الگو:نوشتار برگزیده
حکایتی از گلستان سعدی:
دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر بزور بازو نان خوردی باری این توانگر گفت درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی گفت تو چرا کار نکنی تا از مذلّت خدمت رهائی یابی که خردمندان گفتهاند نان خود خوردن و نشستن به که کمر شمشیر زرّین بخدمت بستن
|