتند، ولی من درین قسمت کنجکاو نبودم چون عزاداری یا مال مردم خیلی بیکار و یا خیلی خوشبخت است و در زندگی آنقدر کم تفریح هست که دیگر لازم نیست بیائیم برای خودمان بدبختیهای تازه‌ای بتراشیم.

وارد مهمانخانه که شدیم رضوی آنجا چشم براه بود، با هم رفتیم سر شام و بعد از آنکه کمی کله‌مان گرم شد، صحبتمان مربوط شد باصفهان و خلاصه موضوع حرفمان راجع باصفهان و مردم آن از اینقرار بود:

«بیشتر اهالی اصفهان از سه نژادند؟ مردمان بومی قدیم، بعد از آن بختیاری. این دو طبقه عموماً کشاورز، صنعتگر و و کارگرند و بعد یهودی و اینکه بعضیها در عده، اهمیت و قدمت جهودهای اصفهان اغراق میگویند از روی قصد و عاری از حقیقت است. حکایت اینست که یکوقت پرفسوری آلمانی ادعا کرد که کرمان و جرمان از یک ریشه است و از اینقرار جرمنها از کرمان بآلمان کوچ کرده‌اند و ایرانی هستند. یک پرفسور جهود آلمانی هم خواسته ادعا بکند که اصفهان را اسلاف او بنا کرده‌اند. در هر صورت ضرری ندارد ولی امروزه فقط دو محله کثیف شهر مسکن آنهاست: جوباره (جی‌بارو) و دردشت. میگویند این یهودیها از همان دسته‌ای هستند که کوروش آنها را بایران پناه داد و کارشان تجارت و صرافی است. کمال اسماعیل اصفهانی بنظر میآید که این شعر را برای همین دو محله گفته است:

«تا درودشت هست و جوباره،

«نیست از کوشش و کشش چاره،

«ای خداوند هفت سیاره،

«پادشاهی فرست خونخواره،

«تا که دردشت را چو دشت کند،

«جوی خون راند او ز جوباره،

«عدد مردمان بیفزاید،

«هر یکی را کند بصد پاره.»

«عموماً کسانی که از شهرهای دیگر هستند و در اصفهان اقامت دارند از مردم آنجا دل خوشی ندارند. رفیقم گفت که هفت سال است در اصفهان هستم و هنوز یک رفیق اصفهانی ندارم و این شعر را سند آورده:

«بهشت روی زمین خطهٔ صفاهان است، «بشرط آنکه تکانش دهند در دوزخ.»

«و نقل کرد که حدیث است از محمد که دعا کرد مدینه خراب بشود و اصفهان آباد تا آنکه اهل مدینه که بعقیده ایشان خوب مردمانی هستند در همه جای دنیا پراکنده بشوند و اصفهانیها سر جایشان بمانند.

«ولی آنچه که من دیدم اصفهانیها ظاهراً خون‌گرم و خوش‌اخلاق هستند. البته تجربه سه‌چهار روز بدرد شناختن مردم نمیخورد و چون تاکنون با اصفهانی معامله نداشته‌ام نمیتوانم بطور صریح قضاوت بکنم. همینقدر میدانم که در مقابل این حدیث و تهمت‌های هجوآمیز یک شعر دیگر هست:

«جهان را اگر اصفهانی نبود.

«جهان‌آفرین را جهانی نبود.»

«ولی چیزی که باید از آن جلوگیری بشود خطر تریاک، الکل و ناخوشی است. نفوذ زیاد روحانیون مانع از پیشرفت جوانان شده و مردم را بغم و و سوگواری واداشته بود. تا چند سال پیش آواز مردم نوحه بوده و در مجلس عروسی آخوندها مردم را وادار میکرده‌اند که روضه بخوانند. از طرف دیگر ظلم ظل‌السلطان، خونخواری و تجاوزاتی که بمردم میکرده قوای روحی آنها را کشته و نتیجهٔ آن تریاک، الکل و سفلیس شده است.

«اصفهان بهترین شهر برای جلب مسافر است، تاکنون چندین مسافر آمریکائی بتماشای اصفهان آمده‌اند. نمایشگاه لندن و کتابهای (پوپ) درین قسمت بدون تأثیر نبوده، ولی چیزیکه کسر دارد نداشتن مهمانخانه‌های خوب است، با آثاری که در اصفهان موجود است میتوان آنرا یکی از بهترین شهرهای دیدنی دنیا معرفی کرد، و چون در مرکز ایران واقع شده میبایستی یک خط سیر از شمال بجنوب برای مسافران تعیین بشود که شهرهای مهم و تماشائی از حیث منظره طبیعی آب‌وهوا و یا آثار تاریخی را بهم اتصال بدهد و در ضمن وسایل آسایش مسافر را در آنها آماده بکنند و مرکز آن شهر اصفهان باشد.»

***

شب اصفهان هوا ملایم و زمزمه پرندگان و ناله مرغ حق شنیده میشد. صبح گلهای سنبل بیابانی که رفیق راهم چیده بود و در اطاق من مانده بود پلاسیده بودند. آنجا زیر تابش آفتاب کنار جاده در میان گردوغبار تروتازه بود ولی حالا غنچه‌هایش که رنگ آجری داشت خشکیده و پژمرده بود. بعد از صرف چاشت با رضوی بدیدن چهلستون رفتیم.

چهلستون – پیداست که بتازگی دور باغ آنرا نرده کشیده‌اند. در باغ از ما اجازه ورود خواستند و این خودش اسباب امیدواری بود. باغ تازه با درخت‌های نوچه دور عمارت را گرفته که از جلو با بیست ستون چوبی بلند قرمز عمارت تخت‌جمشید را بیاد میآورد، واستخر مربع‌مستطیل که روبروی آنست بیست ستون دیگرش را در آب نمایش میدهد. این شوخی معمار خیلی اصفهانی و مردرندانه بنظر میآید، ولی میگویند که این عمارت سابق چهل ستون داشته در عهد شاه سلطان حسین آتش میگیرد و او بقضاوقدر واگذار میکند تا بسوزد. بعد که دوباره میسازند بصورت امروز درمیآید. روبروی عمارت چند درخت سرو خوش‌قدوبالا دیده میشود که سر آنها بشکل چتر کرپه‌ای شده است.

در ایوان آن پایهٔ چهار تا از ستون‌ها از سنگ است که بشکل کلهٔ شیر بالدار تراشیده شده گویا سابق در میان این ستون‌ها حوض بوده است و بدیوار نقاشیهائی دیده میشود که روی همهٔ آنها را در زمان ظل‌السلطان گچ گرفته بودند و و عمداً خراب کرده‌اند. بعضی از آنها مخصوصاً گل‌وبته زمینهٔ دیوار بکلی از بین رفته است و رویش را رنگ آبی ساده زده‌اند. در دو اطاق دو طرف ایوان و ایوانهای رو ببیرون آنها هنوز نقاشیها و ته‌رنگ آنها باقی است. مخصوصاً نقش‌ونگار روی بدنهٔ دیوار و سقف آن خیلی جالب توجه است، و برای نقش روی کاشی، گلدوزی، منبت‌کاری و قالی‌بافی سرمشق‌های گرانبهائی بدست میدهد. قسمت بالای ایوان تالار چهلستون واقع شده و تقریباً دست‌نخورده مانده است، بجز ازاره دیوار و یک عکس ناصرالدین‌شاه که در مقابل نقاشیهای دورهٔ صفوی گریه میکند. گنبد تالار از پرکاری و لطافت نقش‌ونگار چشم را خسته مینماید.

پرده‌های بزرگی که دور تالار در قسمت بالای آن کشیده شده یکی از آنها جنگ شاه اسمعیل را نشان میدهد و یکی از آنها فتح هندوستان نادرشاه را و یکی از آنها مجلس بزم شاه عباس را که با سبیلهای از بناگوش دررفته آن بالا نشسته و نمایندگان خارجه و بزرگان دورتادور او نشسته‌اند، مشغول میگساری هستند مانند همان مجالسی که شاردن نقل میکند، و در آن میان رامشگر و رقاص مشغول نمایش مهارت و دلربائی خودشان میباشند. گویا این پرده‌ها بدستور نادرشاه کشیده شده، برای اینکه پادشاهان صفوی را عیاش و بی‌قابلیت نشان بدهد و آنها را از چشم مردم بیندازد و در عوض خودش را مرد جنگی قلم بدهد.

پائین این پرده‌ها نقاشیهای کوچک دیگر از زیر گچ درآورده‌اند که اغلب آنها بی‌اندازه قشنگ و پیداست که کار استادان زبردست میباشد. موضوعهای آنها صورتهای خوشگل نازنین‌صنم توی کتابهاست: زن و مرد عاشق که باده مینوشند، عاشق و معشوق که کنار درخت لمیده جام شراب در دست دارند و بهم تعارف میکنند و غیره. شیوهٔ نقاشیها مختلف است، در آن تأثیر چینی هم دیده میشود و در ایوان دو طرف عمارت چند پرده از کار نقاشان هلندی هم وجود دارد که عکس سوارهای قدیم و موضوع‌های اروپائی است که اغلب آنها از پا در آمده و رویش را یادگار نوشته‌اند.

شاید روحیهٔ اصفهانی امروزه از موضوع همین عشق‌وعاشقی‌ها و عکسهای چهلستون الهام شده، چون بیشتر مردم روزهای جمعه در بیشهٔ کنار رودخانه با ساز و باده و مهرو میگذرانند.

