| | | | | | |
|
بی شاهد رعنا به تماشا نتوان رفت |
|
بی سرو خرامنده به صحرا نتوان رفت |
|
|
صحرا و چمن پهلوی من هست بسی لیک |
|
همره تو شو ای دوست که تنها نتوان رفت |
|
|
ماییم و سر کوی تو گر پیش نخوانی |
|
اینجا بتوان مرد و از اینجا نتوان رفت |
|
|
گفتم که ز کویت بروم تا ببرم جان |
|
گفتی بتوان جان من اما نتوان رفت |
|
|
ای قافله در بادیهام پای فرو ماند |
|
بگذر تو که در کعبه به این پا نتوان رفت |
|
|
مپسند که در پیش لبت مرده بمانم |
|
نازیسته از پیش مسیحا نتوان رفت |
|
|
هر صبر و سلام که دل سوخته را بود |
|
اندر شکن سلسلهی خم به خمش رفت |
|
|
یک روز به شالای وصالش نرسانید |
|
آن عمر گران مایه که ما را به غمش رفت |
|
|
مشنو سخن عاشقی از هرزه زبانان |
|
کاین کار دلست ای پسر و کار زبان نیست |
|