افسانهٔ محبت
اول دفعه ای که دختر هوس الک دولک بازی کرد، پادشاه تمام زرگرهای شهر را جمع کرد و امر کرد که تا یک ساعت دیگر باید الک دولک طلا و نقرهای دخترش حاضر شود. این الک دولک صد هزار تومان بیشتر خرج برداشت. یک زرگر هم سر همین کار کشته شد. چون که گفته بود کار واجبی دارد و نمی تواند بیاید. زرگر داشت برای دختر نوزاد خود گوشواره درست می کرد. هر وقت که دختر پادشاه هوس الک دولک میکرد، قوچ علی به فاصلهی کمی از او میایستاد و منتظر میشد. دختر پادشاه چوب کوتاه نقرهای را روی زمین میگذاشت، با چوب دراز طلایی به سر آن میزد و آن را به هوا پرتاب میکرد. قوچ علی وظیفه داشت دنبال چوب بدود و آن را بردارد بیندازد به طرف دختر. دختر آن را توی هوا محکم میزد و دورتر پرتاب میکرد. قوچ علی باز میرفت آن را برمیداشت میانداخت به طرف دختر. وقتی دختر خسته میشد، قوچ علی میرفت کنیز کلفتها را خبر میکرد میآمدند دختر را روی تخت روان به قصرش میبردند. قوچ علی هم میرفت خزانهدار مخصوص اسباب بازی های دختر را خبر میکرد که بیاید الک دولک را ببرد بگذارد سر جایش کنار میلیونها اسباب بازی دیگر، قوچ علی بعد میرفت پیش خزانه دار لباس های دختر پادشاه که لباس مخصوص غذا برای دختر ببرد و لباس مخصوص الک دولک بازی را بیاورد سر جایش بگذارد. قوچ علی بعد میرفت آشپز مخصوص دختر پادشاه را خبر میکرد که غذای بعد از الک دولک بازی دختر را ببرد. دختر پادشاه بعد از هر بازی غذای مخصوصی میخورد. قوچ علی همیشه دنبال اینجور کارها بود. وقتی دختر میخوابید، او وظیفه داشت پشت در بخوابد تا کنیز و کلفتها و نوکرها بدانند خانم خوابیده و چیزی نپرسند و نگویند. دختر پادشاه هر امری داشت قوچ علی با میل دنبالش میرفت و کارها را چنان خوب انجام میداد که دختر پادشاه هرگز دست روی او بلند نکرده بود. قوچ علی عاشق دختر پادشاه بود. صاف و ساده دوستش داشت. به نظر خودش هیچ عیب و علتی تو کارش نبود. به همین جهت روزی راز دلش را به دختر گفت. آن روز دختر در باغ پروانه میگرفت. قوچ علی هم پای درختی ایستاده بود و او را تماشا میکرد و گاهی هم که پروانهای میرفت بالای درختی مینشست، قوچ علی وظیفه داشت از درخت بالا رود و پروانه را بلند کند. یک بار دختر پروانهی درشتی دید. قوچ علی را صدا کرد و گفت: قوچ علی، بیا این را تو بگیر. من ازش میترسم. قوچ علی تندی دوید، پروانه را گرفت انداخت توی سبد توری. وقتی سرش را بلند کرد، دید دختر روبرویش ایستاده، صاف و ساده گفت: شاهزاده خانم، من عاشق شما هستم. خواهش میکنم وقتی هر دو بزرگ شدیم، زن من بشوید. اما هنوز حرفش تمام نشده بود که دختر پادشاه کشیدهی محکمی زد بیخ گوشش و داد زد: نوکر بی سر و پا، تو چه حق داری عاشق من بشوی؟ مگر یادت رفته من یک شاهزاده خانمم و تو نوکر منی؟ تو لیاقت دربانی سگ مرا هم نداری. توله سگ!.. گم شو از پیش چشمم!.. برو کلفتهایم را بگو بیایند مرا ببرند، ترا هم بیرون کنند که دیگر نمی خواهم چشم کثیفت مرا ببیند. قوچ علی گذاشت رفت و کلفتها را خبر کرد، کلفتها با تخت روان آمدند دیدند دختر پادشاه بیهوش افتاده. ریختند بر سر قوچ علی که پسر، دختر پادشاه را چکار کردی. قوچ علی گفت: من هیچکارش نکردم. خودش عصبانی شد، مرا زد و بیهوش شد. به کی به کی قسم! اما کی باور میکرد. گلاب و شربت آوردند، حال دختر را جا آوردند گذاشتندش روی تخت روان و بردند به قصرش. دختر پادشاه امر کرد: به پدرم بگویید گوش این نوکر نمک نشناس کثیف را بگیرند، مثل سگ از قصر بیرون کنند. نمی خواهم چشمهای کثیفش مرا ببیند. پادشاه امر کرد قوچ علی را همان دقیقه، راستی هم مثل سگ بیرون کردند. دختر پادشاه چند روزی مریض شد. هر روز چند تا حکیم بالای سرش کشیک میدادند. آخرش خودش گفت که دیگر خوب شده و حکیمها را مرخص کرد. ۲ سالها میگذشت و دختر پادشاه هر روز و هر سال خودپسندتر از پیش میشد، محل سگ به کسی نمی گذاشت. چنان که وقتی هفده هیجده ساله شد، امر کرد که هیچکس حق ندارد به او نگاه کند و بدن پاک او را با نگاهش کثیف