ولی این پرده‌ها پر از روح است و بعد از سیصد سال هنوز نقاش احساسات خودش را از روی همین نیش‌های قلم‌مو بما انتقال میدهد و ما را در خوابهای شیرین و عشق‌انگیز میکشاند، و همین پایهٔ تمدن و بزرگی آنزمان را میرساند، زیرا تنها چیزیکه در آیندگان تأثیر دارد همین تراوشهای عجیب مانند نقاشی، معماری، ساز و ادبیات است که انسان را بهیجان میآورد و قلب را به تکان میاندازد و حس ظرافت را تهییج میکند. همهٔ این صورتها از زیر گچ نیم‌تراشیده، نیم‌پاک‌شده با انسان حرف میزنند و زندگی مرموز، بی‌حالت و خشک‌زده خودشان را با زبان‌بی‌زبانی بیان میکنند، بطوریکه انسان از تماشای آن دل نمیکند. شیوهٔ نقاشی ایرانی هیچوقت ظرافت و قشنگی خود را از دست نمیدهد، همین برتری آنرا بر نقاشی اروپائی نشان میدهد که در هر قرن و هر زمان تغییر مینماید. البته تغییراتی کم‌وبیش در آن میشود داد چنانکه هنرمند معاصر هندی (نوندلال بوسک) شاهکارهای قشنگی از روی اسلوب نقاشی ایرانی درست کرده است. ولی اصل شیوهٔ آن از زمان ساسانیان تاکنون تغییر نکرده است. خوب بود برای عبرت دیگران یکی از این دستها که یادگار روی نقاشی نوشته میبریدند و زیر جعبه آینه میگذاشتند.

چهلستون را میشود موزهٔ خوبی که نماینده آثار زمان صفویه باشد ترتیب بدهند باین معنی که همه آثار بازمانده صفویه را از قالی، لباس و غیره در آنجا جمع‌آوری بنمایند و برنگ‌وروی آنزمان بیارایند و با ترتیب یک موزه حسابی میتواند بیش از خرج خودش عایدی داشته باشد.

از چهلستون که درآمدیم رفتیم در کارخانه (رنگرزی و بافندگی ذبیح) که بطرز باذوقی عکس بناهای تاریخی، نقش قالیها و رنگهای طبیعی محصول ایران را جور و جمع‌آوری کرده است.

در کارخانه قالی‌بافی ایشان قالی‌های باسلیقه‌ای درست شده. یکی از آنها با زمینه آبی که تقلید کتیبه کاشی بود با حاشیه ساده از زیر دار در آمده بود. کارگران همه بچه‌های شش تا هفت‌ساله بودند، یکی از آنها با خودش میگفت: دوازده تا که من دارم... پانزده تا که من دارم... و با مهارت مخصوصی نخها را میشمرد، جدا میکرد و از آن پشم رنگین مناسب طرح قالی را میگذرانید و سر آنرا میکند.

علت اینکه بچه‌ها را بقالی‌بافی میگمارند این است که انگشتشان نازک است و بهتر میتوانند کارهای دقیق و ظریف بکنند و یا بواسطه طمع مزد آنهاست که پدر و مادر مهربان بچه خودشان را ماشین نان‌آور فرض کرده از سن پنجسالگی او را بقالی‌بافی میگذارند و بسن دوازده‌سالگی دیگر از او چیزی باقی نمیماند و مستعد هرگونه ناخوشی میشود. هرکدام از این قالی‌های قشنگ که می‌بینیم نتیجهٔ چقدر وقت و کار چشم میباشد! چقدر اراده‌ها که خفه شده، چشمها که نابینا گشته و سینه‌ها که مستعد سل گردیده تا این قالیها از دار پائین آمده است. آیا نمیشود کارگاه آنها را بزرگ، آفتابگیر و پاکیزه‌تر ساخت؟

امروزه بی‌شک بهترین شهر صنعتی ایران اصفهان است. از حیث معماری قدیم، کاشیکاری، قلمکار، میناکاری و قلمزنی، چشمه‌دوزی، نقاشی و طلاکاری درجه اول را داراست. بنظر میآید که آتیه صنایع ظریف ایران دوباره زنده خواهد کرد.

***

میدان شاه – پس از کسب اجازه برای دیدن عالی‌قاپو وارد میدان شاه شدم. میگویند که اینجا میدان نقش جهان بوده، و این اسم بمناسبت کوشکی روی آن مانده که بنقش جهان معروف بوده و در آن تصویرهای گرانبهائی کشیده بودند که شاه عباس دوم آنرا خراب کرده. میدان شاه عبارت است از میدان فراخی که سه تا از بناهای بزرگ اصفهان در سه طرف آن قرار گرفته: مسجد شاه بالای میدان، روبرویش سردر قیصریه است که بازار اصفهان از آنجا شروع میشود، و دو طرف دیگرش عالی‌قاپو و مسجد شیخ لطف‌الله روبروی هم واقع شده‌اند. این میدان در قدیم جای چوگان‌بازی بوده است و هنوز چهار ستون سنگی که نشان دروازه‌های آن بوده دو طرف میدان دیده می‌شود. در زمان صفویه هم این بازی رواج داشته و پادشاهان در ایوان قصر عالی‌قاپو بازیگران را تماشا میکرده‌اند. شنیدم که خیال دارند در میان میدان باغچه درست بکنند و چندین خیابان بزرگ از آن بگذرانند. در این تغییرات چیزی که غمناک است این درخت‌های پیر هستند که در نقشه‌کشی‌های جدید ملاحظه آنها را نمیکنند. این درخت‌های محکوم‌بمرگ را همه دیده‌اند، با برگهائی که رویش خاک نشسته، شاخه‌های شکسته و گردن کج مانند آدمی که محکوم بمرگ است و با بی‌طاقتی انتظار آن ساعت را بکشد. شنیده‌ام که در جنگل‌های طرف کرمانشاه درخت‌هایی هستند که روی چوب آنها عکس انسان، جانوران و دورنما نقش می‌بندد و خاصیت شیشه عکاسی را دارند. اگر درست باشد آیا همه درختها کم‌وبیش این خاصیت را ندارند و هرکدام از آنها بخصوص آنهائی که کهنسالند کمی از یادگارهای گذشته در آنها نیست؟ این درختها که ایرانیان قدیم آنقدر به آنها احترام میگذاشتند و کاشتن آنها بزرگترین وظیفه مقدس هرکسی بوده!

مسجد شاه – برای پیدا کردن آن لازم بپرسش نیست و از دور شناخته میشود. گمان میکنم اگر چشم‌بسته هم مرا جلو آن پیاده میکردند آنرا میشناختم، چون عکسش را زیاد دیده بودم و وصفش را زیاد شنیده بودم. مخصوصاً قناسی که سردر آن با گنبد و مناره‌هایش دارد بهترین نشان و معرف آنست. سردر بلند و گنبد آبی آن با آسمان لاجوردی جنگ میکند و در نظر کسی که اولین بار آنرا ببیند بی‌اندازه افسونگر و معجزآسا جلوه مینماید، بطوریکه خیالش در تصور نمیگنجد. این مسجد در ردیف بناهای باعظمت دنیا بشمار میآید، ولی از چیزیکه تعجب کردم درین موقع عاشورا گمان میکردم آنجا زنانه و مردانه داشته باشد تجیر کشیده باشند، چائی و قلیان بدهند، رمال و دعانویس، معرکه‌گیر، مسئله‌گو، روضه‌خوان و غیره مجال دیدن آنرا ندهند. اما برخلاف انتظار بکلی خلوت و فقط یکنفر آخوند ریش‌سفید در سایهٔ یکی از طاق‌نماها نشسته بود.

تمام این مسجد از داخل و خارج از کاشی زمینه لاجوردی پوشیده شده تنها ازاره‌های آن از سنگ مرمر است، بطوریکه همه آن از کاشی یکپارچه بنظر میآید و آجر یا گچ در آن دیده نمیشود. روی این کاشیها بقدری نقش‌ونگارهای زیباست بقدری مهارت و زبردستی در رنگ‌آمیزی آن بکار رفته که انسان را بجای اینکه متوجه خدا و آن دنیا بنماید در یکرشته خواب و رؤیاهای گوارا غوطه‌ور میکند. گویا متولی آنجا، آن پیرمرد ریش‌سفید که پهلویش یک کتاب است و زیر سایه نشسته سر درازای عمر او برای اینست که هر روز این کاشیها را دیده باید او روحش قوی و شاد باشد چون این نقش‌ونگارهای معجزآسا روز جلو چشم اوست، و آن قصر فیروزه که در بهشت وعده میدهند مسکن او میباشد.

ولی چیزیکه انسان را دلچرکین میکند، شکست‌های طاق و کاشیهائی است که ریزش کرده. بغیر از کاشیهائی که در دو حیاط مجاور صحن دزدیده و فروخته‌اند، مانند صورت خوشگلی است که رویش را آبله خورده باشد. باضافه یادگارهائی که روی دیوار نوشته‌اند و میخی که معلوم نیست کدام دست چلاق‌شده روی کاشی کوبیده است!

اینهمه عظمت، اینهمه زیبایی! جلو آن عقل مات میماند. گویا حس بدیعیات و ذوق ایرانی که در زمان تسلط عرب خفه شده بود در زمان صفویه موقع مناسب پیدا کرده و یکمرتبه تجلی نموده و آنچه در تصور نمیگنجیده بصورت عملی در آورده است.

