| | | | | | |
|
آمدی باز و به نظاره برون آمد دل |
|
لحظهیی باش که جان نیز برون میآید |
|
|
خوشم از گریهی خود گرچه همه خون دلست |
|
زانکه بوی تو زهر قطرهی خون میآید |
|
|
مستی ورندی عاشق کشی و عشوه و ناز |
|
هر چه گویند از آن تنگ دهن میآید |
|
|
به وفاداری اوگشت تنم خاک و هنوز |
|
نکهت دوستی از ز کفن می آید |
|
|
رفت و باز آمدنش تا به قیامت نبود |
|
ای قیامت تو بیا زود که تا باز آید |
|
|
ای صبا از سر آن کوی غباری به من آر |
|
مگر این دل که زجا رفت بجا باز آید |
|
|
ره ده ای دیده و خار مژه را یک سو کن |
|
که خرامان و خوش آن سرو روان باز آمد |
|
|
خرد و صبر سر خویش گرفتند و شدند |
|
هر چه آمد ز برای دل درویش آمد |
|