کند. اگر کسی از کلفتها و نوکرها اشتباهی نگاهی به او میکرد حسابی شلاق میخورد و اگر لب از لب باز میکرد و حرفی میگفت، زنده زنده میانداختندش جلو گرگهای گرسنه که دختر پادشاه برای تفریح خودش توی باغ نگهشان میداشت. پادشاه دخترش را به خاطر همین کارهایش خیلی دوست داشت. همیشه به دخترش میگفت: دخترم، تو داری از خود من تقلید میکنی. ازت خوشم میآید. دختر پادشاه چنان شده بود که همیشه تنها توی باغ گردش میکرد و با کسی حرف نمی زد. میگفت که کسی لیاقت حرف زدن با مرا ندارد. دو تا استخر بزرگ هم وسط باغ درست کرده بودند که همیشه یکی پر شیر تازه بود و دیگری پر گلاب و عطر گل سرخ و یاسمن و اینها. دو تا کلفت جوان وظیفه داشتند سر ساعت معینی سرشان را پایین بیندازند و همانطور تا لب استخر بیایند تا دختر از استخر شیر بیرون بیاید و توی استخر گلاب برود و بیرون بیاید و خود را در حوله بپیچد. کلفتها حق نداشتند دست به بدن او بزنند. اگر حتی نوک انگشت کسی به پوست و موی او میخورد، همان روز دست جلادها سپرده میشد که انگشتش یا دستش بریده شود. دختر پادشاه اینقدر دیگران را از خود دور میکرد که تنهای تنها میماند و نمی دانست چگونه وقت بگذراند. از پروانه گرفتن و گل چیدن و شستشوی توی شیر و گلاب و اسباب بازی و خوردن و نوشیدن و تماشای گرگها هم سیر شده بود. ناچار بیشتر وقتها میخوابید. همیشه هم قوچ علی را خواب میدید. قوچ علی میآمد با دختر پادشاه بازی کند. دختر اولش خوشحال میشد. ناگهان یادش میآمد که دختر پادشاه است و با دیگران خیلی فرق دارد. آنوقت یادش میآمد که دختر پادشاه است و با دیگران خیلی فرق دارد. آنوقت قیافه میگرفت و قوچ علی را از خود دور میکرد. اما قوچ علی ول نمی کرد. میخواست دست او را بگیرد. دختر زور میزد که دستش را بدزدد. اما آخرش وا میداد و قوچ علی میتوانست دست او را بگیرد و دوتایی شروع میکردند به بازی و جست و خیز و پروانه گرفتن. وسط بازی قوچ علی میگفت: شاهزاده خانم. من عاشق شما هستم. خواهش میکنم وقتی من هم مثل تو بزرگ شدم، زن من بشوید. در اینجا باز دختر پادشاه یادش میآمد که دختر پادشاه است و قوچ علی را سیلی میزد و داد و بیداد میکرد. قوچ علی را میسپرد دست جلادها و ناگهان به صدای فریاد خودش از خواب میپرید... همیشه این خواب را میدید. نمی توانست همبازی دیگری را خواب ببیند. تازه قوچ علی را هم با همان سن و سال و سر و وضع کودکی خواب میدید. دختر پادشاه خواستگار هم داشت. چند شاهزاده از مملکتهای دور به خواستگاریش آمده بودند، اما او ندیده ردشان کرده بود که من غیر از خودم کسی را دوست ندارم. ۳ روزی دختر پادشاه توی استخر شستشو میکرد. کبوتری آمد نشست روی درخت انار لب استخر و گفت: ای دختر زیبا، تو چه بدن قشنگی داری! من عاشق تو شدم. خواهش میکنم از توی شیر بیا بیرون تا خوب تماشایت کنم. دختر پادشاه گفت: ای پرندهی کثیف، به تو امر میکنم از اینجا بروی. من یک شاهزاده خانمم. کسی حق ندارد مرا نگاه کند. کسی لیاقت حرف زدن با مرا ندارد. کبوتر خندید و گفت: ای دختر زیبا، من میدانم که خیلی وقت است همصحبتی نداشتهای... دختر پادشاه یادش رفت دختر پادشاه است و ناگهان نرم شد و گفت: ای کبوتر خوش صحبت، خواهش میکنم به من نگاه نکن. خوب نیست. کبوتر گفت: ای دختر زیبا، دست خودم نیست که نگاهت نکنم. دوستت دارم. دختر گفت: ای کبوتر خوش صحبت، من که نمی توانم عشق یک کبوتر را قبول کنم. اگر عاشق راست راستکی هستی، از جلدت بیا بیرون تا من هم ترا تماشا کنم. کبوتر گفت: ای دختر زیبا، من دلم قرص نیست که تو عشق مرا قبول کنی. یک چیزی گروگان بده تا دلم قرص شود از جلدم بیرون بیایم. دختر گفت: ای کبوتر خوش صحبت، هر چه میخواهی بخواه، میدهم. کبوتر گفت: ای دختر زیبا، خوابت را بده من. دختر گفت: ای کبوتر خوش صحبت، خواب من به چه دردت میخورد؟ کبوتر گفت: ای دختر زیبا، بعد میبینی خواب تو به چه درد من میخورد. دختر گفت: ای کبوتر خوش صحبت، خواب من مال تو. در این موقع صدای پای کلفتهای دختر شنیده شد که حوله به دست، سرشان را پایین انداخته بودند میآمدند. کبوتر گفت: ای دختر زیبا، خوابت شده مال من. کلفتهایت دارند میآیند. من رفتم. بعد باز میآیم. من اسمت را گذاشتم « قیز خانم». خوب نیست دختر زیبایی مثل تو اسم نداشته باشد. دختر پادشاه ناگهان یادش آمد که دختر پادشاه است و داد زد: ای حیوان کثیف، تو چه حقی داشتی با من حرف میزدی؟ خواب مرا به خودم برگردان. والا دل و رودهات را از پس گردنت در میآورم، تو حق نداری با آن دهان کثیف روی من اسم بگذاری. اما کبوتر از روی درخت انار خیلی وقت بود که پا شده بود رفته بود. دختر پادشاه بیخودی عصبانی میشد و جلادهایش را به کمک میخواست. ۴ چند هفته بود که دختر پادشاه یک دقیقه هم نخوابیده بود. اصلا خواب به چشمش نمی آمد. اولها بیخوابی چنانش کرده بود که همه خیال میکردند دیوانه شدهاست. مثل سگ هار توی اتاقش راه میرفت، در و دیوار را چنگ میزد و به همه فحش میداد. کسی را پیش خود راه نمیداد، حتی پدرش را، حکیمها را. روزها و شبها تنهای تنها بود. آخرش خسته و مریض شد و افتاد. این دفعه هم خواب به چشمش نمی آمد. اما نه حرفی میزد نه حرکتی میکرد. میگذاشت که حکیمها را یکی پس از دیگری بالای سرش بیاورند و ببرند. هیچ حکیمی نتوانست دختر را خوب کند. پادشاه امر کرده بود هیچکس حق ندارد دست به بدن دختر بزند. این بود که حکیمها نمی توانستند ببینند درد دختر چیست. روزی حکیم پیر و غریبهای آمد گفت: من بدون دست زدن به بدن بیمار میتوانم او را معاینه کنم و دوایش را بگویم. اگر نتوانستم گردنم را بزنند. پادشاه گفت که او را پیش دختر ببرند. حکیم پیر مدت درازی پهلوی دختر نشست تماشایش کرد. بعد گفت: تنها علاج او «افسانهی محبت» است. باید کسی بالای سر او « افسانهی محبت» بگوید تا خوب شود و بتواند بخوابد. پادشاه امر کرد جارچیها در چهار گوش هی شهر جار زدند که: هر که « افسان هی محبت» بلد است بیاید برای دختر پادشاه بگوید تا پادشاه او را از مال دنیا بی نیاز کند. خیلیها به طمع مال آمدند که ما «افسانهی محبت» بلدیم، اما وقتی رسیدند پشت پردهی اتاق دختر، مجبور شدند دروغهایی سر هم کنند که البته اثری در دختر پادشاه نکرد و پادشاه هم همه شان را دست جلادها داد. دیگر کسی جرئت نداشت قدم جلو بگذارد. چند روزی گذشت. باز حکیم پیر و غریبه پیدایش شد. به پادشاه گفت: این چه شهری است که کسی «افسانهی محبت» بلد نیست؟ در فلان کوه چوپان جوانی زندگی میکند. او «افسانهی محبت» بلد است. بروید او را بیاورید. اما پادشاه، بدان که اگر خود تو دنبال او نروی، هرگز از کوه پایین نمی آید. حکیم گذاشت رفت. پادشاه با چند نفر دیگر سوار اسب شد و راه افتاد. رفتند رسیدند پای کوه. چوپان جوان را صدا کردند. چوپان از بالای کوه گفت: شما کیستید؟ چکارم داشتید؟ پادشاه گفت: من پادشاهم. مگر تو نشنیدی دختر من مریض شده؟ میخواهم بیایی برایش... پادشاه یادش رفت که حکیم چه گفته بود. چوپان یادش انداخت: «افسانهی محبت» میخواهی؟ پادشاه گفت: آره، همان که گفتی. حکیم پیر و غریبهای گفت که تو بلدی. چوپان جوان گفت: آره، بلدم. پادشاه گفت: اگر دخترم را خوب کنی هر چقدر طلا و نقره و ثروت بخواهی، میدهم. چوپان که داشت از کوه پایین میآمد گفت: پادشاه، اگر حرف مال دنیا را بیاری، من نمی آیم. «افسانهی محبت» همین به خاطر محبت گفته میشود. پادشاه دیگر چیزی نگفت. دلش میخواست این چوپان فضول را دست جلادها بسپارد اما چیزی نگفت. چوپان سوار ترک اسب پادشاه شد و راه افتادند. وقتی به قصر رسیدند، چوپان را پشت پردهای نشاندند و گفتند: از همین جا بگو. چشم نامحرم نباید به صورت دختر پادشاه بیفتد. چوپان جوان گفت: «افسانهی محبت» هم چیزی نیست که هرکس بتواند بشنود. اگر غیر از من و دختر کس دیگر این دور و برها باشد، افسانه اثری نخواهد داشت. همه دور شوند. پادشاه ناچار امر کرد قصر دختر را خلوت کردند. توی قصر فقط چوپان ماند و دختر پادشاه. آنوقت چوپان جوان پرده را کنار زد و داخل اتاق شد. دختر آرام دراز کشیده بود و هیچ اعتنایی به کسی و چیزی نداشت. چوپان کنار در نشست و بلند بلند گفت: ای دختر زیبا، ای قیز خانم، میخواهم « افسانهی محبت» بگویم، گوش میکنی؟ دختر انگار صدای آشنایی شنیده سرش را برگرداند و چشمهایش را دوخت به چوپان جوان و گفت: آره، گوش میکنم بگو. چوپان شروع کرد به گفتن «افسانهی محبت». گفت: - «روزی روزگاری پادشاهی بود و دختری داشت شش هفت ساله. این دختر کنیز و کلفت خیلی داشت، نوکری هم داشت کمی بزرگتر از خودش به نام قوچ علی. وقت غذا اگر دستمال دختر زمین میافتاد، قوچ علی بش میداد. وقت توپ بازی اگر توپ دورتر میافتاد، قوچ علی برایش میآورد. گاهی هم دختر هوس الک دولک بازی میکرد. الک دولک او از طلا و نقره بود. وقتی دختر میخوابید، قوچ علی وظیفه داشت پشت در بخوابد تا کنیز و کلفتها و نوکرها بدانند خانم خوابیده و چیزی نپرسند و نگویند. دختر پادشاه هر امری داشت، قوچ علی با میل دنبالش میرفت و کارها را چنان خوب انجام میداد که دختر پادشاه هرگز دست روی او بلند نکرده بود. قوچ علی عاشق دختر پادشاه بود. صاف و ساده دوستش داشت. به نظر خودش هیچ عیب و علتی تو کارش نبود. آخر دوست داشتن چه عیب و علتی ممکن است داشته باشد؟ وقتی با هم توی باغ بودند و دختر پادشاه پروانه میگرفت یا الک دولک بازی میکرد، قوچ علی خودش را چنان شاد و سبک میدید که نگو. هرگز از تماشای او سیر نمی شد. دلش میخواست دختر اجازه بدهد که دستش را بگیرد و دوتایی قدم بزنند و پروانه بگیرند. اما دختر پادشاه کسی را پسند نمی کرد، کلفتها و نوکرها را سگ میگفت و پیش خود راه نمی داد. قوچ علی همینطور شاد و سبک زندگی میکرد تا روزی که دید دیگر نمی تواند راز دلش را به دختر نگوید. این بود که روزی وقت پروانه گرفتن به دختر گفت: شاهزاده خانم، من عاشق شما هستم. خواهش میکنم وقتی هر دو بزرگ شدیم زن من بشوید. دختر پادشاه از این حرف چنان بدش آمد که قوچ علی را سیلی زد و بعد هم مثل سگ از پیش خود راند. دختر پادشاه قوچ علی را بیرون کرد و هرگز فکر نکرد که چه بلایی سر او آمد.» چوپان جوان ساکت شد. دختر گفت: چوپان، بگو بعد چه شد؟ چوپان گفت: ای دختر زیبا، تو فکر میکنی چه بلایی سر قوچ علی آمد؟ دختر گفت: من هرگز فکر نکرده ام که چه بلایی سر قوچ علی آمد. تو میدانی قوچ علی آخرش چه شد؟ بیا جلو بگو. چوپان پا شد رفت نشست کنار تخت دختر دست او را در دست گرفت و دنبالهی «افسانهی محبت» را چنین گفت: - «پدر قوچ علی چوپانی میکرد. قوچ علی پای پیاده سر به بیابان گذاشت و رفت پدرش را سر کوه پیدا کرد. پدرش سخت مریض بود و در غار گوسفندان خوابیده بود. خواهر قوچ علی که به سن و سال خود او بود، گوسفندان را به چرا برده بود. پدر از دیدن پسرش خیلی خوشحال شد و گفت: قوچ علی، چه به موقع آمدی. من دارم میمیرم. خواهرت را تنها نگذار. تنهایی درد کشندهای است. پدر مرد. پسر او را همانجا سر کوه خاک کرد. عصر که خواهر برگشت، به جای پدرش، برادرش را دید. با هم برای پدرشان گریه کردند و سر قبرش گل و درخت کاشتند. روزها و هفته ها و ماهها و سالها گذشت. قوچ علی و خواهرش شدند هفده هیجده ساله. دو تایی کوه و صحرا را از پاشنه در میکردند و گوسفندانشان را در بهترین جاها میچراندند. شبها را با سگهایشان در غار میگذراندند. فقط گاهی در زمستان به شهر میآمدند، موقعی که گوسفندان در غار زمستانی بودند و وقت بیکاری بود. خواهر قوچ علی مثل هوای بهار لطیف بود، مثل آفتاب تابستان درخشان بود، مثل میوههای پاییز معطر و دوست داشتنی بود و مثل ماه شبهای زمستان صاف و دلچسب بود و مثل لالهی صحرایی سرخرو و وحشی بود. به همین جهت قوچ علی لاله صدایش میکرد. روزی وقتی گوسفندان را برمی گرداندند، قوچ علی دید که بزی از گله گم شده. یکی از سگها را برداشت و رفت دنبال بز. چند کوه را پشت سر گذراندند بالاخره دیدند بز نشسته سر چشمهای گریه میکند و مثل بید میلرزد. سگ تا بز را دید عوعو کرد و گفت: بز، گریه نکن آمدیم. بز شاد شد و گفت: میترسیدم دنبالم نیایید، قسمت گرگ شوم. تشکر میکنم. هوا داشت تاریک میشد. قوچ علی