در شبستان بالای یکی از ستونها جغدی نشسته بود، چند بار شیون کشید و صدایش بطرز ترسناکی زیر گنبد پیچید. چند تغار سنگی کنده‌کاری‌شده و یک شاخص در مسجد وجود دارد.

آیا یکساعت، دو ساعت، یکماه یا یکسال برای تماشای آن کافی است؟ در هر صورت چشم از دیدنش سیر نمیشود. در حیاط پهلوی مسجد بتهٔ نسترن زیر بار گل خمیده بود، حوض میان صحن پر از آب سبزرنگ بود و لای سنگفرش علف هرزه روئیده بود. مسجد اگرچه خانه خداست ولی اینجا از خدا هم باید اجازه ورود خواست چون خداوندان صنعت آنرا درست کرده‌اند.

یکساعت پیش کتابفروشی از معجزهٔ مسجد گفت که شاه عباس دستور ساختن آنرا داد و همینکه شروع بکندن پی کردند آنجا مقدار زیادی سنگ مرمر پیدا کردند که معلوم شد موقوفه بوده و برای ازارهٔ مسجد بکار رفته. حقیقتاً چقدر خجلت‌آور است که شاگردان مدرسه اسم معمار (لوور یا اپرای پاریس) را میدانند ولی اسم معمار تاج‌محل، قصر یلدیز و مسجد اصفهان را که ایرانی بوده‌اند نمیدانند و بآنها درس نمی‌دهند. گویا بمناسبت این باشد که مرغ همسایه غاز است!

بنظر میآید که صنعت معماری، کاشی‌کاری و نقاشی و قلمکار بعد از زمان ساسانیان در اصفهان و در دوره صفویه بود که دوباره روح صنعتی ایران قوت گرفت و بدرجهٔ کمال رسید. و شاهکارهای آنزمان بهترین نمونهٔ دوره بعداز اسلام بشمار میآید. و آنچه که بنام صنعت هندی ، مغول و عرب در اروپا معروف است همه ابداع و اختراع ایرانی بوده. بخصوص عربها که پابرهنه دنبال سوسمار میدویده‌اند فکر صنعتی نمیتوانسته در کله‌شان رسوخ پیدا بکند و آنچه باسم آنها معروف است مال ملل دیگر است چنانکه امروزه هم معماری عرب یک تقلید مسخره‌آمیز معماری ایرانی است.

هرچند امروزه وسایل ساختمان آسانتر و بهتر مهیا میشود ولی نمیشود منکر شد که مانند بناهای دوره صفویه را نتوانسته‌اند بسازند. گویا تشویق تنها کافی نیست بلکه یک تهییج و رغبت مخصوصی لازم است و دوره مخصوصی دارد، اینهمه سلیقه در آرایش از قوه فکر خارج است. چیزیکه غریب است با وجود این سرمشق‌ها و آنهمه خرابیها که ظل‌السلطان در اصفهان کرده دوسه بنا از خودش گذاشته که خشت‌وگل را حرام کرده است. و معمارهای امروزه هم با همه وسایل مثل اینست که ذوق و سلیقه‌شان پریده و چیزهائی که میسازند نه‌تنها بشیوهٔ ایرانی نیست بلکه اروپایی هم نمیباشد و هر تکه از بنا یک حکم میکند. مثلا ستون بطرز یونانی، طاق ایرانی و پنجره تقلید شیوهٔ انگلیسی است. بطوریکه همه آنها میخواهند از یکدیگر جدا بشوند و آدم میخواهد عمارت را بغل بزند تا هر تکه آن جداگانه فرار نکند.

***

عالی‌قاپو – از دور بشکل سه طاس تخته نرد است که بمناسبت قطع و تناسب رویهم گذاشته شده. ایوان جلو آن مثل ایوان چهلستون است با ستونهای چوبی رنگ شراب. ولی اسم ثقیل عالی‌قاپو باین بنا نمیچسبد، گویا از یادگارهای زمان سلجوقیان است و باید شالودهٔ آن در آنزمان ریخته شده باشد و در زمان صفویه در آن دخل‌وتصرف کرده باشند. ولی بطور کلی اصفهان شهر کاملا فارسی‌زبان است و اصفهانیها هیچ استعدادی برای یاد گرفتن ترکی نشان نمیدهند. حکایتی است معروف که یک نفر اصفهانی چندین سال در تبریز بوده وقتی که برمیگردد بطور امتحان از او میپرسند که شتر را بزبان ترکی چه میگویند جواب میدهد: «دووه» دوباره میپرسند که بچه شتر را چه میگویند؟ فکری میکند بعد میگوید: هیچ نمیگویند، هیچ نمیگویند وقتی که بزرگ شد میگویند «دووه». این حکایت زرنگی و حاضرجوابی و روحیه اصفهانی را خوب میرساند.

از دالان عالی‌قاپو که وارد میشوند ریزه‌کاری و گل‌وبته و گچ‌بری شروع میشود و بر زینت و لطافت آن افزوده شده نقاشی و گل‌وبته‌های دیگر ضمیمهٔ آن میشود تا طبقهٔ آخر که بحد کمال میرسد. ولی از اینهمه لطافت چیز زیادی باقی نمانده است آیا درهای آن چطور بوده؟ یکدانه هم برای نمونه نگذاشته‌اند. آیا نقاشی‌های آن چه بوده؟ آنچه باقی است و از زیر گچ بیرون آورده‌اند پرده‌های استادان زبردست است که فقط طرح یا ته‌رنگ آن باقی است و شبح آنها بحالت غم‌زده انسان را نگاه میکند. بیشتر آنها را دستی تراشیده‌اند و دستی خراب کرده‌اند. از پائین دیوارها چیزی باقی نیست و رویش را سفید کرده‌اند. گویا پله‌های آن از کاشی بوده است. از قراری که راهنما میگفت شش طبقه عمارت است و تا طبقه آخر صد و شانزده پله میخورد. در میان ایوان آن که مشرف بمیدان شاه است حوض مسی وجود دارد که روز آبادیش فواره میزده و میگویند که منبع آن روی کوه صفه بوده است در همین ایوان بوده که روز جشن‌های بزرگ پادشاهان صفوی با تمام فر و شکوه مینشسته‌اند و در میدان شاه چوگان بازی میشده، مقلدان و ورزشکاران و بازیگران نمایش میداده‌اند. نقاشی‌های کار استادان اروپائی نیز در ایوان دیده میشود، در طبقهٔ آخر دور اطاق جای تنگ و مجری و گلاب‌پاش و غیره در دیوار هست. گویا در آنها ظرفهای گرانبها و چیزهای قیمتی و شراب‌های گوارا میگذاشته‌اند. چنانکه چینی‌خانه اردبیل از روی همین نقشه ساخته شده. راهنما گفت که برای موسیقی این کار را کرده‌اند، درها را میبسته‌اند و ساز میزدند. بعد که درها را باز میکردند تا مدتی صدای ساز میآمده. ممکن است این خاصیت را بطور تصادف پیدا کرده باشد ولی شبکه‌ها و گچ‌بریهای دیوار هرکدام برای ظرفی ساخته شده که بعد از میان رفته.

این بنای ظریف و زیبا همه مجالس بزم، پارچه‌های گرانبها، قالیهای بیهمتا، تشکهای نرم ابریشمی، جامهای می، دختران لاله‌رخ و همه شکوه گذشته را بخاطر میآورد. بالای مهتابی آن دورنمای شهر اصفهان با کوهها، خانه‌ها، درختها، گنبدها و مسجد شیخ لطف‌الله که روبروی آنست همه بخوبی دیده میشود.

بنظر برای خراب کردن و از لمات انداختن این قصر طریقهٔ علمی بکار رفته. بعضی جاها طاق دود زده، عمداً خراشیده و کنده شده. گویا در مقابل ظرافت، ذوق و سلیقهٔ ایرانی که برای ایجاد چنین بنائی بکار برده شده، ظل‌السلطان مانند اهریمن بتنهائی وسواس و جنون چنگیزی و بربریت مغول را ارث برده و برای خراب کردن و محو نمودن این بناها مهارت کاملی بخرج داده است. اوست که سه دست از قصرهای معروف صفویه: هفت دستگاه، آینه‌خانه و نمکدان را با خاک یکسان کرد و چهلستون را فروخته بود بشرط اینکه خراب بکنند.

مسجد شیخ لطف‌الله – روبروی عالی‌قاپو واقع شده. این مسجد را طوری ساخته‌اند که تمام فضای آن همان داخل چهار دیواریست که یک گنبد روی آن زده شده. صنعت کاشی‌پزی و عمل آوردن آن روی دیوار این مسجد به‌منتهادرجه کمال رسیده است و نسبت به قدمتش تمیزتر از سایر مسجدها مانده و کاشیهای آن نو و دست‌نخورده است. در محراب آن نوشته: «استاد محمدرضا پسر استاد حسین بنای اصفهانی سنه ۱۲۰۸» ولی جلو سردر آن که بخط علیرضاست تاریخش ۱۰۱۲ میباشد. پیداست برای ساختن این بناها هرکدام بفراخور اهمیت سالها طول کشیده تا تمام شده. گنبد آن دو پوشه است درون آن و به بدنهٔ دیوار کاشیکاری و نقشهای هندسی قشنگی دارد. راهنما گفت اینجا را شاه عباس بزرگ برای داماد خودش شیخ لطف‌الله ساخته است.

زیر مسجد زیرزمین تاریک خنکی داشت که بقول راهنما تابستان سرد و زمستان گرم است. در اینجا هم مثل مسجد شاه عذر طلبه‌ها را خواسته‌اند و مسجد را از صورت دارالعجزه در آورده‌اند و برای طلاب، مدرسه صدر را در بازار تخصیص داده‌اند که بدون کاشیکاری و برای تحصیل مناسب‌تر است. باز هم جای شکرش باقی است، مثلی است معروف که جلو ضرر را از هرجا بگیرند منفعت است.

***

پل خواجو – تنگ عصر بود که بقصد دیدن پل خواجو رفتم. کنار رودخانهٔ قلمستان درختهای بید و تبریزی بود که محل گردشگاه مردم است و صدای غلت آواز انسان و قورباغه شنیده میشد. کارخانهٔ پارچه‌بافی کازرونی در آنطرف رودخانه دودزده و سیاه بنظر میآمد که عزای مرگ صاحبش را گرفته بود.

پل خواجو کاروانسرامانند درست شده، دو طرف آن طاق‌نما زده‌اند و تقریباً سه طبقه است که در حدود هژده چشمه یا بیشتر دارد. طبقهٔ پائین خیلی محکم از سنگ ساخته شده و جلو دهنه هر چشمه‌ای کشو سنگی دارد بطوریکه میشود جلو آنرا بوسیله تختهٔ چوبی گرفت و آب رودخانه بالا میآید، و قابل قایق‌رانی میشود. میگویند که ظل‌السلطان اغلب بند آب را بسته و با حرم خودش قایق‌رانی میکرده و دستور میداده که آتشبازی بکنند. شاید آنرا از نظر فلاحتی درست کرده باشند تا در موقع کمی آب ببلندی هم سوار بشود. معروف است که شاه طهماسب اقدام کرد که آب رودخانه کارون را باصفهان بیاورد و هرگاه این فکر امروزه هم عملی بشود ممکن است اصفهان را دوباره به آبادی دوره صفویه‌اش برسانند.

روی سقف طاق‌نمای پل چشم‌انداز قشنگی از اصفهان و اطرافش پیداست. کنار پل قبری است که در بلندی واقع شده و معروف است بقبر پلوئی، و اصفهانیها به‌نیت اینکه شب را پلو بخورند میروند برای او فاتحه میخوانند.

***

مسجد جامع – صبح روز تاسوعا بدیدن مسجد جامع رفتم، همه دکانها بسته، کوچه و بازار خلوت بود بالای سردر قیصریه که روبروی مسجد شاه است کاشیکاری قشنگی است دو نفر سوار را نشان میدهد مشغول تیراندازی هستند و بشیوه همان نقاشی‌های قدیم است. از روزنهٔ طاق بازار یک لولهٔ پرز و غبار در روشنائی آفتاب موج میزد و جلو من یک نفر آخوند با عمامهٔ بزرگ عبا را روی سرش کشیده بود، صلوات میفرستاد و نعلینش را بزمین می‌کشید. در بازار سردرهای کاشی زیاد هست حتی در بعضی دکان‌ها کاشی‌های جدید صورتی قشنگ دیده میشود و مسجدهای کوچک خرابه تقریباً در همه‌جای شهر وجود دارد. ولی چیزی که هنوز در اصفهان منسوخ نشده سردر حمام‌های قدیمی است که نقش رستم و افراسیاب و شیرین و فرهاد بالای آنها کشیده شده. علت آنرا پرسیدم بالاخره یک نفر گفت که چون مردم صبح زود بحمام میروند عکس آثار قدیم را می‌کشند تا آنها را متوجه افسانه‌های ایران باستان کرده باشند چنانکه خواندن شاهنامه در قهوه‌خانه ها از همین لحاظ بوده تا روح شجاعت و وطن‌پرستی در مردم تولید بشود. اگرچه این حدس کمی غریب بنظر میآید ولی سردر بعضی حمام‌های تازه هم بطور خنده‌آوری عکس آدمی را کشیده‌اند که زیر دوش کز کرده و اسناد حمامی قطیفه باو میدهد.

مسجد جامع تقریباً در آخر بازار و محله‌های کهنهٔ شهر واقع شده، دارای چندین در است ولی سردر مهمی از حیث کاشیکاری ندارد. چون گذرگاه مردم است هنوز نتوانسته‌اند آنرا مجزا و خلوت بکنند، اگرچه هرجا ممکن بوده بوسیله در چوب‌سفید از دسترس مردم محفوظ شده است. از حیث کار و صنعت و شیوهٔ ساختمان مسجد جامع خیلی قدیمیتر و مهمتر از سایر مسجدهاست. قدمت آنرا به ۱۲۰۰ سال میرساند و معروف است که در ابتدا آتشکده بوده است و چندین بار خراب شده، آتش گرفته و از نو ساخته شده. یکی از طاقهای آنرا خواجه نظام‌الملک زده تقریباً نمایندهٔ صنایع ظریف ایران در دوره‌های مختلف تاریخ است. ولی بدبختانه نیمه‌خراب و بروز فلاکت افتاده است. بیشتر کاشیهای آنرا برده‌اند. آنچه باقیمانده بی‌اندازه ظریف و شیوهٔ مخصوصی دارد، با کاشی‌های برجسته خاتمکاری شده، نقش‌های بی‌اندازه زیبا در آن دیده میشود و در آنجا تنوع صنایع گوناگون مانند گچ‌بری، منبت‌کاری، آجرتراشی، سنگتراشی، معماری و پیرایش کاشیها وجود دارد. گلدسته‌ها نیمه‌خراب است چهار سمت آن چهار ایوان بلند میباشد. ولی طاقهای آنها ترک خورده و کاشی‌هایش ریزش کرده است. ازارهٔ صحن مسجد از سنگ مرمر قاب‌دار است و زیر طاقنماها از سنگ فرش شده که بهم جفت کرده‌اند. شبستان آن طرز مقرنس‌کاری قشنگ و مخصوصی دارد. از بس که ریزه‌کاری و ظریف‌کاری در نقشه‌های این مسجد بکار رفته چشم از تشخیص گل‌وبته‌ها و کاشیهای کوچکی که پهلوی یکدیگر قرار گرفته عاجز میشود. در اینجا صنعت نقاشی روی کاشی نیست، صنعت میناکاری و خاتم‌کاری با کاشی میباشد و استادی پیرایشگر را آشکار میکند. ترکیب و شیوهٔ ساختمان گنبدها و مقرنس‌کاری آنها با یکدیگر فرق دارد.

چقدر فکر، چقدر وقت، چقدر عمر، زحمت، پول، اراده، ذوق و چشم در این خانه‌های جواهرنگار بمصرف رسانیده‌اند. این خزینه‌های صنعت برای اینکه بی‌ذوق‌ترین اشخاص را در آنها جا بدهند و همانها سبب خرابی و ویرانی آنها را فراهم آورده‌اند تهیه شده؟ مسجد جامع یک موزه صنایع ظریف است، میبایستی هنرمندان، نقاشان، صنعتگران را در آنجا جای داده باشند تا روح آنها ازین نقشها الهام بگیرد نه کسانیکه بدر منبت‌کاری کندهٔ هیزم بکوبند، زیر طاق گچ‌بری دیزی بار بکنند، به دیوار خاتم‌کاری پیه‌سوز روشن بیاویزند و کاشی‌ها را بدزدند و بفروشند!

در دالان مسجد برخوردم بیک دسته که بیرق سیاه داشتند و نوحه میخواندند. عدهٔ آنها کم بود و آژان با آنها حرکت میکرد. بچه‌ای چیزی بصورتم پاشید، من یک ذرع از جا جستم. بعد فهمیدم که از قرار معلوم باید گلاب بوده باشد. شنیدم در سالهای پیش موضوع دسته در اصفهان اهمیت مخصوصی داشته، بطوریکه از ده‌های اطراف چندین شمر و امام زین العابدین بیمار لباس پوشیده بشهر میآمده‌اند و هر دسته‌ای مکرر از آنها داشته. یکروز می‌بینند که دود از دهن شیر درمیآید وقتیکه ملتفت میشوند کسی که در پوست شیر بوده سیگار میکشیده است؟

مدرسه هارونیه – در پیچ‌وخمهای بازار کهنه اصفهان هارون‌ولایت یا مدرسه هارونیه واقع شده که از بناهای دورهٔ شاه اسمعیل است و نمایش خوبی از صنایع آن دوره بدست میدهد. بالای سردر آن دو طاوس روی کاشی ساخته‌اند و در کتیبهٔ آن اسم شاه اسمعیل بهادرخان ذکر شده با سنه ۹۱۸ در داخل آن ضریح نسبتاً قدیمی گذاشته‌اند و معروف است که یکنفر یهودی در آنجا خاک است. این مدرسه از جاهائی است که طرف توجه عوام میباشد و بآن دخیل می‌بندند و نذرونیاز میکنند. مکرم شاعر اصفهانی شعری راجع‌باینجا گفته که چند بیت آن اینست:

«یا هارون‌ولات معجزه رو گروگرش کن،

«خشت لحد ملا نصیر و آجرش کن،

«این رودخونه که معدن ریگس درش کن،

«که من هارون‌ولاتم، که من لوتی و لاتم.