نگاه کرد دید از آنور کوه هفت تا اسب سفید دارند بالا میآیند. بز را دست سگ سپرد و راهشان انداخت و خودش پشت سنگی منتظر نشست. اسبها آمدند رسیدند سر چشمه. هر کدام مشکی به پشت داشت. پر کردند، خواستند برگردند که یکی از اسبها گفت: من دیگر نمی توانم تنهای تنها توی آن قصر زندگی کنم. همینجا خودم را میکشم یا برمی گردم به شهر خودمان. شما هم برگردید پیش دختر عموها. اسبهای دیگر دلداریاش دادند و بالاخره با هم برگشتند. قوچ علی پا شد افتاد دنبال اسبها. رفتند و رفتند چند تا کوه را پشت سر گذاشتند. رسیدند به جنگل خلوتی که کوچکترین پرنده و خزنده و چرندهای توش نبود. هفت قصر زیبا دیده میشد. هر کدام از اسبها رفت توی یکی از قصرها. قوچ علی منتظر شد دید شش کبوتر سفید از آسمان پایین آمدند و هر کدام رفت به یکی از قصرها. قوچ علی باز منتظر شد. صدای گریه شنید. به یک یک قصرها سر کشید. دید در هر قصری دختری مثل ماه و پسری مثل خورشید، گرم صحبت و خندهاند، اما در قصر هفتمی پسری مثل خورشید تنها نشسته با یک تکه گچ عکس گل لاله میکشد و زار زار گریه میکند. چنان گریهای که دل سنگ کباب میشد. قوچ علی داخل شد. سلام کرد و گفت: ای جوان، گریه نکن، دلم را کباب کردی. جوان سرش را بلند کرد و گفت: تو کیستی؟ از کجا آمدی؟ قوچ علی گفت: من چوپان کوهستانم. صدای گریه ات مرا اینجا کشاند. جوان گفت: صبح ترا سر کوه دیدم. خوب شد آمدی. بیا بنشین، دلم همصحبتی میخواست. قوچ علی نشست و گفت: چرا چنین گریه میکردی؟ جوان گفت: قصهی من کمی طولانی است. اگر حوصلهی شنیدن داری، برایت بگویم. آنوقت شروع کرد سرگذشت خود را چنین گفت: - «ما هفت برادریم. دو روز بیشتر نیست به این جنگل آمدهایم. توی شهر خودمان آهنگری میکردیم. پدر پیری داشتیم که بهترین شمشیرساز شهر بود. روزها آهنگری میکردیم و شبها مخفیانه، در زیرزمین، شمشیر میساختیم. پادشاه اسلحهسازی را قدغن کرده بود. اما چون مردم شهر شمشیر لازم داشتند، ما مجبور بودیم شبها این کار را بکنیم. توی دکان سندانی داشتیم ده بیست برابر سندانهای معمولی. هشت نفری دورهاش میکردیم و پتک میزدیم. روزی پدرمان به ما گفت: پسرها، من دیگر دارم میمیرم. اما شما سالهای درازی زندگی خواهید کرد و احتیاج به یک رفیق و همسر دارید. وقت زن کردنتان هم رسیده. شما زنی لازم دارید که مثل خودتان آستینها را بالا بزند و پتک بزند و شمشیر بسازد. دخترعموهای شما میتوانند چنین همسرهایی باشند. اما برای این که شما هم لیاقت خود را نشان داده باشید، من و عموی مرحومتان امتحانی برایتان ترتیب دادهایم. نشانی دخترعموهایتان را توی دل همین سندان گذاشتهایم. شما باید شمشیری چنان تیز بسازید که بتواند با یک ضربت سندان را دو تکه کند تا نشانی دخترعموها از توی آن در بیاید. پدرمان چند روز بعد مرد. ما هفت برادر دست به کار شدیم. بیشتر وقتها در زیرزمین با فولاد و آهن و پتک و اینها درمی افتادیم. اما هر شمشیری که میساختیم بر سندان اثر نمی کرد. خودش دو تکه میشد. بالاخره در یک شب تاریک و سرد زمستان شمشیری از زیر دست ما درآمد که سندان سنگین را شکافت. از دل سندان قوطی کوچکی درآمد. توی قوطی تکه کاغذی بود که بر روی آن نوشته بودند: «پسرعموهای شمشیرساز، قربان تیزی شمشیرتان، هر چه زودتر دنبال ما بیایید. دلمان برای شما تنگ شده، بیابان برهوت را درخت کاشتهایم، جنگل کردهایم و آب و جارو کردهایم و منتظر شماییم. نشانی ما را از نخستین لالهی سرخ بهار بپرسید. دختر عموهای شما.» این کاغذ ما را چنان بیقرار کرد که نگو. میخواستیم همان شب پا شویم دنبال دخترها برویم. اما نه نشانی آنها را میدانستیم و نه میتوانستیم کارمان را ول کنیم برویم. جنگجویان شهر همان روز هزار قبضه شمشیر آبدیده سفارش داده بودند که زمستان تمام نشده تحویل بدهیم. از قضا زمستان طولانی شد و بهار دیر رسید و ما هر روز بیقرارتر شدیم. برف، تازه تمام شده بود که سر تپهای لالهی سرخی و درشتی دیدیم با خال سیاه و درشتی در سینه. از لاله پرسیدیم: گل لاله، دخترعموهای ما کجایند؟ نشانیشان را بگو. لاله قد راست کرد و به من گفت: پسرعمو، مرا ببوس بگویم. من خم شدم و لاله را بوسیدم. آنوقت لاله گفت: امسال زمستان سخت گذشت و بهار دیر رسید. دخترعموها خیلی نگران و بیقرارند. چنان بیقرارند که اگر زودتر به دادشان نرسید، ممکن است خودشان را بکشند. من به شما یاد میدهم که چطور گاه تو جلد کبوتر بروید و گاه تو جلد اسب تا زودتر به آنها برسید. بعد گل لاله نشانی دخترها را داد و یادمان داد که چطور گاه تو جلد کبوتر برویم و گاه تو جلد اسب. حرف آخرش باز به من بود. گفت: پسرعمو، خیلی دلم میخواهد که تو مرا بچینی با خودت داشته باشی اما چکار کنم که زمستان هر چه تخم لاله بود خشکانده و اگر من هم نباشم دیگر این تپه ها را کسی لباس سرخ نخواهد پوشاند. میخواهم مرا نچینی تا تخمم را همه جا بپاشم و تپه ها را باز پر لاله کنم، سرخ کنم. از لاله جدا شدیم. شمشیرها را تحویل دادیم و رفتیم توی جلد کبوتر و راه افتادیم. بعد، از پر زدن خسته شدیم و رفتیم توی جلد اسب. از دریا و کوه و صحرا گذشتیم بالاخره دیروز عصر رسیدیم به همین جنگل خاموش و خلوت. قصرها را دیدیم، چند تا تخت گذاشته بودند. نشستیم و منتظر شدیم. شب، شش کبوتر سفید از شش گوشهی جنگل پیدایشان شد. ما را که دیدند شاد شدند. پایین آمدند. از جلد کبوتر درآمدند و شدند شش دختر ماه. گفتند: پسرعموها، خوش آمده اید! بعد به من نگاه کردند و گفتند: پسر عمو کوچک، تو هم خوش آمده ای! خواهر کوچکمان لاله گفت که صبر داشته باشی. آخر امسال زمستان سخت و طولانی شد و هر چه تخم لاله بود خشکاند. اگر لاله این کار را نمی کرد، شما ما را برای همیشه گم میکردید. چون دیگر تخمی نبود که گل بدهد و نشانی ما را به شما برساند. اگر خواهرمان لاله خون خودش را بر زمین نمیریخت، زمین برای همیشه لاله را فراموش میکرد، مردم هم دیگر لاله را نمی دیدند. من از شنیدن این حرفها چنان شدم که خیال کردم دارم دیوانه میشوم فریاد زدم: پس آن لالهی سرخ تپه لالهی خود من بود؟ خواهرها گفتند: بلی. آن لالهی سرخ سر تپه خواهر کوچک ما لاله بود. او نمی خواست مردم باور کنند که راستی راستی لالهای در صحرا نمانده. میخواست تپه ها را باز پر لاله کند، سرخ کند. آره، محبت او بیشتر از همهی ما بود. او خودش را قربانی ما و زمین کرد. یک لحظه به فکرم رسید که برگردم لاله را بچینم. اما فداکاری لاله چنان بزرگ بود که من ساکت ماندم. دخترعموها مرا به قصر لاله بردند که خالی افتاده بود. دیشب همه در قصر لاله بودیم، در همین قصر. دخترعموهایم گفتند که لاله مرا خیلی دوست داشت. خیلی هم سخت کار میکرد. برای درختان جنگل از چشمهی سر کوه آب میآورد. دخترعموهایم گفتند که مدتی است جانوران شکارگاههای پادشاه را تبلیغات میکنند که به جنگل آنها کوچ کنند، جانوران هم قبول کرده اند. روز عروسی همهشان خواهند آمد. اما برادرهایم و دخترعموهایم بخاطر من عروسیشان را عقب میاندازند. مرا هم نمی گذارند که برگردم به شهر. امشب دیگر تنهایی زورآور شد گریه کردم. خواستم بار دلم را سبک کرده باشم. از تو تشکر میکنم که درد دلم را گوش کردی.» ✵✵✵ وقتی جوان سرگذشت خود را تمام کرد، قوچ علی گفت: تو حق داری گریه کنی. من هم یک وقت عاشق دختر پادشاه شدم. اما او مرا از قصرش راند و من دیگر دنبالش نگشتم. جوان پرسید: ازش بدت آمد؟ قوچ علی گفت: نه. اکنون هم اگر ببینم باز عاشقش میشوم. چنان زیباست که مانند ندارد. اما اخلاق و رفتار بد و خودپسندانهای دارد. من یک موی لالهی ترا به هزار تا مثل دختر پادشاه نمی دهم. بعد جوان گفت: قوچ علی، پس تو تنها زندگی میکنی؟ قوچ علی گفت: نه، من با خواهرم لاله زندگی میکنم. جوان گفت: گفتی لاله؟ همان دختری که با تو گوسفند میچراند؟ قوچ علی گفت: آره. همان دختر سرخ روی وحشی. او خواهر من است. جوان از جا جست و گفت: قوچ علی، میخواهم یک چیزی به تو بگویم اما میترسم بدت بیاید. قوچ علی گفت: میدانم که خواهرم را میخواهی. باشد. پاشو همین حالا برویم. اگر راضی شد، بردار بیار. گوسفندها را تنهایی هم میتوانم بچرانم. آنوقت جوان به قوچ علی یاد داد که چطور توی جلد اسب و کبوتر برود. ✵✵✵ توی غار، لاله داشت ریش بزها را یک یک شانه میکرد. هر وقت که خوابش نمیآمد و تنها بود، این کار را میکرد. بزها به نوبت نشسته بودند و قصهی لاله را گوش میکردند. گوسفندها هم گوش میکردند. البته بعضیها هم خوابیده بودند یا آهسته نشخوار میکردند. سگها هم در دهانهی غار چرت میزدند. ماه نیمهشب از بالای غار خم شده بود توی غار را روشن میکرد و نگاه میکرد. کمی بعد ماه به لاله گفت: لاله، پاشو آتش روشن کن. من دیگر نمی توانم بیشتر از این بمانم. میروم. لاله پا شد در دهانهی غار آتش روشن کرد. ماه یواش از دهانهی غار سرید و رفت. قصه تازه تمام شده بود که دو تا کبوتر داخل غار شدند. یکی سفید سفید، دیگری سفید با خال سرخی در سینه. لاله گفت: حیوانکی ها، راه گم کردهاید؟ بیایید پیش من. کبوتر سفید به کبوتر خالدار نگاه کرد و انگاری گفت: برو پیشش. نترس. کبوتر خالدار رفت نشست توی دستهای لاله. لاله نگاهش کرد و بوسیدش. آن یکی کبوتر هم آمد نشست توی دامن لاله. بعد لاله هر دوشان را زمین گذاشت و گفت: همین جا باشید بروم برایتان دانه بیاورم. آنوقت رفت ته غار. سنگی را کنار زد سوراخی بود. غار کوچکتری بود. رفت تو، کبوترها زودی از جلدشان درآمدند. سگها به دیدن قوچ علی آمدند نشستند جلو روش. لاله با مشتهای پر گندم برگشت دید برادرش با جوان رعنا و رشیدی نشسته توی غار و کبوترها نیستند. گفت: قوچ علی، پس تو کجا رفته بودی؟ خیلی دیر کردی! قوچ علی گفت: حالا بیا با دوست تازهی من آشنا شو، بعد میگویم. این دوست من دنبال تو آمده اینجا. لاله اول ساکت شد. بعد گفت: کبوترهای مرا ندیدید کجا رفتند؟ قوچ علی گفت: ما که تو آمدیم، پر کشیدند رفتند بیرون. من میروم پیداشان کنم. نمیتوانند از اینجا زیاد دور شوند. شما دو تا بنشینید حرفهایتان را بزنید. قوچ علی این را گفت و رفت بیرون، نشست روی تخته سنگی رو به دشت. کمی بعد دید لاله و جوان دست همدیگر را گرفتهاند میآیند. گفت: مبارک باشد. جوان گفت: رفیق، اگر حرفی نداشته باشی من میخواهم همین حالا با لاله بروم به جنگل، که دخترعموها و برادرهام نگران من نباشند. قوچ علی با لبخند به لاله گفت: لاله، کبوترهایت را نمیخواهی برایت بگیرم؟ لاله با لبخند جواب داد: بس کن، قوچ علی. خوب سر به سر من گذاشتید. امشب تو شوخیات گل کرده. آنوقت هر سه خندیدند. جوان به قوچ علی گفت: فردا عصر منتظرتیم، بیا جنگل عروسی ما. بعد رفت توی جلد اسبی سفید سفید و لاله را بر پشت گرفت و راه افتاد. قوچعلی تا بانگ خروس همانجا روی تخته سنگ بیدار نشست. بعد پا شد و رفت پهلوی گله گرفت خوابید. ✵✵✵ فردا شب جنگل پرهیاهو بود. پرندگان و چرندگان و خزندگان بیشماری از چهار گوشهی آسمان و زمین میآمدند و روی درختان و زیر درختان و در خاک و زمین لانه میساختند. هفت برادر آهنگر با زنهای جوان و زیبایشان دور میز بزرگی نشسته بودند، شام شب عروسیشان را میخوردند. قوچ علی هم بود. قرار گذاشته بودند نصف شب عروسها و دامادها جنگل را به جانوران بسپارند و برگردند به شهر. میخواستند قوچعلی را هم ببرند که راضی نشد و گفت: من باید مواظب گوسفندها و بزهام باشم. نصفه شب، هفت داماد دست هم را گرفتند و رفتند توی جلد کبوتر و پرکشیدند رفتند. قوچعلی کمی توی جنگل گشت، اما نتوانست غم تنهاییش را کم کند. آخرش نشست زیر درختی و مدتی گریه کرد. باز دلش که کمی سبک شد، آمد به غار پیش گلهاش.» چوپان جوان باز ساکت شد. چشمهایش را دوخت به چشمهای دختر. میخواست اثر حرفهایش را توی چشمهای دختر ببیند. دختر با صدای لرزانی گفت: باز هم بگو. بگو قوچعلی چه شد؟ چوپان گفت: - «فردای آنشب بود که قوچعلی دوباره یاد دختر پادشاه افتاد و دید که هنوز از ته دل دوستش دارد. پیش خود گفت: چوپان کوهستان نیستم اگر نتوانم او را سر عقل بیاورم، آدم کنم. میدانم چکارش باید بکنم که دختر پادشاه خلق و خوی حیوانیاش را کنار بگذارد. اصلا باید او را از زندگی آن جوری دور کنم. آنوقت رفت توی جلد کبوتر و رفت به باغ دختر پادشاه. آنقدر صبر کرد که دختر آمد رفت توی استخر شیر. قوچعلی هم آمد نشست سر درخت انار لب استخر و گفت: ای دختر زیبا تو چه بدن قشنگی داری! من عاشق تو شدم. خواهش میکنم از توی شیر بیا بیرون تا خوب تماشایت کنم. دختر پادشاه اولش مثل سگ هار داد و بیداد کرد. فحش داد. امر کرد، اما بعد یادش رفت دختر پادشاه است و مثل دخترهای خوب دیگر مهربان شد و گفت: ای کبوتر خوش صحبت، خواهش میکنم مرا نگاه نکن. خوب نیست. قوچعلی گفت: دست خودم نیست که نگاهت نکنم. دوستت دارم. دختر گفت: ای کبوتر خوش صحبت، من که نمیتوانم عشق یک کبوتر را قبول کنم. اگر عاشق راست راستکی هستی از جلدت بیا بیرون تا من هم ترا تماشا کنم. قوچعلی از جلدش درنیامد. دختر پادشاه راضی شد خوابش را به قوچعلی بدهد تا او از جلد کبوتر درآید. قوچعلی خواب دختر را گرفت و پرید رفت. از آن روز به بعد خواب به چشم دختر نیامد. آنقدر بیخوابی کشید که مریض و بستری شد. حکیمهای شهر نتوانستند دردش را دوا کنند. چون پادشاه امر کرده بود هیچ حکیمی حق ندارد دست کثیفش را به بدن دختر بزند. روزی قوچعلی خودش را به صورت حکیم پیر و غریبهای درآورد، رفت پیش پادشاه و بعد پیش دختر که بدون دست زدن معالجهاش کند. مدتی دختر را تماشا کرد که مثلا دارد معاینهاش میکند، بعد گفت که اگر دختر «افسانهی محبت» بشنود خوب خواهد شد. کسی در شهر «افسانهی محبت» بلد نبود. قوچعلی باز به صورت حکیم پیر و غریبه آمد به پادشاه گفت که در فلان کوه چوپان جوانی زندگی میکند که «افسانهی محبت» را خوب میداند و اگر پادشاه خودش دنبال او برود، بالای سر دختر میآید.» ✵✵✵ چوپان جوان باز ساکت شد و به چشمان حیران دختر نگاه کرد. خندید و گفت: بلی، ای دختر زیبا، ای قیز خانم چنین شد که پدرت که روزی مرا مثل سگ از خانه اش رانده بود، به کوهستان آمد و مرا پیش تو آورد، حالا چه میگویی؟ قیز خانم نتوانست جلو گریهاش را بگیرد. گفت: قوچعلی، من دیگر برای همیشه فراموش کردم که دختر پادشاهم. من ترا میخواهم. من حالا میفهمم که چقدر به محبت تو احتیاج داشتم. مرا با خودت ببر. میخواهم مثل همه زندگی کنم. قوچعلی گفت: برای تو کار آسانی نیست که مثل همه زندگی کنی. چون توی ناز و نعمت بزرگ شدهای. اما اگر خودت بخواهی البته به زندگی تازهات هم عادت میکنی. قیز خانم گفت: اگر با تو و با دیگران باشم، هر کاری برای من آسان است. قوچعلی، مرا با خودت ببر. قیز خانم را تنها نگذار. قوچعلی اشک او را پاک کرد و سیبی از جیب درآورد گفت: حالا تو خستهای. بیا این سیب را از دست من بخور بعد میآیم به سراغت. تو دیگر برای همیشه مرا دوست خواهی داشت. میدانم. دختر زیبا سیب را گرفت خورد، به پشت دراز کشید، آنوقت چشمانش یواش یواش بسته شد و به خواب شیرینی فرو رفت. قوچعلی پا شد بوسهای از گونهی دختر گرفت و بیرون رفت. به پادشاه گفت: خواب دخترت را به خودش برگرداندم. تا سه روز کسی دور و بر قصر قدم نگذارد که بدخواب میشود. روز چهارم بروید بیدارش کنید. ۵ صبح روز دوم، آفتاب نزده، قوچعلی به صورت کبوتر آمد پیش قیز خانم، از جلدش درآمد و گل سرخی زیر دماغ دختر گرفت. دختر چشمانش را باز کرد و بیصدا و نرم خندید. قوچعلی گفت: راحت خوابیدی؟ قیز خانم گفت: خواب شیرینی کردم. مثل قند و عسل. حالا مرا با خودت میبری؟ قوچعلی گفت: آره. پاشو برویم توی باغ شستشو کن بعد برویم. ✵✵✵ آفتاب تازه زده بود که دو تا کبوتر سفید از روی درخت انار لب استخر بلند شدند و به طرف خورشید پرواز کردند.
|
این اثر در ایران، کشوری که برای اولین بار در آنجا منتشر شده است، در مالکیت عمومی قرار دارد. همچنین در ایالات متحده هم طبق بخشنامه 38a دفتر حق تکثیر ایالات متحده در مالکیت عمومی قرار دارد. در مورد اشخاص حقیقی این بدین معنا است که مؤلف این اثر قبل از ۳۱ مرداد ۱۳۵۹ درگذشته یا اینکه از تاریخ مرگش بیش از ۵۰ سال گذشته است. در مورد اشخاص حقوقی نیز نشان دهنده این است از تاریخ اولین انتشار اثر بیش از ۳۰ سال گذشته است. |