«آن زن که بدور حرم تو میزند لاس،

«از توی حرم مش نخوچی پر چادرش کن[۱]

«که من هارون‌ولاتم، که من لوطی و لاتم ...»

در ایوانی که مشرف به حرم است، رو به کوچه. جلو مسجد سلطان سنجر، شیری سنگی مانند خوک که از سنگ یکپارچه تراشیده شده گذاشته شده. سر آن شبیه سر جانورانی است که در زمان ساسانیان کنده‌کاری میکرده‌اند، قلاده‌ای به گردنش است و در دهن او یک سر آدم است با صورت پشت‌قلمدانی و سبیلهای چخماقی مثل ویلهلم. طرف چپ شیر روی تنش یک شمشیر حک شده و دست راست قرینه شمشیر دم شکسته شیر میباشد که تا نزدیک کتف او ممتد شده و در انتهای آن پنجه‌ای میباشد. شیوهٔ آن تا اندازه‌ای غریب و بسبک کار استادان متجدد اروپائی و بت‌های بومیان مکزیک است و پیداست که مقصود صنعتگر نمایاندن مطلب یا افسانهٔ مذهبی یا مظهر خدائی و یا واقعه‌ای بوده است.

مسجد سلطان سنجر – یا مسجد علی، با مناره بلند خرابش روی آن از آجر تراش و مختصر کاشی زینت یافته شبیه بناهای تاشغند و ترکستان است ولی چیز زیادی از آن باقی نمانده و نیمه‌خراب است.

امامزاده اسماعیل – در محله‌های دور شهر واقع شده، برای رفتن به آنجا باید از کوچه‌های تنگ، خشک بدون درخت و از میان دیوارهای بلند قلعه‌مانند با خانه‌های تودرتو گذشت بطوریکه انسان را هزار سال به قهقرا میبرد، همه این پیرایشها برای نمایش اسرار فیلمهای مشرقی جان میدهد و بدون اراده یاد پیرایشگران معروف سینما افتادم مثل فریتزلنگ، پابست و اریش پومر که هرگاه این کوچه‌ها را میدیدند افکار تازه‌تری به آنها الهام میشد.

سر در امامزاده اسماعیل کاشیکاری مختصری دارد که بالایش اسم شاه‌صفی نوشته شده. در آن از آهن طلاکاری شده است که تا اندازه‌ای خراب شده، درون آن بکلی خلوت و یک نفر آدم در آن حوالی دیده نمیشد. در محراب آن سنه ۱۱۰۰ دارد ولی اطاق کوچکی که ضریح در آنجاست یکپارچه جواهر است، تا کمرکش دیوار از کاشیهای یکدست شش‌گوش سبزرنگ است که روی آنها برجسته میباشد، روی بدنهٔ دیوار گچ‌بری طلاکاری و گل‌وبته خیلی قدیمی و ظریف دارد. درون طاق گنبد و بالای طاقچه‌ها دارای طلاکاری و ریزه‌کاری بی‌اندازه قشنگ است که چشم را خیره میکند مانند طاق چهلستون و شاید از آنهم بهتر. در دالان در منبت‌کاری فوق‌العاده ظریف و بی‌همتائی است که دور حروف کنده‌کاری آن گل‌وبته‌های برجسته تراشیده‌اند ولی متأسفانه کثیف شده و اینجا بدون پاسبان افتاده است.

دارالبتی یا دارالبطیخ – تقریباً در آخر شهر در پاچنار واقع شده جلو آن درخت چنار کهنی است با تنهٔ گره‌خورده و شاخه‌های کج‌وکوله شبیه این زنهای پیر و چاق فرنگی که خیلی بزک میکنند و خودشان را خوشگل گمان میکنند. در ایوان حیاط کوچکی که ایوان آن تازه‌ساز و کفش از کاشی آبی معمولی فرش شده چندین سنگ قبر کهنه دیده میشود که خیلی خوب مانده و از قراریکه راهنما نشان داد قبر ملکشاه و خواجه نظام‌الملک در آنجاست گویا سابق برین اینجا قبرستان عمومی بوده و درین اواخر آنجا را مرمت کرده‌اند.

نزدیک ظهر بود که از آنجا برگشتم، مهمانخانه‌ها و قهوه‌خانه‌ها اغلب خلوت و کوچه‌ها بدون آمدوشد بود. خیابان چهارباغ که گردشگاه عمومی است از ساعت هشت خلوت میشود و ساعت یازده کسی در آنجا دیده نمیشود فقط نزدیک نوروز است که مسافر زیاد از شهرهای دیگر به اصفهان میرود.

تشریفات کازرونی هنوز مداومت داشت، شنیدم بمناسبت مرگ او دسته راه انداخته بودند که این نوحه را میخوانده:

«رفت از جهان فانی،

«آقای کازرانی»

«شد خاک بر سر ما

«زین مرگ ناگهانی!»

همین نشان میدهد که استعداد مردم برای عزاداری زیاد است. دیروز در دکان عکاسی بودم عکاس گفت که دو روز است مشغول بزرگ کردن عکس کازرونی است و امروز که تاسوعاست مردم میروند بقبرستان تخت‌فولاد برایش فاتحه بخوانند.

جلفا – بعدازظهر با رضوی بدیدن جلفا رفتیم. محلهٔ جلفا در آنطرف زاینده‌رود واقع شده و از قراری که شنیدم طول آن از پل سی‌وسه‌چشمه تا پل مارنن است. در ابتدا کوچه‌های تنگ آن درخت‌های کهن چنار دارد از همانهائی که در چهارباغ دیده میشود، رفیقم حکایتش را اینطور شرح داد که در زمان شاه عباس هرچه درخت در چهارباغ میکاشته‌اند صبح مفقود میشده، خبرش بگوش شاه عباس میرسد و او حکم میدهد که شب یک نفر کشیک بکشد و دزد را بگیرد. کاشف بعمل می آید که کار کار ارمنیهاست. شاه عباس میگوید اگر از روی حسادت درخت‌ها را میسوزانند باید تنبیه بشوند و اگر آنها را میکارند و آبادی می کنند کاری بکارشان نداشته باشید و آن درخت‌ها همین چنارها بوده که در جلفا میکاشته‌اند.

از دور اول برج و ساعت کلیسا پیدا میشود، در ورود و بنای جلو کلیسا تازه‌ساز است یعنی یک قسمت از آن به بنای قدیم ملحق شده. بالای آن بخط ارمنی چیزی نوشته که فقط سنه آن خوانده میشود (۱۶۵۴–۱۶۰۶) داخل کلیسا بوی کاغذ معطر سوخته پیچیده بود. ازاره کلیسا کاشی‌کاری است از همان کاشی‌هائی که در بناهای دوره صفویه دیده میشود، ولی فرقی که دارد آنرا تمیز نگهداشته‌اند، کسی روی آن یادگار ننوشته، میخ نکوبیده‌اند و دیزی هم زیرش بار نکرده‌اند. بالای کاشی یک حاشیه نقاشی است که حضرت عیسی را در شکنجه‌های گوناگون نشان میدهد. بالای آن طلاکاری و پرده‌های دیگر راجع بموضوع‌های مذهب مسیح کشیده شده و بالای در ورود پرده بهشت و دوزخ میباشد. درون گنبد آن طلاکاری بی‌اندازه قشنگ شده گویا یک استاد درون گنبد تالار چهلستون و اینجا را پیرایش کرده است. شیوه نقاشی‌ها ایرانی نیست شاید کار همان استادان هلندی است که در دربار شاه عباس بوده‌اند بطرز نقاشی‌های قرون وسطی، بی‌تناسب و مضحک است، و موضوعش افسانه‌های مربوط بزندگی عیسی میباشد ما که مشغول تماشا بودیم راهنمای ارمنی جلو آمد، با لهجهٔ مخصوص خودش و با حرارت هرچه تمامتر شروع کرد به توضیح دادن راجع بنقاشی‌ها، اول بخیالم روضه میخواند بعد ملتفت شدم میگفت: «این پتیشاه حکم کرد اینجا حضرت عیسی را اشگلک میکنند، اینجا خار روی تنش ریختند، اینجا چنین کردند ...» بالاخره بجائی رسید که آن پتیشاه سنگدل مسخ شد و بصورت خوک مضحک آبی‌رنگی درآمد. ولی آن پتیشاه سه دختر داشت که خدایی بودند و نمازخانه یا کلیسا ساختند و خدا برای این کارشان از سر تقصیر پتیشاه گذشت، او را بخشید و پتیشاه هم عوضش بدین عیسی گروید.

اگرچه کلیسا جار میزد که من بدست استادان زمان شاه عباس ساخته شده‌ام، ولی راهنمای ارمنی اصرار داشت و تکرار میکرد که همه‌اش را خودمان ساخته‌ایم و نقاش از فرنگ آورده‌ایم. گمان میکزد که من رفته بودم به اصفهان برای اینکه ثابت بکنم که خودشان نساخته‌اند! از اینقرار شاید مسجد جامع و چهلستون هم کار آنها باشد و برایش متخصص از اروپا آورده‌اند.

روبروی کلیسا موزهٔ کوچکی ساخته شده که در آن مقداری از یادگارهای مهاجرت ارمنیها، چیزهای مذهبی، کتاب و غیره موجود است. درضمن خیلی از آثار دوره صفویه در آنجا دیده میشود. یک در قدیمی که رویش نقاشی، سوخته‌کاری و منبت‌کاری خیلی قشنگ دارد در آنجاست، و این مشکل برایم حل شد و فهمیدم که درهای عالی‌قاپو و چهلستون چه‌جور باید بوده باشد. راهنمای موزه گفت: در موقعیکه ظل‌السلطان عمارت‌های هفت‌دست، آینه‌خانه و نمکدان را خراب کرد یکی از ارمنیها این در را خریده بود و بعد تقدیم موزه کلیسا کرد. همچنین کاشی گردی که به چهار قسمت شده بود و صورتهائی رویش کشیده شده بود و یک کتیبهٔ نقاشی و گل‌وبته‌دار که نیز بقول راهنما از عمارت هفت‌دست خریده شده بود.

در اطاق آخر موزه از زمان شاه عباس بزرگ، کریمخان زند تا زمان ناصرالدین‌شاه همه فرمانهائی که راجع‌به حمایت از ارامنه صادر شده بود بدیوار قاب کرده آویزان بود.

رویهمرفته اگرچه موزه مختصر و کوچک بود ولی تمیز و باسلیقه درست کرده بودند، خوبست اقلا یکی از مستخدمین خارجی که برای حفظ آثار ملی در ایران هستند میتوانست یک موزه ولو کوچک اما مرتب از آثار ایران ترتیب بدهد. در اطاق دفتر کتابچه‌ای روی میز بود که پس از پرداخت اعانه در آن حق نوشتن چند سطر را داشتند. راهنما خط تاگور، دینشاه و قنسول ژاپن را بما نشان داد.

از کلیسا که درآمدیم بسوی قبرستان ارامنه رفتیم، از کوچه‌های غبارآلود پیچ‌درپیچ گذشتیم، هوا خیلی گرم بود یاد کتابفروش افتادم که میگفت نزدیک عاشورا هوای اصفهان گرفته میشود. سر راه دو بچه پهلوی لاک‌پشتی بودند که خودش را آهسته بزمین میکشید مثل سرباز شکست‌خورده رومی که از خجالت زیر سپرش پنهان شده باشد و بسوی خانه میرود. قبرستان ارمنیها چیز تماشایی نبود، یکمشت سنگ قبر میان بیابان بی‌آب‌وعلف. میگویند چندین قبر کهنه از بزرگان اروپائی که در زمان شاه عباس در اصفهان بوده‌اند در آنجاست ولی آنقدر هوا گرم بود و ما خسته بودیم که از تماشای آن چشم پوشیدیم. از آنجا دورنمای شهر اصفهان خیلی قشنگ بود. از بیرون شهر بقصد دیدن قبرستان مسلمانان رفتیم. سر راهمان برج کبوتری بود که درون آن خراب و از شبکه‌های شطرنجی تشکیل شده بود. اهمیت کود در زراعت اصفهان زیاد است، چون زمین آنجا خوب نیست، بقول خودشان خاک اصفهان رشوه‌خور است و خیلی زحمت و دقت لازم دارد ازاین‌جهت برج‌های زیادی در آنجا دیده میشود ولی همه خراب و بدون کبوتر است. پشت این برج میدان هواپیمائی بوده است و کمی دورتر تخت‌فولاد یا شاه عبدالعظیم اصفهان مانند قبرستان ارمنی‌ها بی‌آب‌وعلف پدیدار گردید. چند گنبد کاشی و بنا دیده میشد باقی دیوارها گل‌سرخ‌رنگ بود برنگ لولئین که تازه از کوره در آورده باشند. رفیقم که نجف را دیده بود گفت مثل آنجاست. جمعیت زیادی بمناسبت شب هفت کازرونی در آنجا بود.

تنگ غروب بود که بشهر وارد شدیم و بمنزل رفیقم رفتم. در ایوان خانه‌اش روی صندلی راحتی نشستیم، خانمش که ایرلندی است برایمان چائی و نان‌شیرینی آورد و اولین پرسشی که کرد راجع‌به فیلم‌های گویائی بود که در تهران نمایش داده‌اند، من بعضی از آنها را اسم بردم. آهی کشید و گفت: «اگرچه آب‌وهوای اصفهان برایم بهتر است ولی وسایل سرگرمی در اینجا زیاد نیست.»

من گفتم که شما بچه پیدا کرده‌اید و او در عین حال اسباب سرگرمی و دردسر است بنابراین احتیاجی بتفریح ندارید، او هم تصدیق کرد و پس از اصرار زیاد میسترس پروین را مادرش آورد. بچهٔ کوچکی بود با چشم‌های آبی آسمانی مثل چشم‌های مادرش. درین بین تولهٔ گردن‌کلفتی وارد شد که چشم‌های قهوه‌ای و بینی سیاه داشت. اسمش بارنی بود و از دود سیگار بدش میآمد، بطوری که اگر انجمن ضددود در ایران بود عضوش میشد. درضمن دود را بهانه کرد برای شوخی و بازی و بقدری جنگ‌وگریز کرد که دو تا قالیچه را جمع کرد و گل میخ پرده را جوید.

هوا کم‌کم تاریک میشد. نسیم ملایم میوزید. مهتاب بالا میآمد و روشنائی سرد و رنگ‌پریده خود را روی دورنمای خواب‌آلود شهر پخش میکرد. رفیقم صفحه (گیتار هاوائی) گذاشت. ناله‌های سیم در هوا میپیچید. یک نغمه ملایم، غم‌انگیز و دلگیر بود که همه یادگارهای دور و محوشده را جلو آدم مجسم میکرد. بالای آسمان ستاره‌های درشت درخشان مانند چشمهای مرموز بما نگاه میکردند و دسته‌گلی که در گلدان آبی کار اصفهان بود در حالیکه پژمرده شده بود، درین اول شب گوارا آخرین ذرات عطر خود را مخلوط با دود سیگار و ناله گیتار بمشام ما میآورد.

***

فردا صبح که روز قتل بود من و رضوی و بارنی درشکه گرفتیم و برای دیدن منارجنبان رهسپار شدیم. اسب‌های درشکه‌های اصفهان چاق و زرنگ هستند گویا بآنها غذای کافی میدهند و بدون چوب و چماق خودشان میروند. از کوچه‌های پیچ‌درپیچ و از کنار مادی‌ها گذشتیم. از درشکه‌چی که آدم خوشروئی بود پرسیدیم چرا نمیرود عزاداری بکند این حکایت را برایمان گفت:

«من عزاداری نمیکنم. اما وقتیکه میکنم درستش را میکنم. بعضی‌ها میروند پای روضه همه‌اش برای پسر یا دخترشان که مرده گریه میکنند یا برای اینکه کاروکاسبیشان خوب نمیگردد و یا به‌نیت اینکه کارشان خوب بشود گریه میکنند. اما عزاداری من از ته دل است حکایت آن مردی است که رفت پیش مجتهد شهر و گفت آقای امام کاروکاسبیم کساد است چه بکنم؟ او جواب داد هر روز بعد از نماز بگو: «یا الله» آنمرد رفت چند روز بعد از نماز گفت «یا الله» کارش بدتر شد دوباره رفت پیش مجتهد، او گفت هر دفعه دو بار بگو: «یا الله» باز هم فایده نکرد. تا اینکه رسید روزی بچهل مرتبه. آن مرد آخرش به تنگ آمد رفت پیش مجتهد و گفت که مرا مسخره کردی هرچه میگویم یا الله فایده‌ای ندارد. مجتهد گفت فردا صبح از دروازه بیرون میروی، اولین کسی را که دیدی یخه‌اش را بگیر ول نکن بتو پول میدهد. آن مرد صبح زود رفت بیرون دروازه دید یک عرب نکره بدترکیب مثل دیو منگولوسی از دور پیدا شد، رفت جلو سلام کرد، عرب او را با خودش برد توی یک غار دید آنجا دو نفر را با زنجیر بسته‌اند و استخوانهای آدم دور غار ریخته. فهمید که عرب آدمخوار است، آمد فرار بکند عرب مچ دست او را گرفت. آنوقت گفت: «یا الله» و عرب همانساعت ترکید. آن مرد دو نفری که بزنجیر بسته بودند باز کرد و هرچه پول و جواهر از مرده‌ها باز مانده بود برداشتند و رفتند. چون ایندفعه از ته دل گفت «یا الله». منهم عزاداری نمیکنم اما وقتی میکنم از ته دل است.»

ولی از صورتش پیدا بود هیچوقت از ته دل عزاداری نکرده. سر راه برخوردیم بگنبد گلی که دیواری دور آن بود، درشکه‌چی گفت: اینجا اسمش ابودردا است و مردم در اینجا آش رشته و آش برگ میپزند تا مرادشان داده بشود.

هنوز بقصبه کلاهدون (گاردالان) نرسیده بودیم که زیر سقفی درشکه ایستاد. اینجا سردر نصرآباد بود که در سنه ۶۰۰ ساخته شده و از قرار معلوم کاشیکاری آن تعریفی است. من پیاده شدم که بروم بتماشا، ولی پیرزنی که خودش را در چادرشب پیچیده بود گفت: «پس چرا سگت را نیاوردی؟ خوب برو، برو، لازم نیست بیائی اینجا!» زیر دالان چند آخوند و دوسه نفر دهاتی نشسته بودند. چون درشکه‌چی بمسخره گفته بود که روز قتل با بودن سگ ممکن است ما را با دسته‌بیل پذیرائی بکنند منهم دوباره سوار شدم و ازین تماشا چشم پوشیدم و نصیحت درشکه‌چی را بگوش گرفتم. بعداز آنکه مدتی دور شدیم درشکه کلاهدون کنار جوی بزرگی ایست کرد، ما پیاده شدیم و گردن بارنی را بسر شلاق درشکه‌چی گره زدیم تا دنبالمان نیاید، و از همانجا راهنما جلومان افتاد. در میدانگاهی که رسیدیم دسته‌ای مشغول سینه زدن بودند و دو منارهٔ کوتاه آجری با کاشیکاری مختصر که از هرکدام چهار سر تیر قیقاجی بیرون آمده بود نمایان شد. این همان منار جم‌جم معروف بود. وارد حیاط که شدیم پیدا بود که بتازگی همهٔ آن مرمت شده است.

در ایوان طاق‌نما که میان دو منار قرار گرفته قبری است بشکل مستطیل که بیش از یک ذرع از زمین ارتفاع دارد، دور آن به عربی نوشته و روی سنگی که بدیوار است خوانده میشود: «عبدالله محمد بن محمود سقلاوی سنه ۷۱۶» ولی بعد در کتابی دیدم نوشته بود: «عبدالله صیقلانی در بقعه منارجنبان است عهد خدا بنده بوده» شاید من سوادم نم کشیده بود یا سنگ بغلط حک شده، هر دو صورت ممکن است. در چهار گوشهٔ قبر قبه‌های مخروطی‌شکل است که بآنها دخیل بسته بودند، روی قبر یک شمعدان و یک کتاب دعا بود. چند کاشی قدیمی کنار قبر بدیوار بود. من و رفیقم از منارها بالا رفتیم، خیلی تنگ و ناراحت بود. امتحان کردیم منارها تکان میخورد و لرزش آن کاملا محسوس بود از آن بالا دورنمای قشنگی از اصفهان و مضافاتش دیده میشود: کشتزارهای سبز، برجهای کبوتر و گلهای خشخاش که از دور مثل این است که برف آمده باشد پیدا بود. علت حرکت منار بقول اهالی از برکت آن قبر میباشد، ولی رویهمرفته بنظرم خیلی غریب نیامد و در مقابل بناهای دیگر شهرت بی‌جا پیدا کرده است.

در اینجا چیز تماشائی دیگری بجز کوه آتشگاه نبود که در دو فرسنگی شهر اصفهان واقع شده و تا اینجا نیم فرسنگ فاصله داشت. راهنما گفت بنائی است روی کوه که با خشت خام ساخته‌اند و هرکدام از آن خشت‌ها هفت من وزن دارد. و حاضر شد که برای ظهر بما جا و خوراک بدهد. ما هم بقصد تماشا رهسپار شدیم.

نزدیک کوه، کنار کشتزار از درشکه پیاده شدیم. کوه نسبتاً کوتاه و مخروطی‌شکل بود و بالا رفتن از آن دشوار بنظر نمیآمد ولی راه معین هم نداشت. از پائین دیوارهای شکسته روی کوه پیدا بود، محل ساختمان خیلی باسلیقه انتخاب شده بود. روی کوه چیزیکه هنوز برپاست یک هشت‌دری گرد است که طاقش ریخته و پایه‌هایش کنده شده و چندین جرز و آثار بنائی‌های دیگر در اطراف کوه دیده میشود. ساختمان از خشت‌های خیلی بزرگ کلفت از گل ماسه میباشد و لابلای آن بوریا گذاشته شده. جاهائی را که خراب نکرده‌اند هنوز محکم و تمیز برجا مانده، خشت‌ها نیز خیلی محکم و مثل اینست که دیروز قالب زده باشند. اگر این بنا بدست آدمها خراب نشده بود شاید صد سال دیگر هم خم به ابرویش نمیآمد. دورنمای شهر اصفهان بی‌اندازه قشنگ و سبز و خرم از آن بالا پیداست. رودخانه مانند نوار سیمین میان سبزه و کشتزارهای رنگ‌برنگ مارپیچ میخورد. این کشتزارها مثل پارچه چهل‌تکه میباشد که هر تکه آن یک رنگ سبز دارد. هشت‌دری بلندتر از سایر بناها و میان کوه واقع شده، دارای هشت درگاه یکجور و یک‌اندازه است. بالای درگاه‌ها هلالی‌شکل است که دهنه هرکدام قریب یک گز است و از درون بالای هر دری یک رف کوتاه میباشد، مانند رف خانه‌های قدیمی که بالایش بشکل قوس شکسته است. ظاهراً جای در آنجا دیده نمیشود. پی هشت‌دری از سنگ است و خود بنا از همان خشت‌های بزرگ ساخته شده که رویش کاه‌گل و با گچ سفید شده. در میان هشت‌دری محرابی است بشکل مربع‌مستطیل مانند محراب مسجدها که دور آن از سنگ است و درون آن پر شده. شاید در همانجا آتش میافروخته‌اند.

طرف دیگر کوه بنای مفصل‌تری بوده که از آن چیزی باقی نمانده و تشکیل تل بزرگی میدهد. به روایتی شهر پهله در قدیم پائین همین کوه بوده است. آنچه شهرت دارد و از اسم کوه هم پیداست در سابق شاید در زمان ساسانیان اینجا آتشکده بوده و هنوز هم اهل ده میگویند اینجا آتشکده گبرها و آتشپرست‌هاست.

رفیقم از طرف دیگر کوه رفت. من یک تکه روزنامه از جیبم درآوردم و در محراب آتشکده آتش زدم که شعله کشید و زود خاکستر شد. بعد از بیراهه بدشواری پائین آمدم ولی بارنی از ما زرنگتر بود، چندین بار بسراغ من آمد و دنبال رفیقم دوید وقتیکه پائین کوه رسیدیم چهار نفر بچه کوچک دهاتی از کوه بالا میرفتند رفیقم گفت: «هوا گرم است برگردید.» یکی از آنها جواب داد: « – رعیت باید گرماگی بخورد تا عادت بکند.»

کوه آتشگاه روز آبادیش شکوه مخصوصی داشته است، این پرستشگاه مانند مسجد و کلیسا دورش دیوار نداشته و چیزی را از کسی نمیپوشانیده. مانند آتش ساده و پاکیزه بوده، همان آتش جاودان نمایندهٔ پاکیزگی و زیبائی که بسوی آسمان زبانه میکشیده و در شب‌های تار از دور دلهای افسرده را قوت میداده و از نزدیک با پیچ‌وخم دلربا با روان انسان گفتگو میکرده.

هوا گرم بود و ما خسته، رفتیم پای درخت کنار نهر آب نشستیم. دهقان پای کوه که کرت‌ها را آبیاری میکرد با ریش جوگندمی و قبای قدک آبی آمد پهلوی ما چنباتمه زد.

رفیقم کوه مقابل را نشان داد و پرسید که سرخی میان آن چیست، او گفت: چشمه‌منظر است و گل سرخی آنجادارد که اگر بشاخ گوسفند بمالند چاق میشود و بدرخت میوه بمالند بارش زیاد میشود و چاه آبی هم دارد که آبش خیلی گواراست.» من یاد کتابهای قدیمی افتادم که برای هرچیز کوچک و بی‌معنی هزار خاصیت موهوم میتراشند. این فکر شاید از آنجا آمده که در همهٔ کارهای خدا مصلحتی است و چیز بیفایده آفریده نشده.

راجع‌به منارجنبان گفت که: «در عهد ژاندارمری صاحبمنصبی آمد سر قبری که آنجاست، بی‌احترامی کرد و یک لکلک را که روی هوا پرواز میکرد با تفنگش زد و همانجا شکمش خودبخود پاره شد.

از آتشگاه پرسیدیم گفت اول اصفهان دریا بوده و این کوه از آب بیرون بوده. مردمان پیشین آمدند این هشت‌دری را بالای کوه ساختند و خشت و گلش را با بز آن بالا بردند.

من پرسیدم اگر آب بود چرا بز را انتخاب کردند که در آب غرق میشد، مگر حیوان بلندتری نبوده؟ اقرار کرد که اینطور معروف است. بعد مقداری از گرانی قند، از ثبت اسناد و از محصول که سرما خراب کرده برایمان درددل کرد. نزدیک ما گاو ماده سیاه لاغری با پیشانی گشاده چرا میکرد، مرد دهاتی گفت این گاو بچه‌اش مرد و شیر نداد ما هم تو پوست گوساله‌اش کاه کردیم و حالا عصربعصر او را میبریم پهلوی پوست بچه‌اش نگهمیداریم آنوقت توی چشمهایش اشگ پر میشود و شیر میدهد. حیوان با پستانهای آویزان مانند دایه‌های کم‌خون و عصبانی بود و با پوزهٔ نرمش سبزه‌ها را از روی بی‌میلی پوز میزد و دور میشد و شاید در همانساعت پشت پیشانی فراخ او یادگارهای غم‌انگیز بچه‌اش نقش بسته بود. این گاو احساساتی مانند زنهای ساده و ازدست‌دررفته بود که تنها برای خاطر بچه‌شان زندگی میکنند و با قلب رقیق و مهربانش پونه‌های کنار نهر را میکشید.

من از خودم میپرسیدم آیا همه این مطالب راست است؟ آیا این مرد یک نفر افسانه‌سرای زبردست است و یا نمایندهٔ مردمان دوره آبادی این کوه آتشگاه میباشد و از آنزمان صحبت میکند! ایران چقدر بزرگ، قدیمی و اسرارآمیز است! این افکار تنها در دهاتی ایرانی پیدا میشود که پر از یادگارهای موروثی و قدیمی است. یکنفر دهاتی امریکائی یا فرانسوی نمی‌تواند اینهمه یادبود، فکر و افسانه داشته باشد.

بالاخره بلند شدیم تا برای ظهر جائی را برای خودمان دست‌وپا بکنیم. بارنی از آب دل نمی کند، جست‌وخیز میزد، خودش را میشست و خستگی راه را درمیکرد. به کلاهدون که رسیدیم راهنمای منارجنبان ما را برد در باغی که یک گوسفند بزرگ در آنجا بود و بمحض دیدن بارنی دنبالش کرد بطوریکه ناچار ما در مهتابی عمارت پناه بردیم. ناهار مفصلی که عبارت بود از یک سینی گیلاس خیلی خوب آبدار، یک کاسه ماست و نان پنیر و سبزی برایمان آوردند. بارنی اول و بتقلید ما دوسه گیلاس را خورد، بعد استاد شد و هسته آنها را درآورد. ولی چون مقصود ما گردش بود تصمیم گرفتیم که بعد از ناهار از بیراهه و کنار رودخانه بشهر برگردیم.

سر راهمان همه‌جا کشتزارها، مادی‌ها و سبزه‌کاری بود و دهاتیهائی که مشغول کشت و درو بودند. عطری که از درختهای سنجد در هوا پراکنده بود مدتی ما را نگهداشت. بعضی جاها راه نبود و بدشواری میگذشتیم، در مادیها سنگ میریختیم تا جای پا برای خودمان درست بکنیم. در رودخانه علاوه‌بر وزغ مارماهی و ماهی‌سیاه بزرگ هم داشت. در رودخانه که ما مشغول شستشو شدیم نزدیک بود بارنی را لو بدهیم، همانطوریکه او امروز صبح اسباب زحمت ما شد، چون دو نفر بچه دهاتی پدرشان را بکمک میخواستند که او را بکشند، بخیالشان شغال است. گویا مردم و حیوانات اینجا سگ بشکل و نژاد بارنی ندیده بودند چون در همه‌جا طرف توجه میشد و در باغ میوه‌ای که مشغول خوردن گیلاس شدیم مجدداً یک دسته گوسفند، میش و الاغ از خوردن چشم پوشیدند و بتماشای بارنی آمدند. بطوریکه رد کردن آنها اسباب اشکال شده بود. اگر جانوران هم برای تماشا پول میدادند ما در آنروز کاسبی خوبی میتوانستیم بکنیم.

در راه رفیقم بیشه حبیب را نشان داد که از قرار معلوم محل تفریح مردم است. عمارت دوطبقهٔ تازه‌سازی در میان بیشه دور از آبادی دیدیم که بنظر میآمد برای دو نفر عاشق و معشوق ساخته شده بود. رفیقم گفت: «اینجا مال زنی است که عاشق شوفر خودشان شده و شوهرش را ترک کرده، و شوهرش هرچه عجز و التماس کرده بجایی نرسیده تا اینکه دیوانه شده و الان در دارالمجانین اصفهان است.» من خیلی دلم میخواست این مردی که از عشق زنش دیوانه شده به‌بینم ولی از قرار معلوم سرشناس بود و رفیقم نخواست اسمش را بمن بگوید.

وقتیکه وارد خیابان چهارباغ شدیم نزدیک غروب بود، جلو مدرسه چهارباغ فریاد یا حسین میکشیدند. در ایوان خانه رفیقم که نشستیم، مهتاب آهسته بالا میآمد، بارنی آمد زیر میز خوابید، شاید بیشتر از ما خسته شده بود، چون چهار بار از کوه آتشگاه بالا رفته بود، گیلاس خورده بود، سنگ را جویده بود، در لجنزار دویده بود و هرچه در چنته‌اش بود نمایش داده بود.

من صفحه گیتار هاوائی را گذاشتم، زیروبم آن در هوای ملایم شب آغشته میشد، هیکل کوه آتشگاه آنجا دور و مرموز در روشنائی مهتاب پیدا بود. نمیدانم چرا این ساز مرا بیاد روز آبادی آتشگاه انداخت. روزهای پرافتخار که مغان سفیدپوش با لباس بلند، چشمهای درخشان جلو آتش زمزمه میکرده‌اند، مغ‌بچگان سرود میخواندند و جام‌های باده دست‌بدست میگشته است. آنوقت جسم و روح مردم آزاد و نیرومند بوده چون جلو یک گلوله خاک عربستان سجده نکرده بودند. اما حالا خراب، تاریک، دور از شهر، جرزهای آن روی سنگهای کبود کوه ریخته، مهتاب رویش سنگینی میکند و باد و باران آنرا خرده‌خرده میخورد! چه خوب بود اگر آنجا را از روی نقشه اولش دوباره میساختند و بیادگار زمان پیشین در آن آتش می‌افروختند. آیا روح پیشینیان، روح صنعتگران و روح پادشاهان، آن بالا روی خرابه‌های آتشگاه پرواز نمیکند؟ در این ساعت همه خستگی‌ها، همه دوندگی‌های مسافرت برای جواز و اتومبیل همه از یادم رفت و مثل این بود، آنچه دنبالش میگشتم بمن داده بودند.

تا اینجا آخرین روز تعطیل تمام شده بود و باید برگشت. از خدانگهداری با رفیقم صفحه گیتار هاوائی را بیاد اصفهان از او گرفتم. در گاراژ تقویم سیگار سلطانی بدیوار آویزان بود که بالای آن تخت‌جمشید و پائینش چهلستون و عالی‌قاپو کشیده شده بود. درضمن همان شوفر که ما را آورده بود جلو آمد و گفت:

« – چرا باین زودی برمیگردید، بروید بشیراز آنجا تماشائی است. خیابان‌های بزرگ درست کرده‌اند، آب‌وهوایش هیچ دخلی به اصفهان ندارد، آب اینجا سنگین است اما در آنجا روزی چهار مرتبه آدم چیز میخورد.»

من بسال بعد وعده دادم و آخرین گردش را در خیابان چهارباغ کردم. آیا برای شناختن اصفهان سه‌چهار روز کافی است؟ آیا میتوانم راجع‌بآن اظهارعقیده بکنم؟ برای این شهری که در زمان صفویه نصف جهان لقب داشته، شهر یکتای دنیا که از همه‌جا بدیدن آن میآمدند. شهر صنعت، شکوه، شراب، نقاشی ، کاشیکاری، معماری، کشاورزی. با گنبدها، مناره‌ها، کاشیهای لاجوردی که میخواسته بپای تیسفون پایتخت باشکوه ساسانی برسد و هنوز هم زیر عظمت و کشش صنعت خودش انسان را خرد میکند.

آتشکده

حالا که چشمم را می‌بندم یکدسته کاشی خوش‌نقش‌ونگار، رنگهای خیره‌کننده در جلو چشمم مجسم میشود، مهتاب، شبح مناره‌ها، گنبدها، طاق‌ها، شبستان‌ها، دشت‌های پهن، کشتزارهای سبز، گل‌های سفید خشخاش، آب زاینده‌رود که روی ریگها غلت میزند، همه مانند پردهٔ سینما یکی از پی دیگری از جلو چشمم میگذرد، صفحه گیتار هاوائی آهسته میچرخد، ناله‌های سیم در هوا موج میزند و میلرزد، نمیدانم چرا بیاد آتشگاه می‌افتم و سرودیکه پیشتر، خیلی پیشتر در آنجا مترنم بوده بیادم میآورد. آن کوه پیر کوتاه که مانند افسون تنها از زمین سر در آورده برای اینکه رویش آتشگاه بسازند! دور از شهر، دور از هیاهو، دور از دسترس مردم، آن هشت‌دری سفید مثل تخم‌مرغ که با خشتهای وزین ساخته شده جلو خورشید میدرخشیده، شبها در میان خاموشی و آرامش طبیعت از میان آن آتش جاودانی زبانه میکشیده و قلبهای سرد را گرم میکرده، فکرها را از زندگی مادی بالا میبرده و بسرحد کمال میرسانیده، همانطوریکه همه‌چیز در آتش استحاله میشود و بی‌آلایش میگردد. مثل اینست که با این ناله‌های گیتار وابستگی مستقیمی با این آتشکده دارد و یا برای سرنوشت آن مینالد.

باید رفت! این لغت رفتن چقدر سخت است. یکی از بزرگان گفته: «آهنگ سفر یکجور مردن است.» وقتیکه انسان شهری را وداع میکند مقداری از یادگار، احساسات و کمی از هستی خودش را در آنجا میگذارد و مقداری از یادبودها و تأثیر آن شهر را با خودش میبرد. حالا که میخواهم برگردم مثل این است که چیزی را گم کرده باشم یا از من کاسته شده باشد و آن چیز نمیدانم چیست، شاید یک خرده از هستی من آنجا، در آتشگاه مانده باشد.

اصفهان ۲۸ اردیبهشت ۱۳۱۱


  1. معروف است که جهودها در دهن مرده آرد میریزند و در دستش نخودچی میگذارند و این سفارش را باو میکنند:
      انکرومنکر که آمد فوتی تو چشمش کن حضرت موسی که آمد نخودچی جیبش کن  

    و کلید در بهشت را باین وسیله از حضرت بربایند. «نیرنگستان»

ویکی‌پدیا
ویکی‌پدیا